برگی از ایام

مادر ، خاله ومادربزرگم روی مهتابی در پناه سایه صبحگاهی خانه نشسته بودند.توی  سرا پایین مهتابی بازی می کردم و با صدای مادربزرگ و صدای قلیان و توپ رونی (با فتح واو) صبح را ادامه می دادم.زمین حیاط کاملا سبخی بود.با هر بار شوت کردن کلی سبخ روی پاها یم می نشست. عرق کرده بودم و همین هم باعث می شد خاک بیشتر به بدنم بچسبد.

خاله ام بلند شد و رو به سمت پله های مهتابی حرکت کرد.سوی چشمانش به طرف من بود.لبخندی زدم  اما خاله یکباره به زمین افتاد.مادر ومادر بزرگم هردو به سمتش دویدند. خاله روی زمین افتاده بود اما  انگار اعضای بدنش هر یک جداگانه می خواستند از زمین بلند شوند. هیچ یک از اعضای بدنش به اختیار نبودند .رنگ چشمانش هم تغییر کرده بود .

مادرم دستش را زیر سر خاله که مدام تکان می خورد گذاشت .اشک از چشمانش سرازیر بود وقطره قطره بر صورت خاله می چکید.زن های همسایه  که از روی دیوار شاهد ماجرا بودند خود را به حیاط مادربزرگم رساندند.یکی از زن ها رفت توی مطبخ ومقداری آب آورد. زبانم بند آمده بود.با یک دست به سمت خاله ام اشاره می کردم وبا دست دیگر لباس مادرم را می کشیدم.اما مادرم توجهی به من نداشت.زن همسایه مقداری آب پاشید و شانه های لرزان خاله را به مالش گرفت.لختی که گذشت ،

از تکان های غیرارادی اول کاسته شد.صدای نفس ها هم آرام تر شده بود.مادرم مینارش را که خیس شده بود از سر باز کرد ، مینار خاله ام را  هم همون اول باز کرده بود.

زن همسایه که اشک های من را دید با دست اشاره کرد از اونجا دورشوم.از پله ها رفتم پایین وبه سمت دروازه رفتم.ورودی منزل مادربزرگم دالان بزرگی داشت طاقی شکل به طول قریب به چهارمتر وارتفاع آن نیز برابر بلندی خانه بود که به آن دروازه می گفتند. دلم نیامد از در بیرون بروم برگشتم.خاله ام  را نشانده بودند ولی باز هم شانه هایش را مالش می دادند...

از آن زمان سال هاست که می گذرد ، مادربزرگم را از دست داده ام ، مادرم کنارم نیست .اما از خداوند مسالت می کنم طول عمر با برکت به همه زنان زحمت کش دیارم خصوصا خاله ام که اکنون مقداری هم کسالت داردعطانماید.

نظرات 1 + ارسال نظر
سین چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://s-sin.blogsky.com

سلام
چه زیبا بیان کرده بودید ..!

سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد