نیمه برات و مادرم

نشست دست هایش را از بغل به روی زمین فشارداد وخودش را به جلو کشاند.پایش لای پتو گیر کرد.تنش را به یک دستش تکیه داد وبا دست دیگر پایش را از لای پتو آزاد کرد.دوباره خود را به جلو سرداد.دلم نیامد تلاشش را با کمک کردن ناتمام گذارم.روبروی رختخوابش ، زیر تاق  صندوقی داشت که وسایلش را درون آن می گذاشت.کنارش که رسید کلید آن را از گوشه مینارش باز کرد وقفل صندوق را گشود.در صندوق را تا آنجایی که دستش می رسید بالا برد.دستش را بوسیدم و در صندوق را تا کامل باز کردم.بوی خوش گلاب ولباس ها وپارچه های دوخته نشده  نگاهم را روی صندوق خیره نگاه داشت.

-دی او دوتا پاکت شیرینی کو  واسه(با ضم سین) هنی (بذار)دومن.

پاکت های شکلات ونقل را از گوشه صندوق برداشتم و گذاشتم کنار دستش.

-تو یخچال هم یه جعبه شیرینی هن(است) بیارش دی!

-چشم.

یخچال اتاق مادرم یه یخچال 10 فوتی با مارک فیلور بود که هر وقت هم آف می کرد تق تق صدا می کرد.چیزهایی را که لازم داشت تا طبقه دومش از پایین چیده بود.جعبه را برایش آوردم وبغلش زانو زدم.

مینارش مقداری عقب رفته بود.موهایش صاف صاف واز وسط با دقت شانه کرده بود مثل همیشه.

-دی زیرا(نعلبکی ها) اونجا تو سینی نهادن ،بیارشون.

حدود 10تا نعلبکی بود.در پاکت های نقل وشیرینی را باز کردم.نقل ها را دست نمی زد پاکت آن را کمی خم می کردومقداری نقل درون هر نعلبکی می ریخت.تعدادی هم شکلات.

-دی تو هر زیری یه شیرینی هم بذار.

-خو (خوب) حالا خیالم راحت شد.

بغلش کردم وگوشه چشمان ترش را بوسیدم.

-دی مروات همه ساله باشه.

نتوانستم جوابش را بدهم.بغض گلویم را می فشرد.حالم را که دید گفت:

-دی تهرونیا هم نیمه برات دارن یا نه .

راستش تا حالا توجهی نکرده بودم.گفتم : دی مو خو سرم تو درس ومشقن خبر ندارم.

صدای پنکه سقفی وهوای بهاری کرختی خوشایندی به تنم بخشیده بود.کنارش دراز کشیدم .دستی به سرم کشید وگفت :دی راساوه (بلند شو) الان مردم می آن  .

-چشم.دی! از امام زمان چه می خوای.

دستش را به سینه گذاشت وبه نشان احترام سرش را خم کردو صلواتی فرستاد.

چشمان ترش را که دیدم پاسخ سوالم را گرفتم.

نظرات 9 + ارسال نظر
چریکو دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ http://www.cherko.blogsky.com

سلام حاج عمو رحمت؛
نظر زیر را دیروز فرستاده بودم ، مثل اینکه دریافت نکرده اید!
روز خوبی برای معرفی وبلاگتان انتخاب کردید ، امیدوارم در این راه موفق باشید.
داستان پر از احساس دوستی و دوست داشتن ، عشق و محبت ، صفا و صمیمیت ، حال و هوای خوبی به این ایام "نیمه برات" داد.
.
چشمهایم از دلم رنجیده اند
هر چه را دل خواست آنها دیده اند
در عوض یک کار مشکل خواستند
دیدن موعود از دل خواستند
مهدیا دل را خودت یاری بده
چشمهایم را تو دلداری بده
میلاد امام زمان (عج) بر شما مبارک باد.

سلام دوست من
ممنون از نظر پر مهرتان
مرواتان همه ساله باد

انصاری دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ

با سلام

بدون اغراق میگویم اشک از چشمانم سرازیر شد . خدا دخت عمویم را با زهرا مرضیه (س) محشور بگرداند . بخدا قسم با خواندن دل نوشته های شما یاد و خاطره مادر مرحومه ی خودم برایم زنده میشود خدایشان بیامرزد .
آقای ابراهیمی برایتان از ته دل آرزوی موفقیت میکنم .

سلام
خداوند مادرتان را غریق رحمت خویش گرداند انچه زندگی ما را جهت می دهد و به سامان می رساند یاد و دعای مادر است

فاطمه سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://qhasedak.blogsky.com

سلام آقای حسن ابراهیمی
وبلاگ جدیدتون مبارک
حالا خیلی خوب شد راحت میشه واستون کامنت گذاشت توی بلاگفا باید گریه و زاری والتماس می کردیم آخرش هم هیچ
مطالبتون هر دوش خیلی زیبا بود واقعا عالی بود
دستتون درد نکنه
هر جا که هستید کامتان شیرین باشد
موفق و سربلند باشید

سلام
زندگی شما هم شیرین باد

آرام سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:17 ب.ظ

خیلی تأثیر گذار بود حقیقتش بدنم رو لرزوند.
بوسه بر دستان پر مهر تمام مادران.
خدا قوت آقای حسن ابراهیمی.

خداوند به شما هم قوت بدهد و به مادرتان که به او ارادت دارم عمر طولانی عطا نماید

انجمن چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام رحمت جان .
.
مثل همیشه زیبا . اما این دفعه دارای ظرافتها ئی دلنشین تر و نکته هائی احساس برانگیزتر از سابق.
سوژه و قهرمان داستان والا و دوست داشتنی . گفتگوها صمیمی و شور انگیز ،ابزارها ساده و بی پیرایه و موضوع نیز پسندیده و معنوی.
.
موفق باشید

سلام
ممنون از لطف شما

88 دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ

واقعا زیبا و تاثیر گذار بود.روحشان شاد.

ایام وروزگارتان شاد باد.

وحید چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://pershin2501year.blogsky.com

سلام عمو
وبلاگ جدید مبارک حالا دیگه واسه کامنت گذاشتن ما راحتیم.
دوتا مطلبی که در مورد نیمه برات بود رو خوندم
البته مطلب پایینی رو قبلا هم خونده بودم . وقعا عالیه و بی نظیره
. من فقط میتونم بگم رئال بودن دیالوگهای فرزند و مادر در این داستان و پایان بندی بی نظیر داستان پایینی، کولاکه!! شاید بیش از چندین دفعه اون دو خط آخریه داستان رو خوندم
پیروز باشید عمو

وحید جان ممنون از لطفت.همیشه تو را به عنوان یکی از دوستان خیلی خوبم همراه داشته ام.

قمر شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:25 ق.ظ http://tangak1.blogfa.com

جالب بود.
موفق باشید

ممنون

باران یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ق.ظ

سلام پسر خاله جان . باور کنید داستانهایی را که از زمان حیات خاله عزیز و مهربانم مینویسید بارها میخوانم و خط به خط آن را در ذهنم مجسم میکنم و خاطره آن روزها که از دیوار کوتاه پشت حیاط خانه تان به دیدار خاله ام میامدم برایم تداعی میشود . روحش شاد . با آرزوی سلامتی و بهروزی .

ممنون دختر خاله خوبم.هر چه خاک اوست عمر تو باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد