لیمر

نگاه تند ناخداهم  او را  از تنهایی خود جدا نکرد.یک ساعتی می شد که سینه جهاز نشسته بود وکسی را به خلوتش راه نمی داد. امروز روز دوم بود که توی مطاف گیر افتاده بودند.موج وباد امان از لنج وجاشوان برده بود.

لنج شهان(پر) بار بود.سنگینی نگله ها آن  را تا نیمه توی آب فرو برده بود.آفتاب که از سیاهی ابرها به جان آمده بود خود را به آب انداخت وخونش را به آسمان پاشید.ستون هایی از ابرهای سیاه  آسمان را روی دریا نگاه داشته بودند. نیزه های مانده از نور رخ تاریک  آسمان را زخمی می کرد.

علی دستانش را از زیر بغلش بیرون کشیدو جلوی دماغش گرفت تا سووم (soom) پسین دریا بیش از این آزارش ندهد...

خورشید خاکستر کلک را زیر نخل زینی خالی کرد و کلک را پایین سکنچه و توی سه کنج پله قرار داد.مقداری زغال روی آن ریخت ونفت پاشید وکبریت کشید.روشن که شد یک قوطی حلبی کوچک را روی زغال ها گذاشت تا خاموش نشود.صدای اذان که بلند شد رویش را به قبله کرد وآهی کشید.سرش را به آسمان بلند کرد .سوز سرما روی سفیدی گردنش نشست.تنش لرزید. چشمانش تر شد.:خدایا  خوت کمک کن بیان دیگه.امسال لیمر چقد طولانین .

زغال ها تقریبا گر گرفته بودند ودودی نداشتند.کلک را بلند کرد وتوی اتاق رفت.هرم آتش صورت یخ کرده اش را گرم کرد.مادرش جانماز را پهن کرده ومنتظر بود اذان تمام شود ونمازش را بخواند.

دی! خورشید تسکباب (قندان یا شکردان ) شکری هم پرکن . کم کم میان دیگه.

با بی میلی ظرف شکر را برداشت و از توی سطل مقداری شکر برداشت وتوی قندان ریخت.

-می خوام نیان....

نشست ودوزانویش را بالا آورد وبه سینه اش چسباند وآرنجش را روی زانوانش گذاشت.دستش چکنه شده بود اما بی حال تر از این بود که آن را بشوید.

-خدا مگه زورن. آخه  سی چه همش حرف اینا.مگه مو آدم نیستم.والله نمی خوامش .دلم ریش(روش) نمی کشه.

 چشمانش به اشک نشسته بود. اشک هایش را که پاک کرد صورتش شیرین شد.

-امرو دو روزن که تیفون در گرفتن. به نظرم خدابخواد باد که افتاد دیگه علی اینا پیداشون بشه.خیلی وقتن که رفتن.

یادش اومد یکی دو روز قبل از اینکه علی بره سر ، صبح که از سر چه (چاه) شیرین برمی گشت علی بازهم  مثل همیشه  به انتظار دیدنش  توی کوچه نشسته بود.

-         رنگ  پاتلونش (شلوارش ) کلون (آبی )  بی ویه پیرهن منتی گل(مارک لباس) سوزی هم تنش بی.

اون روز علی گفته بود که می خواد بره کویت .بعد گفته بود که چه چیزی دوست داره براش بیاره.خورشید از خجالت ساکت مانده  بود .اما علی گفته بود که :یه جومه (لباس) قشنگی خدابخواد برات میارم.

تشر مادر افکارش را  گم کرد.:چتن مثه آزاری ها نشستی راساب(rasab بلند شو) نمازت بخون الان میان.

-سرش را از روی زانوانش برداشت: دی ! بخدا نمی تنم .آخه سی چه زور میگین .نمی خوام باش عروسی کنم.

- خجالت بکش .ای بچی عاموتن غریبه خو نیس. هم پیل داره هم خونه .مگه دیگه چه می خوی.

-خورشید که انگار تازه درد دلش باز شده بود گفت: دی تورا به آقای جابر ! تورا به آقای امام حسن ! قبول نکن .مو نمی خوام زن حسنو بشم.اگه خوب بید خو زن اولش می موند وطلاقش نمی داد .

چشمان مادر هم خیس خیس شده بود.خورشید خود را در بغل مادرش انداخت.شانه های لرزان مادر به مانند همیشه تنها تکیه گاهش بود.مادر دستی به سر خورشید کشید وگفت :دی پرووی(parvoy) نی . مگه نگفتن هرچی تو بگی او قبول می کنه.مگه دیش (مادرش) زبیده نگفت که خورشید مثل چیشامن و مثل دخترم دوسش دارم.

خورشید سرش را از شانه مادر جدا کرد ،چشمانش را به زمین دوخت وگفت:دی راسش بگم تو خوت هم می فهمی ، دلم یه جای دیگن .ع...

مادر که می دانست دخترش چه می خواهد ، حرفش را برید :علی ! علی ! دی والله زشتن حرف درمیارن مردم. صوا(فردا)جواب عاموت چه بدم جواب زن عاموت چه بدم.بگم دختم (دخترم) یکی دیگه می خواست .بگم دختم از حسن شما بدش می اومد. حالا برو صورتت بشور.برو دی جون .قربون چیشات بگردم.دردو بلا ازت دیر بشه ایشاالله.

مادر بدون اینکه بخواهد عکس العمل خورشید را ببیند برگشت ورفت توی حیاط...

نمی دانست تنش  از سوز سرما می لرزد یا تب ولرز کرده بود.دستش را به زانویش گرفت وآرام بلند شد.دندانهایش مدام به هم می خورد.سرما  به عمق جانش نشسته بود.سید که کنار ناخدا توی قماره نشسته بود  وقتی دید علی انگار نای حرکت ندارد خودش  را سریع به او رساند.:چتن عامو .با خوت چه می کنی .سی کو چه سر خوت اوردی.

علی که انگار دریا زده ها تعادلش را از دست داده بود تنش  را به سید تکیه داد وبریده بریده گفت سید !سید !چشام نمی بینه .تنم می دروشه .خدر وعباس هم به کمک سید اومدند.آرام اورا به خن بردند.

سرش دور می خورد چشمانش می سوخت.درونش آشوب بود واحساس دل بهم خوردگی می کرد.

سید روبه خدر کرد وگفت:عامو یه کم او(آب) بیار تا بزنیم صورتش.حالش خیلی بدن.

عباس گفت :ای خو چیزیش نبی ، مگه چه شد یه باره.

خدر آب که آورد دستش را خیس کرد وبه صورت علی کشید.داغ داغ بود.چهار قل خواند وبه صورت علی فوت کرد.

-صندوقم صندوقم .لباسا داخلشن. حلوای مسقطی هم توشن. اینا مال خورشیدن .مال خورشیدن. دست نزنینا.خورشید ! خورشید! سرت درد می گیره ،ملاسی سنگینن ! سیت لباس می یارم.باد لیمرن.سی دیم می گم خوش لباسا بیاره دم خونتون.خوم میارم.او(آب ) می خوام...

ناخدا  هم اومده بود توی خن.چشن ای .چه میگه سید!

-والله می بینی که .حالش خیلی بدن.

-یه دارو دوایی نمی تونی تو هم کنی بدیش بخوره.

-چیزی ندارم.

-دی ! امشو سردن.سردمن .سید ! سوغاتا مال خورشیدن .بادن.الان تو چه شیرین بادن. خورشید !خورشید !

خور..

-کف که از دهانش خارج شد پهنای صورتش را پرکرد.عباس وخدر دستپاچه شدند .ناخدا سریع رفت بالا توی قماره.سید با تکه پارچه ای صورت علی را تمیز کرد.نفسش به سختی بالا می آمد.بسم الله الرحمن الرحیم.

دست وپاهای علی شروع به لرزش کردند وبی اختیار تکان می خوردند .تنش مانند قایقی مانده در موج بالا وپایین می رفت.

سید داد زد :جلدی دوتا پاش رو بگیرین.الان می مرگه  ای خو .پناه برخدا.بقیه جاشو ها هم با  سرو صدای داخل خن به پایین آمده بودند.چشمان علی داشت رنگ می باخت.جملات نامفهومی را ادا می کرد .  

 

...

خورشید آرام آرام شولای شب را در هم پیچید.دریا آرامش یافته بود.جهاز تکانهای دیروز را نداشت .پاره های ابر از روی مطاف دور می شدند.ناخدا سرش را از روی بالش بلند کرد.عباس ! عباسو !بلند شین یالا .

همه روی خن بودند اما سید هنوز توی خن  مانده بود.صدای تلاوت قرآن سید قطع نمی شد.

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم دی 1389ساعت 10:18 

نظرات 13 + ارسال نظر
وحید پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ق.ظ http://pershin2501year.blogsky.com

سلام عمو
خوبی عمو؟
دلمون سیت تنگ شده خیلی وقته پیداتون نی
امیدوارم خوش باشین
واما باز یه دارام دیگه یه دارام دیوونه کننده بومی با تصاویری شگفت انگیز
«خورشید خاکستر کلک را زیر نخل زینی خالی کرد و کلک را پایین سکنچه و توی سه کنج پله قرار داد.مقداری زغال روی آن ریخت ونفت پاشید وکبریت کشید.روشن که .......»
جسمتون سلامت روحتون شاد قلمتون پرمحتوا و امیدوارم خوشه خوش باشیدعمو

سلام بر دوست خوبم.خورشید عمرتان همیشه پاینده باشد.

چریکو جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ب.ظ http://cherko.blogsky.com

سلام حاج عمو رحمت!
خوش باشید و خوشحال ، سر زنده باشید و سلامت ، تنومند باشید و تندرست.
وحید فرموده داستانت {دارام} است و من می گویم داستانت سرشار از(درام) است!
او خوشه ی خوش برایتان آرزو کرده و من سنبل پر بار ، برایتان آرزومندم!
خوشحالم که هستید و می نویسید.
موفق ، موید و دلشاد باشید!

ممنون دوست من.دلتنگ بیان شیرینت هستم.

جاجی شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ http://bishehr.com

سلام
مثل همیشه دلنشین، پر از امواج احساس و ترم خاطره ،سرشار از سادگی و واقعیت.
.
یا علی

سلام برشما.ممنون از لطفتان.خانواده محترم را سلام برسانید.

بزرگمهر چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ب.ظ http://www.avayebishehrband.mihanblog.com

سلام استاد بزرگوار
محفل ما هر روز آپ میشود آدرسمان تغییر کرد
تالار گفتمان - بحث های موسیقی - سوال و جواب هنر - دیدار با هنرمندان خودمونی - عضویت در محفل موسیقی و هنرمندان- شرکت در نظر سنجی
در خدمت شما هستیم .هر روز آپ هستیم
www.avayebishehrband.mihanblog.com

بزرگی همیشگی شما آرزوی من است.

آرام چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

درود بر عمو رحمت.
عمو رحمت این زیباترین مطلبی بود که از شما خوندم. برقرار باشید.

عید اومدین خونه ما هم میاین؟ پدر و مادرم خیلی خوشحال میشن و من هم مشتاق دیدار شما هستم.
خدا محافظتون باشه.

سلام عموجان.ممنونم از لطفتان.
امیدوارم سعادت دیدار خانواده گرامی شمارا بیابم.

وحید جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ

عمو سلام خوبین ایشالله؟؟؟
گزارشی از تعزیه واستون نوشته بودم نمیدونم ارسال شد براتون یا نه؟!!
الان تعدادی از عکسهای تعزیه رو گذاشتم توی وبلاگ مسجدامامحسین(ع)
بدرود

ممنون عمو جان .خواندم و گریستم و در دل برایتان دعا کردم.

وحید شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام عمو
بعداز چندی دوباره مطلبی زدیم
سری بزنید خوشحال میشویم

سلام عمو جان.سلامت وتندرست باشید

وحید چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام عمو
سال نو مبارک
امیدوارم سال خوبی داشته باشید

سلام.سرزنده وشاد باشید.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ق.ظ

درود عمو رحمت.
سال نوتون مبارک. دیر تبریک گفتن من رو ببخشید. براتون سالی پر از شادی آرزومندم.
بدرود.

سلام بر شما آرام خانم.عید بر شما وخانواده گرامی مبارک باشد.

آرام سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ق.ظ

اینقدر تند براتون کامنت گذاشتم که یادم رفت اسمم رو بنویسم. این روزا خجالت زده ی همه شدم بخاطر نداشتن وقت کافی برای رسیدن به بعضی کارهای شخصی.
شاد باشید و سلامت.
یا حق.

سلام بر شما عمو جان.عیدتان مبارک وخجسته.سلام برسانید.

وحید شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:16 ق.ظ

سلام عمو
خوبید ایشالله؟
کجایید کم پیداید
نمیخواید یه مطلب جدید بزنید؟
ما منتظریم

سلام عمو جان.نوشتن را رها نکرده ام.انشاالله بعد از چاپ کتاب مانندی که انشاالله هفته آینده منتشر خواهد شد دوباره می آیم.

مجتبی یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ

خواند زبان دلم ثنای محمد (ص)
ماه خرد خیره در لقای محمد (ص)
دیده دل , جام جم به هیچ شمارد
سرمه کند گر زخاک پای محمد (ص)
عید مبعث بر شما مبارک

ممنون عمو جان.
شیطونی هایت را خواندم .آرامش درونت همیشگی باد.

فاطمه جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://baran761300.blogsky.com

سلام حاج عمو
من امروز به وبلاگتون اومدم و امروز تونستم نوشته های شما رو بخونم و از نوشته هاتون لذت ببرم.
موفق و پیروز باشید

سلام عمو جان.ممنونم خواهم آمد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد