یتیمی زمان

کوبه ی در فشرده نشده بود که در باز شد.

-به انتظارت بودم مولاجان! پدرجان !

قامت مولا در را پر کرد.قدم به درون سرای گذاشت.بوسه ی دختر بر دستان پدر.چه گرم وپرحرارت بود ومهربان این دستان خیبر شکن. دست های پدر را بر چشم گذاشت.

آسمان صاف صاف بود.هزاران هزار ستاره  امشب خود را به کوفه رسانده بودند.گویی آن ها هم می خواستند افطارشان را با مولایشان همراه باشند.

سفره ی دختر بویی غیر بوی سفره ی خدایی نداشت.نان ، پیاله ای شیر وشاید چند دانه ی خرما.پدر بر سفره می نشیند .چشمانش را می بندد وچیزی زیر لب می گوید.چقدر سفره های بی زهرا بی صفاست.

اگرچه شب مهتابی نبود ، اما خانه پر ا زنور بود ومهتاب

...

شب خود آرام وقرار را گم کرده بود. چشمان مولا نیز بنای خواب واستراحت نداشت.از جای که بلند شد ، صدای دخترش را شنید:پدر جان!

مولا به سرای پای گذاشت. سر به آسمان بلند کرد . آسمان پر از چشم بود.دختر مضطربانه به پدر نزدیک شد:مولا ! پدر جان!

دختر اما نمی دانست درون پدر  را شوری شیرین در خود گرفته بود .

شب خود را می کشید ودور تر می شدو ته مانده سیاهی اش را بیشتر می پراکند.

-پدر تا سحر مانده است .لختی استراحت.

چشمان تر شده ی  پر از مهر پدر اجازه کلام بیشتر را به فرزند نداد.گونه ای دیگر بود مولا امشب ودختر می دانست. حتی از شب هایی که سر به درون چاه می برد واشک می ریخت هم متفاوت تر بود.حتی از آن شب که یاس کبود شده اش را هم به خدا سپرده بود متفاوت تر بود.

...

گاه سحر بود ومناجات دیگر.سفره همان سفره ی خدایی بود.بس بود.سبکبال تر.

-دخترم ! عبایم.

عبا چه خوش بو بود.یادش به حدیث کسا آمد.عبا را بوسید و بر شانه پدر انداخت.به بدرقه ی پدر به سرای آمد.

مرغان بی تاب از چیزی نامانوس یله در سرای به پای مولا خزیدند.

در ب سرای را گشودواراده بیرون رفتن را نمود.

دختر قامت پدر را درون قاب چشمان خود نگه داشت. پدر ، شاه مردان، یاور مظلومان ویتیمان.همراه زهرا.

-پدر نماز را همین جا بخوانید وبه مسجد نروید.

پدر برگشت ودختر را بوسید.شاید لبان مولا بر سر دختر لرزید یا سر دختر بر زیر لبان پدر.

در حق دختر دعایی کرد وراه افتاد .کلون در کمربند مولا را در خود نگهداشت.مولا گامی عقب گذاشت ودختر گامی به پیش.کمربند را رها کرد  و راه افتاد.

شور شیرینی وصال زبانش  را به ترنم ذکر گشوده بود.

چه زود به مسجد رسید.روشن کننده های درون مسجد چهره حاضران را به خوبی نشان نمی داد.مولا آمد!

به مانند همیشه خفتگان را بیدار نمود.

-برادر بیدار شوید گاه نماز است.

خفته غلتی زد .صاحب صدای را شناخت.رویش را از صاحب صدا برگرداند.لباسش را ناشیانه مرتب کرد.

...

الله اکبر...

صدای نفس زمان  شنیده می شد.چشمان بی زبان محراب گوشه ای نشان رفته بود.منبر به دنبال جانی بود برای حایل شدن.ستون های مسجد کوفه به دنبال لرزه ای برای آوار شدن در جایی که محراب آنجا را نشان کرده بود.

ستاره ها سقف مسجد را شکافته بودند وهمه چشم بودند.

سبحان ربی ...

زمان نشست برق شمشیری درخشید فرشته ها ماندند ستارگان کور شدند آسمان نالید.کودکی وحشت زده از خواب پریشان جیغ زنان برخاست.پیر زن نابینا که همه جای خانه اش را با چشم دل می شناخت ، پایش به چیزی ماند وبر زمین افتاد.پیاله های خالی منتظر در خانه یتیمان ، لرزیدند.دل های بی آرامش مسکینان شکست.ستون جان های مردان مرد فرو افتاد.

آوای :فزت ورب الکعبه: مولا  چشم عرش وزمین را به خون نشاند.

نظرات 3 + ارسال نظر
حاجی شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ق.ظ http://bishehr.ir

احسنت.
بسیار نازنین

حاجی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ق.ظ http://bishehr.ir

خدا قبول کند

فاطی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ق.ظ http://baran761300.blogsky.com

سلام عموجان
عیدتون مبارک
طاعات و عبادتتون نیز قبول باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد