خنیا-تقدیم به دوست ادیبم عبدالرحیم خلیلی-

 

اسامی فرضی است ومشابهت احتمالی با اشخاص حقیقی ُ اتفاقی است  

قول وقرارشون را با رئیس پاسگاه گذاشتند."پس جناب رئیس امشو دیگه مامورا که انشا الله هل خنیا نمی یان" رئیس پاسگاه هم اطمینان داده سربازا اونطرف نمیان. از پاسگاه که بیرون اومد گرمای آفتاب انگار بیشتر بهش چسبید.تا ظهر خیلی مانده بود وفرصت کافی برای رفتن به شهر داشت. عبدالله  موتور سیکلت هفتادش را که کناردر پاسگاه پارک کرده بود سوارشد وبدون آنکه روشنش کند آرام آرام با حرکت پاهایش به  سمت امامزاده حرکت کرد. 

کنار دیوار امامزاده  که شمال پاسگاه قرارداشت وبا سیم خاردار از محوطه پاسگاه جدا می شد چند نفر تکیه زده به دیوار امامزاده ("برآفتابی") نشسته بودند. مشهدی حمزه هم بین آن ها بود. یقه پالتوی نظامی چینی که ماه پیش از وسایل پیدا شده از   کشتی غرق شده در شمال هلیله به دست آورده بود نصف صورت استخوانی وکشیده اش  را پوشانده بود. با دیدن عبدالله بلند شد وسلام کرد.عبدالله بلند گفت سلام که هم جواب داده باشد وهم به بقیه سلام کرده باشد.

مشهدی حمزه که انگار نمی خواست کسی گفته هایش را بشنود،رو به عبدالله کرد وآرام گفت :ها خیرن ! پیش سرگروبان بیدی دیگه!

-عبدالله بدون اینکه به مشهدی حمزه نگاه کند گفت:ها بله .امید به خدا یه چن وقت دیگه غلومرضا  باید بره سربازی رفتم از سرگروبان خواهش کنم یا معافش کنن یا جای  دوری نبرنش.

-خوب خیرن  به سلامتی.  این بار تن صدایش آرام نبود.اما نیش کلامش  به خوبی معلوم بود.عبدالله  که نمی خواست بیشتر زیرنگاه تیز مشهدی حمزه بماند ،بلند گفت :با اجازه  و موتورش را روشن کرد به سمت جاده حرکت کرد.

مشهدی حمزه هم خداحافظی  کرد وبه سمت محل راه افتاد. از کوچه حسینیه که گذشت به خونه کدخدا رسید.درباز بود.یا الله گفت وبه درون حیاط کدخدا رفت.مشهدی صفر توی اتاق در قبله ای که تقریبا روبروی در حیاط بود  نشسته بود وقلیان می کشید.ژاکت  طوسی رنگش چنان تنگ هیکل چاقش بود که برجستگی های شکم وسینه اش را کاملا نشان می داد.یک دستش را به پشتی بغل دستش تکیه داده بود وبا دست دیگرش نی قلیان را گرفته بود. مشهدی حمزه دمپای اش را روی پله اولی سکنچه (سکون جا ) گذاشت وبالا آمد.

سلام کدخدا! جواب کدخدا لابلای سرفه اش گم شد.

-ها چه خبر

-والله سلامتی .امرو صبح عبدالله  میشت محد اومدی بید پاسگاه.

-بشین .درست تعریف کن ببینم.

-والله صبح ما کر امامزاده برافتوی نشسته بیدیم که یهو دیدم عبدالله سر کیف از پاسگاه اومد در. قیافش یه جوری بید .کدخدا ! به نظرم  می خوان یه کاری بکنن.

-حالا کجان .

-نمی دونم ،والله .موتورش چالو کرد و رفت. شاید رفت هلیله یا شایدم بندر .نمی فهمم.

زیور زن کدخدا سینی چای را جلوی کدخدا وبعد جلوی مشهدی حمزه گرفت. بعد سینی را  زمین گذاشت ورفت توی مطبخ.بوی ماهی سرخ کرده وادویه ی تندش کم کم شکم مشهدی حمزه را قلقلک می داد. دکمه های پالتو اش را باز کرد و به  دیوار تکیه داد.

-کدخدا نباید بیلیم یه وقت کاری بکنن ها. اینا کار می کنن ،اینا قرچاغ (قاچاق ) می کنن بعد اسم ما بد در می ره.

کدخدا که  حس کرده بود بوی ماهی بد جوری  مشهدی حمزه را هوس انداخته بود ، بلند گفت :دی قاسم ظهر بگو بچا یه خوره قاتق ببرن در خونه حمزه اینا.

زیور عادت کدخدا دستش بود ومی دونست که کدخدا می خواد مهمونش را بیرون کنه گفت:خدابخواد باشه.

مشهدی حمزه  که دلیلی برای ماندن نداشت رو به کدخدا کرد وگفت :حالا چه می فرماین.مو چه کنم.

-خبرت می دم.اگه هم تو خبری گیرت اومد بهم اطلاع بده.

مشهدی حمزه که انگار بهانه خوبی برای دوباره امدن پیدا کرده بود گفت:حتما تا ظهر خبر میارم.

کدخدا نی قلیانش را به طرف در اشاره کرد. مشهدی حمزه از در بیرون رفت.زیور  که انگار از شر مزاحم خلاص شده بود از توی مطبخ  گفت :اینا کین دور خوت جمع کردی.

کدخدا جوابی نداد.

دماغش از سوز سرما وباد موتور می سوخت .چشمانش هم پر از اشک شده بود.نرسیده به دره میخور ایستاد .جاده از سیل دو سه روز پیش پر از چاله بود وهنوز بعضی جاها آب خشک نشده بود.

عبدالله می بایست خودش را تا قبل از ظهر به خونه حاج نجف توی شهر می رسوند ونتیجه دیدارش با رئیس پاسگاه را خبر می داد

سرعت موتور را کم کرد وآرام از چاله وچوله های پر آب وشلی گذشت.ساعتش را نگاه کرد.  نزدیک ده بود.سختی راه هم تقریبا تا همین جا بود وبعد از اینجا دیگه با سرعت بیشتر می تونست براند.

از پشت پایگاه هوایی ،جاده خاکی را طی کرد و وارد محله فرودگاه شد.سر کوچه ، درب خانه ای با پرچم های سبز وسرخ تزیین شده بود .پیش نخل ها هلالی سبز رنگ بالای در ایجاد کرده بودند. حاجی ها دو روز دیگه می رسیدند.همین دیروز بود که در خونه حاج علی سوار لوله (1) شده بود.چقدر خوب هم " دک " (2) می زد.با وجودی که سنی ازش گذشته بود اما همیشه دوست داشت با جوون ها سوار لوله شود.انصافا کسی هم یارای برابری با دک های  او را نداشت  .افکارش را با لبخندی پایان داد.

به در خونه حاج نجف رسیده بود.در آهنی سبز رنگ دولنگه ای که رو به هیرون باز می شد.در نیمه باز بود.مثل همیشه.موتورش را کناردیوار گذاشت .پیاده شدو در زد.

-بله .

-سلام علیکم.

علیکم السلام .بفرما.

وارد شد .  سرا (حیاط) بزرگ و شلوغ بود .  مقداری از کف حیاط  با سیمان پوشانده شده بود مقداری را  هم با موزائیک فرش کرده بودند .گوشه راست حیاط مردی سبزه روی داشت مرغ وخروس وکبوترها را آب ودانه می داد.در گوشه ای دیگر هم چند نفر جمع شده بودند وموتور قایقی را وارسی می کردند. پیکان جوانان قرمز رنگی که تازه شسته شده بود  گوشه چپ حیاط پارک بود. جلوی ماشین هم  تعدادی کارتن بزرگ روی هم تلمبار شده بود که نوشته های خارجی اش  برای عبدالله نامفهوم بود .

دوباره سلام کرد.جوابش دادند.

-از هلیله اومدم با حاجی کاردارم.

مرد سبزه رو سطل  غذای مرغان را بالای کله (با ضم کاف وتشدید لام ) گذاشت ورفت تا به حاجی خبر دهد.

-خوش اومدی عامو بفرما .

عبدالله با دودستش پایین شلوارش را که مقداری گل وشل به آن چسبیده بود تکاند .کفش دانلوپش را  درآورد ووارد اتاق شد.

حاج نجف دستش را به کمرش گرفت ونیم خیز شد.از یکسال پیش  تا الان که دوباره می دیدش چاق تر شده بود. موهای جو گندمیش هم بیشتر ریخته بود وتقریبا معلوم بود که داره طاس می شه.

عبدالله سریع به طرف حاج نجف رفت ونگذاشت که کاملا بلند شه. دست داد و همانجا کنار حاجی نشست.

.اتاق شلوغ بود.بوی دود قلیان و... و سیگار فضای مه آلودی درست کرده بود.

عبدالله  تعدادی را که نشسته بودند  می شناخت .حمید فیروزآبادی که مغازه دار بود  محسن بازیاری لنجدار حسین ناخدا و...با سر به همه شان سلام کرد.قهوه تعارفش کردند.خورد .تلخ وداغ. دهنش مزه گس گرفت.

-خوب خوش اومدی .چه خبر .چن وقته می خوام بیام هلیله ولی عامو خوت خو می فهمی گرفتارم .نمی رسم.

-خونه ی خوتونن هر وقت بیاین قدمت ری چیش.

  عبدالله خودش را به حاجی نزدیک تر کرد وگفت :حاجی با رئیس پاسگاه حرف زدم ، همه چی خدابخواد درسن. مسافرا هم همش مال  بالا سون هسن .الان هم  تو گاراژ ایران مهر منتظر نشسن . ظهر تو قهوه خونه مختار یه چیزی می خورن و غروبی هم حرکت می کنن به سمت بندرگاه.

-پیلا کجان.دست کین...(ادامه دارد)

.

نظرات 4 + ارسال نظر
آرام شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:12 ق.ظ http://nerci-2.blogsky.com

درود عمو رحمت عزیز.
حالم گرفته شد پس کوش بقیه داستان؟ وقتی ادامه دارد رو دیدم...
باشه. صبوری پیشه میکنیم. ولی زودا خب؟ دیر نشه ها خب؟ عمو؟؟؟!!! باشه؟؟؟؟!!!

منتظرم.

سلام عمو جان.چشم .مقداری گرفتار کارم. بزودی انشا الله

گذران جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ق.ظ

سلا م
من در مورد اقای خلیلی تحقیق کردم ایشون پسر دی اضغره ؟؟؟؟؟؟؟؟
منتظر ادامه این ماجرا هستم

سلام.از این که سر زدید ممنونم

م.الف دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ب.ظ http://dar-b-dar-heleyleii.blogfa.com

سلام اقای ابراهیمی
خدا قوت
داستان نیمه بلندی ینطر میرسد که میشود رمان هم نام نهاد داستانی با چند بازیگر با نقشهای جذاب و متقارن و متفاوت که
کار نگارش را مشکل میکند ولی به طولانی و جذابتر شدن آن کمک شایانی میکند.
منتظر ادامه داستانتان هستم با تشکر
م.الف

سلام.متشکر از نظرتان

سیداکبرموسوی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:33 ب.ظ http://ma1001.persianblog.ir

سلام دایی،تصویر سازی داستان عالیست،مرا یاد داستانهای چوبک انداخت

ممنون رفیق ادیب من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد