ظهر آتش -به بهانه چاپ مطلبی در سایت بیشهر در خصوص شهید مشهدی محمد انصاری

نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر 1389 ساعت 14:13 شماره پست: 16

تقدیم به روح حسینی  شهید مشهدی محمد انصاری(محدابریم)

"دی خلیل پیلا توتاقچن" .لنگوته را برداشت وبه سوی در حیاط به راه افتاد.ایستاد انگار چیزی را فراموش کرده بود.برگشت وبه سمت لوکه که کنار درخت زینی در گوشه جنوبی حیاط قرار داشت  رفت.صادق خواب بود  موهای نرمش را در دستهایش گرفت ونگاهش کرد خم شد وگونه اش را بوسید.صادق غلتی زد وبا چشمان خواب آلود گفت :بوا ... رویش را از پدر گرداند .پدر سکه ای از جیب شلوار کویتی اش درآورد وزیر بالش صادق گذاشت.نگاهی به دی خلیل انداخت وراهی شد.

می گم! دی خلیل بود.برگشت –بله .-نه برو برو بسلامت .چشمان دی خلیل مثل هرروز نبود.

لنگر را کشید و پا به کوچه گذاشت.مشهدی محمد  ابراهیم ،قد نه چندان بلند ،موهایی کم پشت،پیشانی بلند ،صورتی آفتاب خورده .

آفتاب هنوز درنیامده بود.به نزدیک خانه شیخ احمد که رسید بوی شرجی چشمانش را به سمت کوچه ای که به دریا ختم می شد ،گرداند.دریا آبی وآرام بود.

صدای بانگ "یادالله " از مسجد هیرونی شنیده می شد.با خود گفت نذرت قبول. کنار حاصل مشهدی عبدالرحمن  که رسید پاسست کرد :خداقوت .مشهدی عبدالرحمن کمرراست کرد وگفت خوش امدی  ...چطوری .مشهدی محمد نشنید .راهش را ادامه داد .ماسه های کنار درخت بابل هنوز خنک بود.لنگوته را روی دوشش جابجا کرد .قدم هایش را تند ترکرد"امسال باید نوحه ها ی جدید بخونم... تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافررا..ناخودآگاه ایتاد ودستهایش را برای سینه زدن بلند کرد...ای حسینم وای ای وای شهیدم وای.... چند وقت دیگه محرم شروع می شد ومشهدی محمد می بایست به مانند هرسال نوحه خوانی مسجد وسطی را انجام می داد.حزن واندوه صدایش مظلومیت عاشورائیان را فریاد می کردو با واحد خود دل  سینه زنان را به صحرای کربلا می کشاند.

به مسجد سیدا که رسید .میراحمد را دید که از مسجد خارج می شد. سلام خالو فردا بیا خونه سر بچه ها را بتراش. میراحمد گفت باشه .خدابخواد میام..

از دور یک دستگاه  جیپ ارتشی ویک دستگاه کمپرسی را دید که به سرعت به سمت شمال می رفت. "بازم این نامردا اومدن .خدایا به حق حسینت  خودت به داد مردم برس.

به باغ که رسید به درون کپر رفت.زنبیلش که قمقمه آب ،داس ،یک قرص نان ومقداری خرما درآن بود را گوشه کپر گذاشت.

لنگوته را دور سرش بست  داس را برداشت وبه سمت نخل کبکاب رفت.دلش آرام نداشت برگشت وداس را به در ون کپر پرت کرد.

صدای موتور تنهایی اش را برهم زد.عبدالله وخداداد بودند.-سلام .-سلام. نیازی به گفتن چیز ی نبود .هرسه می دانستند اگر کاری نکنند آنچه که نباید برسر محل خواهد آمد.

بالای برم جایی بود که می بایست جلوی کمپرسی ها را سد می کردند.

با موتور به سمت برم به راه افتادند.نزدیک قبرستان که رسیدند به امامزاده جابر ونیز مردگان سلام کردند."السلام علی اهل القبور والسرور" . سنگ ها که نشانی از پیکرهای در خاک خفته بودند بدون نظم وقاعده خاصی سراز دل خاک بیرون نهاده بودند.سنگ ها  ی بی جان حالا  یادگار جان عزیزی  بودند که تنها نشانه اش همین بود وبس.سنگ های دوسر سنگ های دارای نقش برجسته وسنگ هایی که هیچ نشانه ای برآن نمانده بود.

مردم بالای برم ایستاده بودند.لبهای برم خشک خشک.

چهار کمپرسی پر از خاک خاموش ایستاده  ومردم جلوی آنها را سد کرده بودند.جیپ ارتشی با سرنشینانی که گویی به جنگ با سپاهی از دشمن آمده بودند درست روبروی مردم قرارداشت.سربازان کلافه بودند .کلاه های اهنین روی سرشان داغی آفتاب را تا مغز استخوانشان فرو می برد.

هرسه نفر به جمع مردم پیوستند.صدای مردم هر آن رساتر و حق خواهانه تر می شد.

آفتاب در ست روی برم مانده بود.سربازان که عرق چشمانشان را در شوری خود می سوزاند با داد وفریاد از مردم می خواستند که برگردند. مرد کوتاه قدی که صورتش از هرم زمین وخورشید گر گرفته بود با خشم وغضب به مردم نزدیک شد.با صدای بلند گفت"بزرگتان کیست".جمعیت  بدون هماهنگی اما  همه یکدل بزرگ خودرا به پیش فرستادند... مشهدی محمد ابراهیم .آنکه دل وزبانی حسینی داشت.فرمانده رو به او کرد وگفت :فورا مردم را از اینجا خارج کن  والا به سراعلیحضرت شلیک می کنم. مردم به فرمانده نزدیک می شدند.نزدیک ونزدیک تر.ناگهان صدایی در سنگ های برم پژواک یافت وگنجشکان را از لانه هایشان بدر کرد.آفتاب ماند زمین ماند زمان هم .مشهدی محمد به عقب پرت شد وبا صورت به زمین خورد.نیم غلتی زد ورو به باغ شمالی چشم در چشم آفتاب جاودانه شد.گلوله صورت اورا نشان کرده بود.خطی سرخ زمین را می پیمود...  

{یادم می آید در مراسمی در مسجد -نمی دانم مراسم آن شهید بود یا کس دیگر-به اتفاق پدرم کنار شهید حاج ابوتراب عاشوری نشسته بودیم.خوابی عجیب تعریف کرد که بعدها به واقعیت تبدیل شد"خواب دیدم لنجی روی خون شناور بود.مشهدی محمد ابراهیم در آن سوار بود .صدایش کردم گفتم من را هم با خود می برید..."چند ماه بعد این خواب تعبیر شد.روحشان شاد ویادشان مانا باد.

پیل =پول   لوکه=تختی چوبی که در تابستان ها استفاده می شد.       زینی=نوعی نخل    لنگر=نوعی کلون در

یادالله =مراسمی که معمولا صبحهای زود برگزار می شد وفر نذر دار معمولا با صورت پوشیده خرما نذر می نمود.وصدا می زد یادالله ...

مسجد هیرونی=مسجد جنوبی.       حاصل=زمین کشاورزی.معمولا سبزی وصیفی در آن می کاشته اند.

بابل =نوعی درخت خودرو      مسجد وسطی=مسجد میانی

نظرات 5 + ارسال نظر
م.الف پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:21 ب.ظ http://dar-b-dar-heleyleii.blogfa.com

با سلام
تشکری ویـژه برای داستانی ویژه
داستانی که خمیر مایه آن واقعیتی زتده در تاریخمان دارد
شهادت محمد انصاری فرزند ابراهیم که در ماه های رجب
یا شعبان به شهادت رسید یادش گرامی.
م.الف

سلام.متشکرم هم محلی محترم.

حاجی جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:03 ب.ظ

به به!
چه تصویری واضح!- چه بیانی شیرین و چه داستانی گیرا !
..ذهنم را پا به پای اضطراب دی خلیل و دغدغه های مشهدی محمد از کوجه های خاکی ولات تا جاههای آب شیرین و سواد نخلستانهای انبوه درشکت و باغ شمالی به کناره های برم و نزدیکیهای آقای جابر کشاند و در آنجا بر سنگی که قصه گوی همین خاطره ماندگار است به مهمانی نشاند.
.
آفرین

سلام.رمضان وهمه شیرینی هایش گوارایتان.

آرام یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:37 ب.ظ http://nerci-2.blogsky.com

درود عمو رحمت
عمو مطالبتون گاهی دل من رو می لرزونه این نشانه ی قلم توانای شماست چون وارد روح خواننده میشه و به دلش میشینه. روح شهید محمد انصاری شاد.
با آروزی طول عمر و سلامتی شما.

سلام.ممنون از لطف شما عمو جان.

گذران شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:40 ق.ظ

سلام عمو رحمت

سوالم بی جواب ماند
اقای خلیلی همون بود که پرسیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عموجان.بله درست است.

سیداکبرموسوی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:38 ب.ظ http://ma1001.persianblog.ir

به نام خدای شهید
به زیباترین شکل ممکن این واقعه تاریخی و مهم را بیان کرده اید
روحش شاد و یادش گرامی باد

ممنون دوست من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد