اوهام. شماره 2 پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۱ ۱۱:۲۶ ب.ظ

گرفته بودیم، نشسته بودیم، حرف میزدیم، نقل گرانی بود و بیکاری و بدهییای شرکت. من تقاضای انجلال داده بودم. شاهسوندی میگفت دست نگهدارید آخرش انقلاب میشود. من گفتم چه انقلابی؟ یعنی دوباره ؟ نه تعطیلش میکنیم برود شرکت چه؟ او میگفت چرا دست پاچه اید هنوز زوده بدهیها را هم میگذاریم بعد از جنگ من ماتم برده بود کدام انقلاب را میگوید و همینطور روز نامه هارا ورق میزدم از بس خصوصی سازی شده شرکتهای خصوصی تعطیل شده اند. یکباره گفت حالا کجاشو دیدین بعد قحط نامه می شود و بعد انتخابات میکنیم. هی انتخابات میکنیم دوتا انتخابات سازندکی میکنیم. تا نوبت محمود میرسد. گفتم محمود غزنویی؟ گفت نه منظورم محمود یارانه است او وقتی گفت میدهم میدهد. گفتم گیجم میکنی شاسوندی تو این هارا از کجا میدانی لا اقل بگو دلار، دلار چه میشود ؟ هر کار کردم فی نمیداد ولی میگفت برو بالاتر تر. گفتم زمین، سکه، اینا چطور ؟ گفت بخرید هم خوبه،. نخرید هم خوبه، فقط نفروشید. به اولین عابر بانک که رسیدیم پیاده شدیم.

بداهه نگاری وهم:

شماره 1

من یک موجود طبیعی هستم و با مکافات به اینجا رسیده ام. اول قرارنبود بتوانم پرواز کنم، آنهم به این سادگی؛ فکرش را بکنید، آدم یک شب پایش را بردارد کمی بگذارد بالا، بعد ببیند هی میرود بالاتر. بالا، بالا، بالاتر. عجیب تراینکه احدی هم متوجه عروجت نباشد وهمه فکر کنند داری مثل خودشان روی "زمین" راه میروی. دوست و آشنا از کنارت بگذرد ، تو را نبیند، یا خودش را بزند به آنراه که ندیده. نه سوالی نه تعجبی ، نه تحسینی! فوقَش برود انطرفتر بنشیند بگوید: انگار فلانی، کم پیداست؟!. و آن یکی جواب بدهد ، بله، اصلا نه پیداست! بابا من جلوی چشمتان هستم، اینجا توی هوا، خوب نگاه کنید ، اینجا، اینجا، نه ، من اینجا هستم! اینطرف تر. خیر،...همینطورراهشان را گرفته میروند. یکی میدود بادنجان فارغ نشود، دیگری نشسته کتاب درسی دخترش را مگنه کنئد. و آن دوتا زن هم دو تا ملایکه سنجاق کرده اند روسری شان، میروند پیش آقا، حکم نفقه شان را بگیرند.

نمیدانم شاید شما هم وضعیت مرا داشته باشید ، یعنی عین خودم توی آسمان باشید. در این صورت باید بتوانیم صدای یکدیگر را بشنویم تا بدانیم کدامیک دچار سوء تفاهم شده ایم .

مثلا همین حالا چه میکنید؟ لطفا یک دقیقه بی حرکت بمانید. آهای آقا، وکیل گرفته ای برای چه. بعد باید از خود وکیل شکایت کنی. آهای خانمها، باشما دوتا هستم. حکم نفقه تان صادرو ثبت شده، مانده روسریتان را بردارید وکمی به آسمان نگاه کنید. یک صدای وزززز، وززززز، وززززیا چیزی شبیه این نمیشنوید؟...نه؟ هوهوهوهو چطور, فکر کنم برایتان عادی شده . شاید هم صدا را طوردیگری میشنوید. یا می شنوید، فرصت رمز گشایی ندارید.

ر

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

بداهه نگاری - هستی و نیستی پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۵:۷ ب.ظ

بداهه نگاری وهم

هستی و نیستی

آدم چیز هایی را بهتر میفهمد که قبلا در باره شان چیزی شنیده باشد پس برای فهمیدن این بداهه لازم است حد اقل یکبار به معنای هستی و نیستی فکر کرده باشید. وگرنه نوشتن از روی دست من تقلب است. یعنی مینویسید اما نمیدانید چه مینویسید. من دنبال این هستم که بدانم نیستی چه نسبتی با هستی دارد، تا بدانم در کجای وهم خودم ایستاده ام .

موضوع مصاحبه همانطور که باطلاع رساندم هستی شناسی یا کیهان شناسی نیست بلکه دست و پا زدن در بازی با کلمات است بمنظور آشنایی با روش اندیشیدن. حرکت در یک مسیر برای شناساندن منطق خودمان به خودمان در دنیای خودمان.

واقعیت عینی چه تفاوتی با واقعیت تخیلی دارد، علم و فلسفه چیست و چه کمکی به ما میکند. من میگویم، هیچ حرف حرف حرف هایمان همه توپ تو خالی و نصیبملان هیچ است.حتی ممکن است "هیچ" هم نصیبمان نشود، که خودش چیزی است . فرض کنید سر کار هستیم، فقط یاد مان باشد اینجا با علم و دانش سرو کار نداریم و همه چیز . میخواهم خودتان تا یک حدی بالا بروید بعد سوار پرنده واقعی بشوید و بیایید آینجا که خودم نشسته ام یادتان که هست ؟ " آدم یک روزی پایش را بردارد کمی بگذارد بالا بعد ببیند هی میرود بالاتر، بالابالا بالاتر.




س- خب جناب غالبا از جهان مادی میگویید مگر جهان غیر مادی هم داریم؟
ج- بگذارید شروع ساده ای داشته باشیم اقای فرح. وقتی سهراب میگوید : مهربانی هست، سیب هست. ایمان هست. آیا واقعا همه اینها هستند. خب حتما هستند که شاعر فرموده هستند. ما هم میدانیم هستند. اما هست ها دونوع هستند. یک نوع آنها مثل مهربانی و ایمان هستند که نمیتوانیم حجم و وزنشان را اندازه بگیریم اما هستند چون از آنها اسم میبریم . اینها اجزاء جهان غیر مادی اند.

دوم "سیب" که وجود بیرونی دارد و دارای حجم و وزن و اندازه است . تمام اشیاء، مواد، جانوران ، کرات و سیارات و کهکشانها و فضاهاي خالي بینشان و جهان های مادی دیگر در تاریک و روشنای کیهان ، همه و همه اجزاء واقعی جهان هستی "هستند."
س- ببخشید گفتید "جهان هاي مادي" مگر چند تا جهان مادی داریم. و دوم اینکه ما به شناخت جهان ها تا کجا ادامه خواهیم داد .
ج- راجع به جها نها از دو نظر میتوانیم نگاه کنیم. یکی اینکه ممکن است غیر از جهانی که با بیگ بنگ آغاز شده، جهان دیگری هم وجود داشته یا دارند که به طرز آغاز شده باشد. داخلی هم هم با دو جهان مادی رو برو هستیم . جهان خیلی بزرگ و جهان خیلی کوچک که دو سمتش بينهايت مثبت و منفی است. ما با محدوديت هایی که داریم و با وضعيت جسمي - ذهنی موجود (حواس -وضعيت فيزيكي وضعیت ،اندامها و … ) برای شناخت عيني جهان بزرگ مادی« كيهان» خيلي كوچك و برای شناخت جهان مادی كوچك "ذره" خیلی گنده هستیم.


س- اين بدان معناست كه نمیتوانیم براي جهان یا جهان های مادی پایانی قایل باشیم، یا اینکه پایانی هست ما نمیتوانیم به آنجا برسیم. شما که تا ارش اعلا رفته اید.
ج- چاره ای ندارم جز اینکه بگویم جهان ها هم مانند چيزهای مادي و امور ديگر لازمست اول و آخری داشته باشند . چرا نباید چهان یا جهان ها نقطه پایان داشته باشند. چطور اشیاء ابعاد نقاط اول و آخر دارند اما خود جهان بی پایان است

یه دوستم که به سازش عشق میورزید و شور بر می انگیزید گفتم ترا به خدا راهی دیگر بزن که چون عشق بی پایان نباشد.

ازطرف ديگر با شناختی که از کستردگی جهان داریم بنظر نمی رسد بتوانیم با حواس ظاهری به حقیقتی "عینی" در مورد آغاز و پایان جهان برسیم؟

س- دوست دارم به استدلال موضوعاتی که بيان كرديد بپردازيد. اول بگویید چرا فکر می‌کنید جهان مادي نقطه پايان دارد؟

دوم بگویید که چرا با حواس ظاهری حتی با ابزار و ادوات ، انتظار رسیدن به نقطة پايان نداریم. آیا کلمه پایان اساسا بی معنا نیست. پایان یعنی چه؟


ج- بسيارخوب. من در دو قسمت «الف» و «ب » به سوالات شما پاسخ ميدهم.


قسمت الف- جهان مادي پايان مي‌پذيرد و داراي انتهاست.
ميدانيم كه اولا : ماده اعم از جامد ، مايع ،و گاز داراي حجم واندازه هستند . ثانيا :هر ماده جا و مکانی را اشغال میکند . مثل زمين كه ابعاد و اندازه دارد وجايي را اشغال كرده است بنابر اين، مجموعه مواد موجود در جهان و يا به عبارت ديگر « كل جهان » نمي تواند بدون ابعاد باشد . اگر بخواهیم بپذیریم كه جهان ماده بدون انتها است، در سيستم ِشناختی ما مشكل به وجود مي آيد. مثل اينست كه بگوييم هر «چيز» ي در جهان داري حجم و درازا و پهناست اما مجموعه اين «چيز ها» فاقد حجم و اندازه است. با این استدلال جهان مادي بايد به يك نقطْة ای ختم شود كه نام ِ آن نقطه، پايان جهان مادي است.


س -انرژی چطور؟
ج- انرژی صورت دیگر ماده است و تابع قانون .( در مورد انرژی چیز بیشتری نمیدانم )


قسمت ب- انسان هرگز به نقطة پايان جهان مادي نخواهد رسيد . (لطفا استدلال زیر را به دقت بنگرید)
فرض كنيم( فرض کنیم)، يك روز اعلام یا اعلان کنند كه دانشمندان توانسته اند نقطه « پ» را كه نقطه ای روی مرز جهان مادي است پیداکنند. عكس العمل ذهنی من اينست كه بگويم: حال كه جهان در نقطة «پ» به انتها ميرسد، پس داراي ابعاد است، و چیزی که دارای بُعد است حتما جايي را اشغال كرده است یعنی درون چیزی یا جایی دیگر جدا از خودش واقع شده است. اين جايي را كه جهان در او واقع شده از چه جنسي است وکجاست؟ (يا به عبارت ديگر جهان كه مظروف است بايد ظرفي داشته باشد، آيا اين ظرف، این ظرفی كه جهان درون آن قرار گرفته از چه جنسي است) اگر از جنسي است كه حواس 5 گانه ما با ابزار دقیق بتواند آنرا شناسايي كند، پس اين ظرف هم جزء جهان مادي است. پس نقطه ی پس از نقطه «پ»،(یا آغاز ظرفی که جهان را در خود جای داده)، ‌پايان جهان ماده نخواهد بود بلکه درون جهان مادی است. در اين صورت ما اعلاميه یا اعلانیه شناسايي پايان جهان را يك شوخي تلقي خواهيم كرد مگر اينكه اعلام كنند كه : جهان ماديِ، درون چيز ديگري قرار دارد كه از جنس ماده و انرژي وحركت و شكلهاي ديگر ماده که تاکنون برای ما قابل شناسایی بوده نيست. خب چيزي كه از جنس ماده وانرژي نيست از چه جنسي ميتواند باشد. ايا ما ابزاری جهت شناخت عینی چيزي غير از ماده انرژي و حركت را در اختیار داریم؟( مگر اینکه به شناخت ذهنی متوسل شویم ). اگر من دريك و ضعيت عادي، کفِ دستِ باز و خالي خود را جلوي چشم شما بگيرم و بگويم در دست من چيست؟ شما قطعن خواهيد گفت: هيچ، هیچ چيز در دست شما نيست. اگر من به شما بگويم كه خير، چيزي كه در دست من است، از جنس ماده نيست شما چه خواهيد گفت؟ شما دوباره خواهيد گفت كه در دست شما چيزي نيست. اين معناي«نيستي» است. يعني در دست من «نيستي » است.
آيا نيستي چيزيست كه ميتواند باشد؟. آیا این تناقض مربوط به ذهن انسان است یا مربوط به جهان خارج.
بنا براین با منطق فعلی خودمان مجبوریم بپذیریم که جهان هستی به نیستی محدود میشود آنهم یکنوع نیستی که در واقع هست . ( که اگر هست درکجا جز جهان میتواند باشد؟ )
شاید هم نیستی را باید نیستی ِمن تعریف کرد چون هر چه هست درجهان واقع شده جزذهن من پس از مرگ من. ( یعنی در واقع من و ذهن من در جهان نیست نه این که چیزی در جهان نیست . چیز ها هستند اما من نیستم تا آنهارا ادراک کنم)
در زمانی که من نیستم جهان هنوز هست مگر اینکه بگوییم هرکس برای خودش جهان جداگانه ای دارد که با حذف ذهنیت او از جهان ، جهان این ذهنیت یا ذهنیت این جهان نیز پایان می‌گیرد.
س- آیا نقش خیال و مجاز در زندگی انسان کمتر از نقش عینیت در زندگی جسمانی او است ؟
آيا جهان هستی ميتواند درون نيستي قرار گيرد؟ آيا چيزي كه درون نيستي قرار دارد ميتواند هستي باشد شايد همة اينها خیال است و ما و جهان هستي هیچکدام نیستیم. اما اگر من نیستم پس چه کسی دارد به اين نكته ميانديشد. ( کوگیتو دکارت)
در اينجا ميتوانم بگويم كه ما باشناخت عيني خود هرگز به درك صحيحي از حقيقت جهان هستي نخواهيم رسيد .
س- درتوضيحاتِ شما، به «شناخت عيني» اشاره شده است .شناخت به روش عيني يعني چه.؟
شناخت به روش عيني، يعني شناختي كه توسط حواس 5 گانه وبه کمک ابزار در خصوص ماده ، انرژي ، حركت ومقوله هاي وابسته به آنها حاصل ميشود ( مثل اينكه مي‌پذيريم كه ماه به دور زمين ميچرخد. و يا مي‌پذيريم كه الكترونها به دور هسته اتم مي‌چرخند و يا لمس مي‌كنيم يا مي‌بينيم كه در جیب ما پول هست. يا آهن داراي نقش حياتي در زندگي انسان است. اينها همه مصاديق شناخت عيني است).
اين قبيل واقعيات در خارج از ذهن انسان هم داراي حقيقت هستند. شناخت عيني محصول فهم انسان است كه با پيدايش انسان شروع شده اما در دوران کنونی ( ازحداكثر 400-300 سال گذشته تا كنون)،با انسان باوری مدرن وبقیه پیشرفتها دامنه آن وسيع گرديده است . جالب اينكه هنوز تعداد پدیده های شناخته شده در مقايسه با واقعياتِ ضرورتن بلقوه موجود ، بسيار اندک است. حاصل شناخت عيني واقعيت عيني است .



س- براي واقعيت عيني مثال بزنید وفایده آن را بگویید
ج- بسیار خوب قرارداشتن در وضعيتي آگاهانه كه هنگام خروج از منزل بدانیم که پول دركيفمان موجود است (وحقيقتا هم در كيف ما پول موجود باشد )شناختی عینی از یک واقعیت عینی داریم .با اين شناخت چنانچه در خارج از منزل موقعیتی برای خرج کردن و پرداخت پول به وجود بیاید ،.خیالمان از بابت جیبمان راحت است.
س- آيا شناختي غير از «شناخت عيني» هم وجود دارد؟
ج- آري در واقع شناخت انسان بر چند قسم است كه دو مورد آن، شناخت عيني و شناخت تخيلي است .
س-. ممکن است در خصوص شناخت تخيلي هم توضيح بدهيد .
ج-شناخت تخيلي شناختي است كه خارج از ذهن انسان «حقيقتِ عینی» ندارد. يعني موضوع شناخت، قائم به ذات خودش نيست اما همان کار آیی شناخت عینی را دارد. مثلا چنانچه ضمن خارج شدن از منزل تصور كنيد كه باندازه كافي پول( یا هر وسیله پرداخت) همراه داريد، اما در باز گشت به منزل بدون اينكه موردي براي خرج كردن به وجود آمده باشد متوجه شويد كه حتي يك ريال هم در كيف شما موجود نبوده است در اينجا با تصوري كه از وضعيت كيف خودتان داشته ايد، چند ساعت را با آرامش خيال گذرانده ايد. يعني در واقع، امنيت خاطر شما در اين وضعيت با وضعيتي كه حقيقتن پول در كيف شما موجود بوده باشد تفاوتي نداشته است. با اين توصيف معلوم شد كه امنيت خاطر ما در اين جهان نه تنها به حقيقت بلكه به تصورات ما هم بستگي دارد. واقعيتي كه از طريق شناخت تخيلي به وجود مي آيد واقعيت تخيلي نام دارد. شناخت ما قبل علمي انسانٰ بيشتر شناخت تخيلي بوده است .حاصل شناخت تخيلي واقعيت تخيلي است .

س- يعني در هر دو حالت حقيقي وغير حقيقي انسان ميتواند در امنيت زندگي كند؟ چه جالب . پس به همين دليل است كه بدون كشف حقيقت هم ميتوان زندگي كرد. آيا اگر اين امنيتِ خاطرِ کوتاه مدت را بتوان به موارد اساسي تر و به زمانهايي چند صد ساله و چندين هزار ساله تعميم داد، قضيه جالب توجه نخواهد بود؟
ج-بله درمورد بعضی پديدارهاي نادر و نظریه ها درحال حاضر چنين است. مثلا سياره ما به روايتي ( واقعيتي تخيلي )در اولين لحظة كيهاني يك انفجار عظيم و دربين ميلياردها بمب سرگردان در يك وضعيت ناپايدار بسر مي‌برد، و هر لحظه ممكن است در اثر برخورد با يك جرم كيهاني متلاشي شود. اما اين وضعيت لطمه اي به امنيت ما وارد نمي‌كند زيرا تاكنون سياره ما متلا شي نشده است. اما تجربه نشان ميدهد كه در موردِ وقايعي كه حد اقل يكبار در تاريخ زندگي ما رخ داده چنين نيست (مثل زلزله ). حتي كافي است كه خاطرات يك واقعه، هرچند بصورت مبهم در حافظة باستانی انسان وجود داشته باشد، تا امنيت او را براي هميشه از بين ببرد و او را به چاره پردازي وا دارد ..
اما نکته اینجاست که حتي در وضعيتي كه انسان با تكيه بر تخيل به امنيتي موقت رسيده، اما از جهات ديگر خود را اسیب پذیر و مورد تهدید می‌بیند. ترس از رخدادهای طبیعی و اجتماعی همیشه درکمین ماست و چنان بر ما ميتازدند كه حتی امنيت حاصل از واقعيات عيني را هم مخدوش میکنند و آنرا نا پایدار جلوه میدهند .(مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم /جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل‌ها)...
س- ممكن است تفاوت واقعيت عيني با واقعيت تخيلي را بگوييد ؟
ج- در واقعيت عيني ، «من» (سوژه) معتقد است كه چيزي وجود دارد و «چيز» (ابژه) نيز موجوديت خودش را به عنوان يك حقيقت مسلم تاييد مي‌كند ( البته در پدیدار شناسی هوسرل عین یا چیز صرفا به موجودات مادی ازقبیل کوه ودرخت و...اطلاق نمی شود بلکه همه چیزهای مادی و ذهنی و خیالی را شامل میشود. زمینه وزمانه پدیدار شناسی .- سیاووش جمادی) . اما در واقعيت تخيلي فقط «من» معتقد به وجود داشتن چيزي خارج از من است بدون اينكه واقعا چيزي خارج از من وجود عینی داشته باشد.
س- وجه تشابه شان چيست ؟
ج- در هر دو مورد تا زماني كه سوژه (من) با ابژه(چيز- موضوع) در گير نشده است، زندگي من در رابطه با جنبه اي از آن چيز یا امر، واقعي ميباشد و توانسته ام در زندگي، از آن واقعيت ( هرچند غير حقيقي) در جهت «هستن» و آرامش بخشيدن به خودم استفاده كنم.
س- بسيار خوب. ممكن منظور تان از درگيرشدن را روشن كنيد ؟
ج- بله در مثال اخير چنانچه شخص با تصورِ داشتن پول، در خارج از منزل نياز حقيقي به پول پيداكند، اصطلاحِ درگيرشدن، براي اومصداق پيدا ميكند ودرصورت موجود نبودن پول ،با مشكل روبرو ميشود .(مثلا نزد فروشنده یا خودش شرمنده میشود ) اينگونه اتفاق‌ها در زندگي روز مره بطور فراوان رخ ميدهد. اما در مورد ذهنيتي مانند «نظر كرده بودن» يا «رويين تن بودن»، بندرت پيش مي‌آيد كه شخصِ «نظر كرده»، نظر كردگي خويش را به آزمون بگذارد، مثلا اعتقاد به پاداش و جزا در آخرت براي هيچ فردي هيچگاه تجربه نمي‌شود، حال آنكه مي‌توان تمام عمر را با اين تصورِ بهشت در آرامش زندگي كرد .
س- پس مي‌توانيم بگوييم كه بسياري از ذهنيت‌ها هيچ‌گاه ازبين نمي‌روند. به عبارت ديگر زمانِ لازم براي در گير شدن فرد با بعضی واقعيت هاي تخيلي بيشتر از عمر طبيعي انسان است.
س- شما مرا به این فکر انداختید که آيا همة اين بحث ها حاصل زبان ورزی ما نیست ؟ . به عنوان مثال . وقتي میگوییم: « من با واقعيتها ي تخيلي به آرامش میرسم» چقدر مطمعنم که واژه « آرامش» معنای آرامش میدهد؟ آيا ما در جهان واقعا آرامش داريم؟ یا تصور میکنیم آرامش داریم . چرا در همان مواقعي كه فكر ميكنيم آرامش و امنیت داريم، مورد تهدید ده ها عامل جزيي وكلي بر هم زننده امنیت هستیم؟، در مثال گذشته حتي اگر پول هم داشته باشم، علتهای ديگري هست كه مي‌تواند برايم مشکل بوجود بیاورد. حتي ممكن است جانم را در همین معامله د از دست بدهم. چه تعداد آدم سراغ داريم كه در احساس امنيت كامل نسبت به وضعیت خودشان یکباره زیر و رو شده یا ریق رحمت سر کشیده اند؟
بنظرم احساس غربت یا عدم اعتمادی كه بر اثر واقع شدن در اين جهان داریم حاصل همین وضعيتِ دو گانه است
س- این وضعیت دوگانه چیست ؟
ج- خیلی ساده است .من از یک طرف میبینم یا احساس میکنم که هر چیزی دارای اندازه و حد و حدود است از طرف دیگر باید بپذیرم که مجموع همه ی چیز ها (یعنی جهان هستی) نمی تواند حد و حدودی داشته باشد.
س- ممکن است بیشتر توضیح بدهید؟
ج- در واقع مشکل اساسي اينجاست كه انسان با این تعارضی که بين منطق معمول خود مبتنی برِ اندازه پذیر بودن ابعاد هر ماده و پایان پذیری عمر خود و منطقی که از مقوله های زمان و مکان تبعیت نمی‌کند (مثل درجه عمق احساسات، عشق یا تصور بي انتهايي کل جهان مادی) دارد. نمیداند تکلیفش چیست، چرا عشق بی پایان است اما خودم پایان پذیر هستم، چرا من ابتدا و انتها دارم اما جهان ندارد. چگونه ميتوانم آرام وبی‌خیال باشم. ولی هستم/
.وضعیت ما مثل کسیست كه آغاز و بی پایان دريك جاده بلند و بي انتها، آسوده و بي‌خيال به سوي "نمي‌دانم" در حركت است و در عين اینکه میداند خودش در این راه به پایان میرسد به او گفته اند اين مسير به جايي ختم شود. بلکه هر نقطه از این راه خودش مقصد است تازه اين در حاليست كه پیوسته درحال انديشيدن به سر نوشت خود هستيم . ادامه دارد...

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

بداهه نگاری وهم - قسمت هایی پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۵:۵ ب.ظ

بداهه نگاری وهم:

یک

من موجودی طبیعی هستم و با مکافات به اینجا رسیده ام. اول قرارنبود بتوانم پرواز کنم، آنهم به این سادگی؛ فکرش را بکنید، آدم یک شب پایش را بردارد  کمی بگذارد بالا، بعد ببیند هی میرود بالاتر. بالا، بالا، بالاتر. عجیب تراینکه احدی هم متوجه عروجت نباشد وهمه فکر کنند داری مثل خودشان روی زمین راه میروی. دوست وآشنا از کنارت بگذرد، تو را نبیند، یا سرش را بیاندازد پایین که ندیده. نه سوالی نه تعجبی ، نه تحسینی! فوقَش برود آنطرف تر بنشیند بگوید: انگار فلانی، کم پیداست؟!. و آن دیگری بگوید، بله، اصلا نه پیداست! بابا من جلوی چشمتان هستم، اینجا  توی آسمان، خوب نگاه کنید، اینجا، اینجا من اینجا هستم! کمی اینطرف تر. نه خیر،...همینطورراهشان را گرفته اند م میروند. یکی میدود بادنجان فارغ نشود، یکی نشسته کتاب درسی دخترش را مگنه کنند. و آن دوتا زن هم دوتا ملایکه سنجاق کرده اند به روسری شان، میروند نزد آقا، حکم نفقه شان را بگیرند.

 این صحنه هاییست که از این بالا شاهدم . اما چه فایده مثل حیوانی بلا صاحب توی آسمان ویلانم بی آنکه توجه یکی را معطوف به خود نموده باشم. این جاست که فکر میکنم اشکالی در کارمان وجود دارد. آرزویم اینست که  یکنفر مرا این بالا ببیند و برایم دست تکان بدهد تا متوجه شوم که هستم.

 یک فرض قضیه اینست که شما  وضع مرا داشته باشید ، یعنی عین خودم  توی آسمان باشید. چه فرق دارد انگارمن پایین باشم. نظرتان چیست,  بنظر خودم که هنوز مشکل داریم. حد اقلش اینست کخ ما باید بتوانیم صدای یکدیگر را بشنویم تا بفهمییم کدامیک دچار سوء تفاهم شده ایم . مثلا همین حالا که دارم حرف میزنم، شما چه فکر میکنید؟ لطفا چند لحظه بی حرکت بمانید. آهای آقا وکیل گرفته ای برای چه. بعد باید از خود وکیل شکایت کنی. آهای خانمها، باشما دوتا هستم. حکمتان صادر شده، مانده گرفتن اش آنهم روسریتان را محکم بجسبید و به بالا نگاه کنید. یک صدای  وزززز، وززززز، وززززیا چیزی شبیه این نمیشنوید؟...نه، هوهوهوهو چطور, فکر کنم برایتان عادت شده . شاید هم  صدا را طوری که دوست دارید میشنوید. یا می شنوید، فرصت رمز گشایی اش راندارید.

 فرض دیگر اینکه همنوع  نباشیم و به قولی من نئاندرتال باشم شما هموساپینس. باز هم منطقی نیست هرکدام راه خودمان را بگیریم و برویم و کاری به کارهم نداشته باشیم. همینطورش هم بیش از نود درصد ژن مشترک داریم و چنانچه به ندیدن یکدیگر عادت کنیم  چه بسا یکی بیاید جهانمان را سقف بشکافد و طرحی دیگر در اندازد . خوب و بدش تفاوت ندارد، خواه خواجه حافظ شیرازی باشد، خواه "کوید زیگمای کاتانگایی. چه فایده وقتی من نباشم، میخواهم جهان نباشد. بیایید تا اینجا  فرض اول را دنبال کنیم یعنی بپذیریم همه شرایط یکسان دارم فقط بعضی متوجه پروازمان نیستیم  و فکر میکنیم هنوزبا دهانهای نیمه باز، رو به آسمان نشسته ایم.

 آخرین فرض حقیقی بودن شما و مجازی بودن خودم است که در این صورت نیز به سختی میتوانم حقیقت و مجاز را دوکیفیت جدا از هم بدانم. واقعیت چبزی جز مجاز نیست. اجازه میخواهم مثالی بزنم. اما نه بهتر است ابتدا مقدمه ای بنویسم ، گیریم ده دقیقه از اوضاع مملکت دور باشیم ، راه دوری نمیرویم، به اینجاهم میرسیم. فعلا  به آسمان ریسمانمان بپردازیم.


 

      سیاره ای که در آن زیست میکنیم، ماده زیستمندِ کوچکی از جهان یا جهان های وسیع نا شناخته ایست که آن را جهان هستی میدانیم .

  آیا آن چه را که "نمی دانیم" نیستی ست ؟

      انسان در جریان لحظه به لحظه‌ی شدنِ خود ، به ضرورت با طبیعت و هر چه هست در آمیخت تا با هستی ساز گار بماند. او کماکان سازگار است و با وجود شناخت اندکی که از آن دارد ، در انتظار جهان دیگری نیست هر چند با جستجوی مداومش در معنایِ "هستی"، دم به دم، به به جهانهای دیگری نیز پرتاب میشود اما تصویری که پیوسته  از زمانِ حال، دارد نقش خیالی  در برهوتِ هنوز نمی دانم هایش است. ایا انسان اگر چنین که نبود ، جهان چنین که هست به چشم میآمد ؟

      ذره‌ای که برای انسان شدن سر از دامانِ خاک بر داشت ، هزاره‌های بسیاری را پشت سر گذاشت  تا به آنچه هست شبیه تر گردد.

. او با فاصله گرفتن ازنیمه حیوانی خویش، به طبیعت و اشیاء از بیرون نگریست و چیزها را موجوداتی مستقل از خود به حساب آورد، یا به قول آن شاعر، به جای اینکه بگوید  " من برای این جهان چه کرده ام، به این اوهام فرو رفت که جهان برای او چه کرده است؟ پس خواست تا جهان را در راستای منافع خویش ببیند.

       و بدین ترتیب انسان بر طبیعت چیره شد. یعنی رنج ها ی  بسیاری  به «جان» خرید تا  «جان »را از رنج های بسیار برهاند! آزمون وخطای بسیاری را پشت سر نهاد تا  سر انجام در فرازی از این تلاش، اندیشیدن  را  دلیلِ «بودن» خود دانست. او با وانهادن افسانه ها  و انگاره‌های کهن ، به ویژگی اش در جهان اعتبار بخشید  و توانست پادشاهِ  قلمرو خویش گردد. او  به جای افسانه ها نشست، هر چند خودش افسانه شد.

  انسان در دو قرن گذشته با دستیابی به ابزار مدرن، ذهنیت خودرا  از زمان و مکان طبیعی به  زمان  و مکان کیهانی گسترش داد. او در هر فرازی از پیشرفت، با خلق جادویی تازه، هی به جادوی خویش شبیه تر گردید. جنگ افزارها، سموم شیمیایی، ماشین‌های آدم‌ نما و آدمهای ماشینی در هیئت  پیام آورا ن صلح و دوستی قد برافراشتند و ما اکنون در دنیایی زندگی می کنیم که حاکم ومحکوم، امیدوارانه در انتظار نابودی خویش اند .

آیا انسان  به طرح خوشبینانه ای که برای پیشرفت  پی افکنده امید وار خواهد ماند؟

آیا در روشنای این همه معنا در زندگی، زندگی معنا خواهد شد؟

        «کنسرو هستی ».

     فیلمی ذهنی بسازید که در آن  ملیون‌ها رباط مثل موریانه به جان آخرین نهنگ باز مانده دنیا (با ۱۵۰ تن وزن و۳۰ متر طول ) افتاده اند و به طرز باشکوهی او را زنده زنده  در قوطی های ۱۰۰گرمی به قیمت هر بسته یک دلار، به بازار می فرستند .  

«کنسرو هستی» میتواند نام مستند شما باشد.  فیلمی  که  هر روز روی عرشه  کشتی های صیدِ صنعتی در اقیانوس آرام ، آرام آرام نمایش داده میشود

                                    *      *        *

     ما دنبال حقایق مُسَّلم‌ی هستیم که پاسخگوی یک باره‌ی همه‌ی نادانی هایمان باشد، و نادانی ما  معلول همین مطلق گرایی ماست. در صورتی که «ما تنها میتوانیم درحال "شدن" باشیم، نه "بودن" ». بدی ما در سکون ماست یعنی ما در «بودن» مسکن گزیده ایم نه در «شدن». 

دوستی نزدیک روزی میگفت :

"...من خود بخشی از این هستی در هم پیچنده ام، اما هر توجیهی ولو موجه – و نه فقط ظاهرن موجه – تنها   تصوری از هستی است نه خودش که آنجا: بیرون از ذهن من -محکم و استوار-  ایستاده است"

اما آن هستی بزرگ چیست که آنجا ایستاده است ؟

          جهان بزرگ هستي چيست؟ ،د ر كجا واقع شده؟ آیا مرکزیتی دارد؟، چگونه و چه زماني به وجود آمده است؟ 

 آيا تصور وجودِ مكاني خارج از «جهان هستي » امكان پذير است ؟  آيا « زمان » آغازي دارد؟..

من فکر میکنم ناتواني انسان  درپاسخ به  چند و چونِ ابعادِ جهانِ هستي،  راه  پاسخگويي به این سؤالات  را بسته است. ما در شناخت خود و جهانمان  با یک گرهی کور مواجهیم.

           

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

نو بندگان نو و بخشهایی از خانمدوسی- بر رسی شود پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۵:۳ ب.ظ

خاطره ها و فاصله ها-

بخش 11- نوبندگان

 

این گوشه از خاطرات به سالهایی بر میگردد که با گذشت قریب به یکدهه از رفرم ارضی شاه، ذائقه فرهنگی مردم به تدریج تغییر کرده، در سبک زندگی و سیمای شهرهای بزرگ پیداست.

 زرق و برق های خیابانی، رنگین شدن پیشخوان روزنامه فروشی ها، وسیع ترشدن سَردَر سینماها، تاثیر شکل و محتوای ملودرامهای هندی، فانتزیهای هالیوودی و البته فیلم فارسی بر واقعیت زندگی عوام. گسترش شبکه های تلویزیونی و نمایش سریالهای بیتعارف و شوهای شلوغ پرماجرا وتاثیرات اینها بر نوع انتخاب، معاشرت، پوشش، و همه چیز جوانان .و البته در گوشه های دیگری هم رونق بازار شعر و داستان و کتاب و بحث و نظر در محدوده های مجاز و گاهی زیر زمینی، روشنفکری، دانشجویی و دلواپسی متولیان اخلاق از باژگونی ارزشهای سنتی و در گیری و بگو مگو میان چپ و راست و راست و راست و چپ و چپ جامعه در قرار یا فرار از غرب و غربزدگی و انتخاب بین دو راه حل پیشرفت به جلو، یا باز گشت به گذشته، همه از ویژگیهای فرهنگ سازِ دوران بود.

 در روستاها، صاحبان قطعات کوچک زمین،محصول بر چیده شدن نظام ارباب رعیتی، درغیاب خان مقتدر و نبود یک سیستم اداری کارآمد، یا در چرخه خرید و فروش و دلالی اراضی افتاده اند یا همه چیزشان را رها کرده روانه حاشیه شهرها شده اند.  زراعت نیمه جان از رونق افتاده و اربابان صنعتی با پشتوانه دولتی و نفوذ شخصی به گسترش صنعت مونتاژ مشغولند. کارگران صنعتی، رعای آزاد شده از زمین یا خیل بیکاران شهری هستند و کارگزارنش، "خوانین سابق، تجار تجدد طلب نظامیان ارشد و مدیران بازنشسته دولتی هستند. انقلاب سفید کارگران را در سودکارخانه ها سهیم کرده بود اما پیش بینی نکرده بود کارگران تشکیلات صنفی واقعی داشته باشند بنا براین حقوقشان پایمال میشد.

 نظام نو بندگانی جدیدی که هدفی جز بازسازی مناسبات ارباب رعیتی در سر نداشت.

بیرون از مناسبات قدرت، همه چیز رنگارنگ و بقاهده در امن و امان است با حجاب و بی حجاب و حاکم و محکوم، سر یک چشمه باهم آب میخورند.

میگویند "هر پدیده، ضد خودش را در خودش میپروراند." این یک قاعده طلاییست که از دهان هر کسر بیرون آمده باشد دیگر از آن او نیست بلکه به یک حقیقت تبدیل شده است. مثل یوسف گم گشته باز آید ز کنعان غم مخور که چون از صافی ذهن چندین قرن آدم گذشته، مثل حقیقت شده میخواهم عرض کنم:

  برون داد همه تغییرات دهه پایانی جکومت شاه، باز شدن چشم و گوش مردم به زندکی در کشورهای صنعتی، به انگیزه پیشرفت بود که متاسفانه به دلیل اشتباه بودن تلقی مان از آزادی و مدرنیته به کجراهه رفت.

 روحانیون مخالف شاه، با امید به حکومت عدل الهی و ملیون و پیروان مصدق هم در رسای قانون اساسی،بالای سر مشروعیت و مشروطیت  نظام مرثیه خوانی میکردند. دانشگاهیان و مصلحان برای نجات جامعه نسخه های جدا، جدا و مشابه می پیچیدند و به طرق مختلف نوید باز گشت به گذشته ایرانی اسلامی میدادند. کمو نیسم جهانی هم با درون آفت زده و بیرون غوغاگر، کماکان بر طبل متحد شدن کارگران جهان میکوبید.

بنظزم اگر شاه عقلش کشیده بود خودش انقلاب سفیدش را جای ساواک و سانسور، دست مردم می سپرد به این زودی ها همه را ورشکسته نمیکرد.

او زمانی صدای مردم را شنید که  کار از کار گذشته بود و دیگر مردم به چیزی کمتر از انقلاب راضی نمیشدند.

 نگارنده در اسفند چهل و هفت دوره هیجده ماهه سپاه دانش را در روستاهای استان مرکزی طی کرده و  پس از مدتی کار در تهران، و پلکیدن حول محافل هنری از جمله کاخ جوانان، به عنوان آموزگار سپاهی، استخدام و راهی روستا های استان مرکزی میشوم . دلمشغولی ام در این سالها علاوه بر وظایف معلمی، پیوند زدن همه دغدغه هایم به هنر تاتر است. نمایشنامه نوبندگان که  تابستان پنجاه و شش در شیراز روی صحنه رفت، محصول سپاهیگری و آموزگاری ام طی ده ساله چهل و  شش تا پنجاه و  شش است. نوبندگان، زندگی روستاییانی را نمایش میدهد که درغیبت خان با گرو گذاشتن فرش زیر پا و زینت آلات زنانشان در بانگ کارگشایی، تلمبه اسقاطی و نیمه جان اصل چهار باز مانده از جنگ جهانی دوم را از بخشدار منطقه خریداری کرده با گاو و گاری و سلام وصلوت به حاشیه روستا و جوار امزاده عبد اله می کشانند و در اطاقکی چینه ای به زمین مینشانند و به دعا بر میخیزند تا از پیرمراد لب تشنه مرده شان برای سر پا نگهداشتن گشت وزرعشان استغاثه آب کنند. به پیچ و مهره های تلمبه و در و دیوار موتور خانه، نمک طعام و زاغ وزنشت آویزان شده تا تلمبه آب عزیزشان از بالا دهی های تنگ نظر چشم زخم نبیند. تلاش یکماهه مقنی برای راه اندازی آن به جایی نمیرسد تا بالاخره  در یک بعد از ظهر داغ اواخر بهار صدای تاق تاق تاق تلمبه با تلاش راننده خان، بلند میشود و شور و شوقی دیدنی به جان اهالی می اندازد. ساز و نقاره می زنند .سلمانی ده، زن ومرد و کوچک و بزرگ را به رقص چوپی وامیدارد، کودکان هلهله میکنند و فَتی، جوان آشفته و مجنون روستا توی حوضچه موتور خانه میپرد و به سرو صورت جماعت آب و لجن می پاشد. اما یکباره در میان  همهمه و شادی مردم پمپ آب با صدای خشکی میشکند، میسوزد  و روستا را به ماتم میکشاند. تلمبه چی یا  راننده خان،که خونین و مالین و چرب و سیاه به بیرون پرتاب شده ،خسته وکوفته روی سکوی میدانچه زانو میزند و در مقابل بهت و  نگاه ملتمس اهالی، لب به سخن باز میکند: دِ یه چیزی بگید لامصبا، بهم بگید دست مریزاد، بهم بگید خسته نباشی، چرا حرف نمی زنید. اصلا شما چتون شده، فکر میکنید من پیغمبرم ؟، میتونم معجزه کنم؟. با با این یه مشت آهنه نمیشه کاریش کرد، نمیشه. این شِق آخری بود که بلد بودم، تقی شکست و رفت به سلامت. حالاهرکی هر کاری دلش میخواد بکنه، بفرمایید راه شهر روی همه  بازه ، مجبور نیسیتن اینجا بمونین . من که رفتنی ام ...

میراب ده، بیل به دست، بالای نعش موتور پمپ، شرح حال میدهد. صداش که پیچید تو دشت، بیلمو بر داشتم و مث دود خودمو رسوندم. گفتم فلانی اندفعه دیگه پیش زمینای تشنه رو سفید میشی، گندمها سر راست میکنن، و دعات میکنن. میاد دو باره روزایی  که  وقتی پسین میایی تو ده، دود و دم همه روبراهه،. توسفره ها پر شب چره، گندم برشته،بوی نون تازه پر میگیره تو هوا، داد میزنیم، نامه مینویسیم ، میگیم  آهای ...شما که رفتید، برگردید خومه هاتون ، اینجا موتور راه افتاده، میراب از معدن برگشته، دشتبونا هی میکشن، آب حموم مث مروارید، سنگ آسیا مث اژدها...ولی حیف.بعد بیلش را بلند میکند و میناله که ... یاد بابام به خیر، آهنگر بود، هروقت آهن داشت، ذغال نداشت، وقتی هم که ذغال گیرش میومد، خب،... آهن نداشت. حالا حکایت ماست، اونوقتا که زمینها بود و آبها و ملک اربابی ، همیشه آرزوی یه بیل هار خوش دست گوشۀ جیگرم بود، حالاهم که گیرش آوردم، هی....دو باره باید راه شهر رو گز کنم.

خاطره ها و فاصله ها

نوبندگان- پاره دوم

خان کرم، قهوه چی دنیا دیده روستا که  بارها شهر رفته و دست خالی برگشته، به حرف می آید :

میدونید، شهر به درد نمیخوره. آدم تو خونه خودشه که یه لقمه نون به راحتی از گلوش پایین میره، زرق و برق که سیرامونی نمیاره. فقط باعث میشه آدم، بدبختیاش یادش بره. اونوقت آدم فکر میکنه که راحته، راحتی که نیست، فراموشیه، آدم خودشو گول میزنه.این از اونطرف. از این طرف هم،هی نصیحتت میکنن ، هی نصیحت میکنن: اینجا زمین داری، خونه داری، تعلقات و زن وبچه داری، داری داری داری، چه فایده؟ بنظرم آدم باید نیگاه کنه ببینه چی نداره نه اینکه چی داره. خیلی چیزاس که ما نداریم.

 شبها تو کارنسرا میخوابیدیم، شبی هفت زار- هنوز سر شب بود، مشتی میومد پولهاشو جمع کنه حالا کاشکی بازبون خوش. پولهارو که میگرفت، میشمرد میریخت توی کیسه اش، و داد میکشید  حالا بخوابید، بخوابید دیگه کپه مرگتون بزارید، خدایا منو که داشت این آدماما برای چش بود. حالاخودش هم دستِ کمی از ما نداشت ها،

خلاصه هر خرابه ای پا زدم، همه جا خوابیدم. همه کاری کردم ،فعلگی، حمالی، خونه شاگردی، شمع فروشی، شانه فروشی، جلد شناسنامه، جلت شناسنامه جار میزدم:...دو زار. ... دو زار،سکوت... پنج تا دوزاری میشد یه تومن که صنار نمی ارزید. تازه پنجزارشم مایه کاری بود . دیدم دارم گول میخورم. جون میکندم، جون میکندم، آخرشم که میخواسم یه چیزی بفرستم ولایت ، میدیدم ندارم. ولی بهم  میگفتن فلانی نجیبیه ، فلانی اصیله ... ، شرف خالی.... مث اسب باید سواری داد.

و بالاخره من نویسنده و کارگردان که میخواستم در نظامی نوبندگانی با شعبان و رمضان و محرم و خانکرم انقلاب کنم و به همه نان و مسکن و آزادی بدهم.

 ماآرزو اندیش بودیم نه اندیشمند. به ما آرمانهایی تحمیل شده بود که از بنیانشان بی اطلاع بودیم. ما نمیدانستیم زمین روی شاخ چه میچرخد و قدرت چیست، علم چیست و مدر نیته چیست. ما فقط میخواستیم آزاد زندگی کنیم.

 

 حالا میخواهم اوضاع را به سرگذشت خاله فردوس گره بزنم. 

من یک گنجشک کوچک داشتم که یکسال روی دیواری سر چهار کوچه سید مصطفا گرفته بودم و به او مش رمضان میگفتم. مش رمضان با من  شیراز آمد ومن به او  آب و دانه دادم تا جان گرفت و آدم شد، طوری که با شنیدن اسمش روی شانه ام میپرید و مثل ماهی نقره ای های جوب خیر آباد به سر و گوشم نک میزد و شادمانی میکرد. همین که میگفتم مش رمضان، با جیک و جیک جوابم میداد. آدم وقتی به چیز هایی که از دست داده فکر کند قدر داشته هایش را میداند. دوسی میگفت باید مراقبِ خودمان باشیم. بزرگتر ین داشته ما خومان هستیم. باید فهمانه زندگی کنیم.

 مش رمضان با وجودی که در عمرش گربه ندیده بود نخستین بار که صدایش  را از خانه همسایه شنید حساب کار خودش را کرد و هرگز به او روی خوش نشان نداد. نمیدانم از کجا میدانست .ما از جنس گنجشک هستیم و بوی خیر و شر را  از هفت فرسخی تشخیص میدهیم. هر روز که گربه همسایه به قفس مش رمضان نزدیک میشد،با جیک و جیکی با معنی برایش میخواند: مشتی خط و خال، مشتی خط و خال.

  رومن رولان، در رمان جان شیفته  میگوید: « مَکیدن پِِستان لَذت خوشست اما این امکان در اختیار هر گوساله ای هست». میتوان  داستان مش رمضان را باسرگذشت خاله شبیه دانست.

  گنجشک کوچک من خودش خواست لقمه لذیذ گربه همسایه باشد. این نه مغایر با غریزه حفظ حیاتش،که بخاطر بزرگ شدن چینه دان اش بود. مردن مش رمضان از غریزه حیاتش متابعت کرد.

 

 

کس چه میداند، شاید لقمه لذیذ گربه همسایه شدن، برای مش رمضان حاوی لذتی بی پایان بوده است.

 

 

پایان نوبندگان.

 

 

 

 

 

 

 

 

این گوشه از خاطرات به سالهایی بر میگردد که با گذشت قریب به یکدهه از رفرم ارضی شاه، ذائقه فرهنگی مردم بتدریج تغییر کرده، بازتاب آن در سبک زندگی و سیمای شهرها پیداست. زرق و برق های خیابانی، رنگین شدن پیشخوان روزنامه فروشی ها، وسیع ترشدن سَردَر سینماها، تاثیر شکل و محتوای  ملودرامهای هندی، فانتزی های هالیوودی و البته فیلم فارسی بر زندگی واقعی عوام. گسترش شبکه های تلویزیونی و نمایش سریالهای بی تعارف و شو های آنچنانی و تاثیر مستقیم آنها بر نوع انتخاب ، معاشرت، پوشش رفتار جوانان و البته رونق بازار شعر و مقاله و داستان و بحث و نظر در محدوده مجاز و گاهی زیر زمینی در سطوح روشنفکری و دانشجویی و درنتیجه همه اینها، دلواپسی والدین و پدرخوانده ها از باژگونی ارزشهای اخلاقی و در گیری و بگو مگو میان سردرمداران فکری جامعه در قرار یا فرار از غرب زدگی و انتخاب بین دو راه "پیشرفت به جلو، یا باز گشت به گذشته" همه از ویژگیهای فرهنگ ساز این دوران است.

 در روستاها، صاحبان قطعات کوچک زمین،محصول بر چیده شدن نظام ارباب رعیتی، درغیاب خان مقتدر و سیستم اداری کارآمد، یا در چرخه دلالی و خرید و فروش زمینها افتاده اند یا همه چیز را رها کرده روانه حاشیه شهرها هستند . زراعت نیمه جان از رونق افتاده و اربابان جدید با پشتوانه دولتی و نفوذ شخصی به گسترش صنعت مونتاژ مشغولند. صنعتی که کارگران اش، رعای آزاد شده از زمین و خیل بیکاران شهری و کارگزارنش خوانین سابق یا تجار تجدد طلب هستند. اصلاحات شاه بدون پیش بینی امکان شکل گیری تشکیلات صنفی کارگری برای استقرار عدالت نسبی نظام نو بندگانی جدیدی را بنیاد نهاده که هدفی جز بازسازی مناسبات ارباب رعیتی به شکلی تازه و تنیده در زنجیره سرمایه داری جهانی به دنبال ندارد. بیرون از مناسبات قدرت اما همه چیز بقاعده رنگارنگ و در امن و امان است طوری که حاکم و محکوم، و بیحجاب و با حجاب سر یک چشمه باهم آب میخورند.  کسانی که امروز از حکومت شاه به عنوان نظامی کار آمد یادمیکنند، یا نا بینا هستند یا چشم شان را روی واقعیاتی که بر نسل ما گذشته بسته اند. آری،  این حرف حسابی که "هر پدیده ضد خود را در خود میپرورد همیشه پا بر جاست. شاید برون داد همه تغییرات دهه پایانی جکومت شاه، باز شدن چشم و گوش مردم روی وضع زندگی در کشور های توسعه یافته به انگیزه پیشرفت بود که آنهم به دلیل احساسی بودن تلقی مان از آزادی و مدرنیته به کجراهه رفت زیرا بقول معروف برونداد یک واقعه پایان راه نیست بلکه پایان یک مجموعه برای اغازی دیگر است. .روحانیت مخالف شاه در تمنای حکومت عدل الهی، و باز ماندگان مصدقی در آرزوی حکومت قانون ، بالای سر مشروعیت و مشروطیت بباد رفته مرثیه می خواندند.  نظریه پردازان دو آتشه برای نجات جامعه و ایده بازگشت به گذشته نسخه های جدا، جدا  اما مشابه می پیچیدند و کمو نیسم جهانی هم با درون آفت زده و بیرون غوغاگر، کماکان بر طبل متحد شدن کارگران جهان میکوبید . بنظز نگارنده در میان همه این راهها شاید اگر شاه همراه با اصلاحات ارضی و  اصول نوزده گانه خود به جای تکیه و ساواک و سانسور و نیروی نظامی- انتظامی،کمی هم به مردمسالاری فکر کرده بود به این زودی ها همه را ورشکسته نمیکرد. او زمانی صدای مردم را شنید که  کار از کار گذشته بود و مردم به  چیزی کمتر از انقلاب رضایت نمیداند.

 نگارنده در اسفند چهل و هفت دوره هیجده ماهه سپاه دانش را در روستاهای استان مرکزی طی کرده و  پس از مدتی کار در تهران، و پلکیدن حول مجامع هنری، بالاخره به عنوان آموزگار سپاهی، استخدام و راهی روستا های همان دیار میشوم . دلمشغولی ام در این سالها علاوه بر وظایف  معلمی، پیوند زدن همه دغدغه هایم به هنر تاتر است. نمایشنامه نوبندگان که  تابستان پنجاه و شش در شیراز روی صحنه رفت، محصول سپاهیگری و آموزگاری ام طی ده ساله چهل و  شش تا پنجاه و  شش است. نوبندگان، زندگی روستاییانی را نمایش میدهد که درغیبت خان با گرو گذاشتن فرش زیر پا و زینت آلات زنانشان در بانگ کارگشایی، تلمبه اسقاطی و نیمه جان اصل چهار باز مانده از جنگ جهانی دوم را از بخشدار منطقه خریداری کرده با گاو و گاری و سلام وصلوت به حاشیه روستا و جوار امزاده عبد اله می کشانند و در اطاقکی چینه ای به زمین مینشانند و به دعا بر میخیزند تا از پیرمراد لب تشنه مرده شان برای سر پا نگهداشتن گشت وزرعشان استغاثه آب کنند. به پیچ و مهره های تلمبه و در و دیوار موتور خانه، نمک طعام و زاغ وزنشت آویزان شده تا تلمبه آب عزیزشان از بالا دهی های تنگ نظر چشم زخم نبیند. تلاش یکماهه مقنی برای راه اندازی آن به جایی نمیرسد تا بالاخره  در یک بعد از ظهر داغ اواخر بهار صدای تاق تاق تاق تلمبه با تلاش راننده خان، بلند میشود و شور و شوقی دیدنی به جان اهالی می اندازد. ساز و نقاره می زنند .سلمانی ده، زن ومرد و کوچک و بزرگ را به رقص چوپی وامیدارد، کودکان هلهله میکنند و فَتی، جوان آشفته و مجنون روستا توی حوضچه موتور خانه میپرد و به سرو صورت جماعت آب و لجن می پاشد. اما یکباره در میان  همهمه و شادی مردم پمپ آب با صدای خشکی میشکند، میسوزد  و روستا را به ماتم میکشاند. تلمبه چی یا  راننده خان،که خونین و مالین و چرب و سیاه به بیرون پرتاب شده ،خسته وکوفته روی سکوی میدانچه زانو میزند و در مقابل بهت و  نگاه ملتمس اهالی، لب به سخن باز میکند: دِ یه چیزی بگید لامصبا، بهم بگید دست مریزاد، بهم بگید خسته نباشی، چرا حرف نمی زنید. اصلا شما چتون شده، فکر میکنید من پیغمبرم ؟، میتونم معجزه کنم؟. با با این یه مشت آهنه نمیشه کاریش کرد، نمیشه. این شِق آخری بود که بلد بودم، تقی شکست و رفت به سلامت. حالاهرکی هر کاری دلش میخواد بکنه، بفرمایید راه شهر روی همه  بازه ، مجبور نیسیتن اینجا بمونین . من که رفتنی ام ...

میراب ده، بیل به دست، بالای نعش موتور پمپ، وضعیت خودش را شرح میدهد. صداش که پیچید تو دشت، بیل ام رو  بر داشتم و مث دود خودمو رسوندم. گفتم فلانی ایندفعه دیگه پیش زمینای تشنه رو سفید میشی، گندمها سر راست میکنن، خوشه میدن و دعات میکنن. گفتم دوباره اومد روزایی  که  وقتی پسین میایی توده دود و دم همه روبراهه،. توسفره ها پر شب چره، گندم برشته،بوی نون تازه پر میگیره تو هوا، داد میزنیم، نامه مینویسیم ، میگیم  آهای ...شما که رفتید، برگردید خومه هاتون ، اینجا موتور راه افتاده، میراب از معدن برگشته، دشتبونا هی میکشن، آب حموم مث مروارید، سنگ آسیا مث اژدها...ولی حیف.بعد بیلش را بلند میکند و مینالد ... یاد بابام به خیر، آهنگر بود، هروقت آهن داشت، ذغال نداشت، اون وقتی هم که ذغال داشت،خب،... آهن نداشت. حالا حکایت منه، اونوقتا که زمینها بود و آبها و ملک اربابی ، همیشه آرزوی یه بیل هار خوش دست گوشۀ جیگرم بود، حالاهم که گیرش آوردم، هی....دو باره باید راه شهر رو گز کنم.

خان کرم، قهوه چی دنیا دیده که  بار ها شهر رفته و دست خالی برگشته، به حرف می آید : میدونید، شهر به درد نمیخوره، آدم تو خونه خودشه که یه لقمه نون به راحتی از گلوش پایین میره، زرق و برق که سیرامونی نمیاره. فقط باعث میشه آدم، بدبختیاش یادش بره. اونوقت آدم فکر میکنه که راحته، راحتی که نیست، فراموشیه، آدم خودشو گول میزنه.این از اونطرف. از این طرف هم،هی نصیحت میکنند ، هی نصیحت میکنند: اینجا زمین دارید ، خونه دارید، تعلقات و زن وبچه دارید، دارید دارید دارید، چه فایده؟ بنظرم آدم باید  نیگاه کنه ببینه چی نداره نه اینکه چی داره. خیلی چیزاس که ما نداریم. دوباره ناچار میشدم هلک و دلک بکوبم و برم شهر. شبها تو کارنسرا میخوابیدیم، شبی هفت زار- هنوز سر شب بود که یارو  میومد پولهاشو جمع میکرد بعد میگفت بخوابید، بخوابید دیگه گدا گشنه ها بگبرید کپه مرگتون بزارید ، حالاخودش هم دستِ کمی از ما نداشت ها، هر کاری بود کردم ، فعلگی، خونه شاگردی، شمع فروشی ، شانه فروشی، جلد شناسنامه جار میزدم، جلت شناسنامه دو زار. ... دو زار، پنج تا دوزاری میشد یه تومن که صنارهم نمی ارزید.تازه پنجزارشم مایه بود. دیدم دارم گول میخورم. جون میکندم، جون میکندم، آخرش که میخواسم یه چیزی بفرستم ولایت ، میدیدم ندارم. ولی همه میگفتن بارک اله فلانی آدم زحمت کشیه، آدم اصیلیه، اصلا دهاتی شریفه ، شرف خالی... مث اسب گاری باید جون کند.

و بالاخره منِ نویسنده و کارگردان که میخواستم باشعبان و رمضان و محرم و خانکرم و مقنی و میراب، انقلاب کنم و به مردم آب  و برق و آزادی بدهم. منی که  از تغییر ذایقه داده های  فرهنگی جدا نبودم . آرزو اندیش بودم نه واقع نگر انقلابیهای آنروز دنیا به امثال من آرمانهایی تحمیل کرده بودند که ریشه در واقعیت زندگیمان نداشت.

 حالا میخواهم اوضاع اجتماعی را به  سر گذشت خاله فردوس پیوند بزنم و علت پیروزی و ناکامی جوامع را به حس درونی آدمهایش نسبت بدهم.  پس دوباره  سر به گریبان خود فرو می برم و  بیاد خواجه نوری های بزرگ زاده و و پیر مورد وثوقشان خانمدوسی می افتم. دوسی از آنها آموخته بود با آنچه قابل حصول است زندگانی بگذراند نه با آرزو هایش. او میدانست تجربه احترام دوله ها از پشت سالها ستمگری و مظلمه اجدادی کسب شده است بنابر این  فریفته آرزو ها و نوید ها نمیشوند چون قدرت را میشناسند و میدانند دنیا چه خبر است و چشم انداز شان وسیع تر از اینهاست. بعضی با پذیرش بزرگی مصدق، السلطنه بودنش را نقطه ضعف میدانند حال آنکه بیشتر بزرگی مصدق به بزرگ زاده گی اش بود نه به یکلا قبایی. خانمدوسی با شامۀ تیزی که داشت دانسته بود خوبی و بدی با همند. و هیچوقت معایب اش را در ناخود آگاهش پنهان نمیکرد،  میگفت هر مسجدی منجلاب دارد، زباله منجلاب هم دور ریختنی نیست، به درد کشت و زرع میخورد.

 لازم نیست آدم فیلسوف باشد تا بفهمد چه میکند. کافی است کاستیهای خودمان را بپذیریم تا خوبیهای دیگران دیده شود.  کاستی های ما کاستیهای دیگران هم هست.این گونه مراقبت وجود شناسانه دوسی از  خودش، با مواظبت های گنجشک کوچک من از موجودیت چند مثقالی خودش فاصله چندانی نداشت. اسم گنجشک روی دیوار سید مصطفی را مش رمضان گذاشته بودم. او را با خودم به شیراز آوردم ،  آب و دانه دادم ، مراقبت کردم تا جان گرفت و آدم شد. طوری که با شنیدن کلمه رمضان روی شانه ام میپرید و مثل ماهی نقره ای های جوی خیر آباد  به سر و گوشم نک میزد و شادی میکرد. همین که میگفتم مش رمضان، با جیک جیک اش، جوابم میداد. آدم وقتی به چیز های از دست داده فکر میکند قدر داشته هایش را بیشتر میداند. باید مراقبِ داشته های خود باشیم. بزرگتر ین داشته ما خودمان هستیم. اگر خودمان را حفظ کنیم مردم، حکومت و دنیا را حفظ کرده ایم. مش رمضان با وجودی که به عمرش دشمن ندیده بود نخستین بار که صدای گربه همسایه را شنید، حساب کار حودش را کرد و دیگر به گربه روی خوش نشان نداد. این حس فهمانه در انسان هم هست ، انسان بوی بدی و خوبی را بگونه ای فهمانه از فاصله های دور تشخیص میدهد.حالا پس از مدتها احساس میکنم هروقت گربه به قفس مش رمضان نزدیک میشد، با جیک و جیکش برایش شعر میخواند : مشتی خط و خال، مشتی خط و خال. رومن رولان، در رمان زیبای جان شیفته  میگوید: « مَکیدن پِستان لَذت خوشست اما این امکان در اختیار هر گوساله ای هست». شاید این قضیه را بشود با سر گذشت خاله فردوس مربوط دانست . اگر خواهیم دید که گنجشک کوچک من بعدها لقمه لذیذ گربه همسایه میشود، به دلیل ضعف غریزه حیاتش نیست بخاطر بزرگ شدن چینه دان اش است . یعنی میتوان گفت مرده شدن مش رمضان نیز از غریزه حیات متابعت میکرده است. کیفیتی که در مورد انسان نیز صادق است هر چند آدم مستعد آموزش و فرهنگ هم هست و میتواند فهم خام حیوانی اش را هر چه بخواهد توسعه بدهد و اسیر چینه دان حقیر خود نباشد. اما هست و کاریش نمیتوان کرد. شاید خاله فردوس اسیر لذت سر کش چینه دان خودش بوده است. با این حساب نباید از کسی گله مند باشد و گله مند هم نبود. این ما بودیم که بی سبب برایش میگریستیم چون تمنیات او با با خواسته های خودمان مقایسه میکردیم. کس چه میداند،  شاید لقمه لذیذ گربه همسایه شدن برای مش رمضان، حاوی لذتی سر شار بوده است.

 

 

 

 

قسمت هفتم- در دست ویرایش

 دوسی خواندن و نوشتن نمیتوانست تا فیلسوف باشد اما بواسطه معاشرتی که از طریق نا خواهری اش فردوس با خواجه نوری ها پیدا کرده بود، با وجود بدی های عادت شده ای که وجه نا گزیر رفتار آدم ها ست، به دریافت های خوبی دست پیدا کرده بود .
 بُنچاق‌ خواجه نوری ها، از جانب مادر به خاندان قوام در جنوب و از طرف پدر به خاندان نوری در شمال می‌رسید و سجل خواجه نوری را با روی کارآمدن پهلوی اول گرفتند.   
 
 دوسی از سوابق تاریخی - فرهنگی این خانواده و شخصیت های برجسته خوب و بد و رفتگان و ماندگان داخل و خارج شان خبر نداشت. او از خیانت جد مادریشان حاج ابراهیم کلانتر درحق زندیه، خصوصا لطفعلی خان، آتش باری‌ قوام الملک های بزرک وکوچک در خطه فارس و قدرت طلبی های نوری‌های اعظم که یک قلم اش مشارکت  میرزا آقاخان جد کبیرشان در کشتن امیر کبیر است، چیزی نمیدانست . اما چه پروا، اگر میدانست هم توفیری نمیکرد چون معتقد شده بود  آدم آمیزه ای از خوبی و بدی ست. خوب مطلق و بد مطلق در عالم پیدا نمیشود. اینحرفها را سالها بعد در کتابها خواندم. حالا دارم فکر میکنم مردم درباره خاندانهای بزرگ و اشرافیت خانواده های سلطنتی  و گره خورده گی سرگذشت آنها با سرنوشت  پدران و مادران خودشان چه میدانند. شاید نگارنده را مرتجع یا ارتجاع اندیش تصور کنید. اما نشخوار آدمیراد حرف است. از شخصیت ها و اعقابِ نیک و بدِ صفویه ،افشارها، زندها،  قاجارها، پهلوی ها و دارایی هاشان چه اثری پیدا میشود! ممکن است بفرمایید برای چه پیدا باشند این جانیان دزد ؟  این حرف را او که  به قدرت رسیده است باید بگوید.  برای من، این جانیان، دزدان و قاتلان همه، منابع انسانی و سرمایه ای  هستند. از متمولین،مالکان، تجار و هزارفلمیلهای ثروتمند هر دوره پادشاهی چند نفرشان در اقتصاد ما نقش دارند؟  از مغرهای فراری، مهاجرین اجباری و رانده شدگان بعد از انقلاب چطور. اگر به واژه مار به مثابه ارزش و نه ضد ارزش نگاه کنیم اینها همه  از نیک و بدشان  هرکدام به نوعی، مارها خورده اند تا آژدها شده اند. مارهایی که خود ما بوده ایم و هنوز میتوانیم خورده شویم یا اصلا بخوریم و اژدها باشیم. اژدها شدن در امکان هر بنی بشری هست. بستگی به موقعیت دارد. این خانم ها و آقایان الآن کجا هستند تا در مقابل تاراجی که کرده اند یا هزینه هایی که  با جان ومال خود و گذشتگانمان صرف شان کرده ایم، با اموال، تخصص و توانایی های دیروز و امروزشان جبران مافیها کنند. این نگاه درستی است که مردم جوامع تربیت شده به نیروی انسانی و منابع سرمایه ای خود دارند. جوامعی که  وهم اندیشی و مهبل بافی سنواتی شان را پشت سر نهاده و تحت تعالیم مغز های متفکرشان دوسه قرن است به گونه دیگری به  انسان، تاریخ و چیستی آن مینگرند. جوامعی که دوران حکومتهای قومی قبیله ای و مسلکی را وانهاده  منافع ملی و رای آزاد مردم را تعیین کننده قدرت کرده اند و تازه هنوز کم وکسری دارند.
 
.. آیا وضعیت  جامعه ما مصداق بارز جامعه کوتاه مدت که دکتر همایون کاتوزیان در جزوه تحقیقی اش  آورده نیست ؟ جامعه کلنگی یا کوتاه مدت یعنی جامعه ای که انباشت بلند مدت سرمايه در آن هرگز وجود نداشته است. بدين معنا که آن کسی که می خواهد سرمايه را انباشت کند بايد اطمينان داشته باشد که دو سال ديگر اموالش غارت نمی شود. هر چهل پنجاه سال یکبار آنها که جزو طبقه مالکين بوده اند، ديگر خود، خانواده و بازماندگان شان ديگر مالک نیستند و قرعه بنام طایفه دیگری افتاده است . هرحکومتی که سر کارمی آید قبلی هارا به بهانه های مختلف دزد و قاتل و جانی معرفی کرده آنهارا فراری میدهد یا  اینکه خودشان از ترس غارت،  اموالشان را نقد میگنند و می گریزند در صورتیکه در کشور های غربی میبینیم خانواده فورد یا بنز چند صد سال است سر جای خودشان هستند. چرا خاطرات من نباید باخاطرات حاج سیاح صدو پنجاه سال پیش تفاوت  داشته باشد و هر دو از یک درد بنالیم. این چه مشکلی است که روی دوش مان سنگینی میکند و علت اش را مهم نمیشماریم. به گوشه ای از سخنان ایشان که بطریق راندم و تصادفی انتخاب شده  گوش کنید. این درد دل یک روشنگر دلسوخته زندان چشیده ای است که زمانی تمام دنیا را گشته و هیچ ملتی به اوهام زدگی ما ندیده است. وی میگوید در هیچیک از کشور های شرق و غرب عالم این همه درویش و مرثیه خوان و فالگیر و جن گیر و رمال و پشت هم اندازو غیبگو ومفت خور چه و چه پیرامون دین و آیینشان ندیدم.  ایشان در نگاه قاجاریه به میراث فرهنگی مینویسد: «عجبا! آبادی هایی که از سلاطین و بزرگان گذشته در هر نقطه ایران بود خراب کرده ا ند ، برای این که حسد داشتند نام دیگران بماند. نمی دانم به این خرابه ها چکار داشتنه اند! بلی! مثل آب شور بحر خزر که فتح علی شاه به روس ها داد." او آن گاه می افزاید:" کسانی که دول و ملل را گردش نکرده ، اوضاع عالم را نمی دانند ، حق دارند که ندانند ایران چه وضع طبیعی دارد ، چه آثار ابهت در او موجود است و این خلیج فارس و اهواز و خوزستان دارای چه اهمیت فوق التصوری است . افسوس ! افسوس!"» قضیه چیست؟
 من به یک سر نخ رسیده ام، به رشته باریکی که دنبال کنیم و در سایۀ خاک آلود نخلی لاغر، در پیرمراد داراب به زمین بنشانیم .
 باری دوسی از رده پایینی های اینها، بیشترشان را میشناخت و یا حد اقل اسمشان را شنیده بود. ازپسربزرگِ شان، نصرت اله خان، که سالها  انگلیس زندگی میکرد، تا میزاحمدخان داماد، که داماد تاج الملوک خواهرخانم بود و همان موقع تجارت استامبول داشت و در تدارکات ارتش پول شویی میکرد،تا حاج فتح اله بارفروشِ نوری‌که تاجر عمده میوه بود و عید ها شیراز می آمد و خانم عزت الدوله که در سووشون هم جزو شخصیت های اصلی است و شنیده ام خیلی از شخصیت های رمان سووشون، آدمهای واقعی هستند. از جمله شخصیت زری و یوسف که با سیمین و جلال شباهت دارند. داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ چهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم می‌کند. زری( سیمین) ، شخصیت اصلی داستان، زن جوان تحصیلکرده‌ای است که دغدغهٔ حفظ آرامش خانواده است. او شخصیتی دگرگون‌شونده دارد و در اثر وقایعی که اتفاق می‌افتد، متحول می‌شود و اهداف جسورانهٔ همسرش یوسف( جلال) را ادامه می دهد عزت‌الدوله، زن ثروتمندی است که ارتباط نزدیکی با خانوادهٔ حاکم دارد. و با او در قاچاق آذوقه و اسلحه شریک است. او به‌علت این که زری به خواستگاری پسرش جواب منفی داده ، نسبت به او دشمنی می‌ورزد. اما از سوی دیگر خودِ عزت‌الدوله هم از سوی شوهرش مورد ظلم است؛ شوهرش به او خیانت می‌کند و در مقابل دیدگان او با زنان دیگر ارتباط دارد و او مجبور است در خانهٔ خودش از آن‌ها پذیرایی کند. عزت‌الدوله  کلفتی دارد که توسط شوهر یا پسر او مورد تجاوز قرار گرفته و او را مجبور کرده اند زن  کل عباس، نوکر آن خانه بشود. نکته جالب و حیرت انگیز اینست که نام این کلفت را خانم دانشور "فردوس" گذاشته است.
 از دیگر شخصیت ها که خانمدوسی میشناخت شوکت الملوکِ‌ ور پریده بود. این شوکت که گویا دختر ظریف و زیبایی بوده،  در جوانی به مرض آبله کور شده و خودکشی کرده است و لقب ورپریده از همینجا نصیبش شده.  مامان تعریف میکرد یکروز حرم شاهچراغ او را دیده که به نیت شفا  به ضریح بسته شده بوده است. خانمدوسی همه  را به اسم و رسم و بنچاق میشناخت و دربارۀ هرکدامشان حرف و حدیث  داشت. دوسی، تا حتی با عروسشان فخری دختر فرج اله خان قهرمانی، که همان سالها "مریضخانه‌ی مرسلین" یک کاره ای بود، نشست و برخاست داشت تا جایی که این خانم دکتر را مثل خودشان، فخری صدا میزده و اینها همه منابع معرفتی او بوده اند. دوسی از همه چیز دنیا خبر داشت وموضوعی نبود که  از آن سر رشته نداشته باشد. شعر می‌خواند، مَتَل می‌گفت. سیاست میدانست،  دوا درمان میکرد موعظه و نصیحت بلد بود ، او  شعرهم گفته بود، قصیده ای با مطلع "کی گمان داشت که نوبر سفر لار کند" را وقتی سروده بود که با برادر بزرگم لامرد زندگی میکرد. او فارغ التحصیل دانشسرای مقدماتی بود و پستش را چاه قایدِ لامرد انداخته بودند و  در آن سن وسال غیرت دوسی اجازه نداده بود نوه اش تک و تنها به لار برود. میگفت روزها را توی کَپَر سر میکردیم  و  خوابگاه شبهامان یک اطاقک سمنتی بود که روزها بچه ها مشق می نوشتند. دوسی از دروغ گفتن و پنهانکاری بدش میآمد و کمتر دروغ میگفت و همه را از عقوبت سنگین پنهانکاری در همین دنیا میترسانید. اما نمی دانم چرا به خاله فردوس که میرسید بقول خودش لالمانی میگرفت و لام تاکام با او از آتش جهنم حرفی نمیزد. این در صورتی بودکه عامو مش مجید مرتب به او طعنه میزد  که پشت ناخنهای دست بعضی ها از آتش جهنم هم قرمز تر است، اگر مردم راست میگویند برای برای ناخواهریشان موعظه کنند ولی دوسی آتش جهنم را چندان سوزنده نمیدانست بنظر من هم ناخن های دست خاله فردوس فقط گل اناری بود و ربطی به بهشت و جهنم نداشت .
پایان قسمت هفتم.
 با همهی اینها دوسی هیچوقت به ما  نگفت چه نسبتی بین خواجه نوری ها و خاله فردوس بوده که کوچک و بزرگ فامیل او را "مامان فردوسِ" صدا می‌کردند. تا حتی و قتی فردوس بیچاره بیخبر از حضور ما در داراب مرده بود او را به اسم مادر فرماندار، آقای خواجه نوری در محوطه پیر مراد دفن کرده بودند. دوسی قول داده بود کلاس دوازدهم که تمام بشود همه چیز را برایم تعریف کند . اما دیدیدم که  اجل نگذاشت . حالا کم کم اسم این دو ناخواهران را که میبرم دل و دماغم میسوزد و از چشمهایم آب می ریزد.  نمی دانم شاید دارم برایشان گریه میکنم.  ادامه دارد

 

 

                                                         

 اضافات
 کیفیتی که در مورد انسان نیز صادق است هر چند اآدم مستعد آموزش و فرهنگ است و میتواند فهم اش را هر چه بخواهد توسعه بدهد و اسیر چینه دان حقیرش نباشد. اما هست و کاریش نمیتوان کرد. شاید خاله فردوس اسیر لذت سر کش چینه دان خودش بوده است. با این حساب نمیتوا ند از کسی گله مند باشد و گله مند هم نبود. این ما بودیم که بی سبب برایش میگریستیم چون تمنیات او با با خواسته های خودمان مقایسه میکردیم.
 
 
 
 

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

دلاله و دیالوگ- چاپ شده در بولتن پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۵:۱ ب.ظ

دَلاّله و دیالوگ

از درطلبان آن خزانه

دلّاله هزار درمیانه

لیلی مجنون - حکیم نظامی

آورده اند جوانی بنی عامری از کودکی دلباخته دخترعموی خویش بود. چون این راز بگوش اسدیان رسید، دلّاله فرستادند دختر را به کنیزی ابن سلام به قبیله بنی اسد بردند و جوان عامری اشعاری با نام مستعار مجنون سرود.

ذوالفقاری، مقایسه چهار روایت ، برداشتِ آزاد.

قسمت اول: دَلّاله

عکسشان را که در وضعیت می بینم یک دلم میگوید بروم بنشینم من‌هم ساعتی تا صبرنیامده. نه برای دل خودم، نه بخاطر بنی‌عامریها و نه حتی به خاطر لیلا! بنی اسدی ها که دیگر هیچ ، نقش شان ندارم. کاش نامشان هم درگوشی هامان نبود تا حالا حالا آن لندهور با لندکروزش اینجور همه را به کشتن نمیداد. فقط بخاطر عمو ابراهم میگویم!

از مرگ سیمین چند سال گذشته! عمو عادت داشت پشتِ سه دری بنشیند و به چراغ روشن کردن سیمین چشم بدوزد. زن عمو بدون اینکه چشم داشته باشد، شیشه چراغ را پاک میکرد، چراغ را نفت میریخت ،کبریت میکشید و فتیله روشن میشد. آنوقت، گرما که به صورتش میخورد، خنده رضایتی روی لبهایش مینشست و تا ما مشقمان را مینوشتیم همچنان متبسم مینمود. نه...، پارسال نه وقتِ مردن سیمین بود. حالا هم که لیلا! بیچاره عمو ابرام! یک لیلا میگفت، هزار لیلی ازدهانش میریخت.

سال اولی که خارج رفته بودند. یکروز توی همین فکرها بودم که تلفن زنگ زد. گفتم حتما خودش است. آفتاب رفته بود و زن‌عمو داشت لب حوض دستنماز میگرفت. تا خودم را به سر سرا رساندم، گوشی توی دستش بود و داشت صحبت میکرد، صحبت که چه عرض کنم، با اکراه پشت پای چپ اش را مسح میکشید. گفتم دوباره آن عَرنبوت است، زنگ زده سروگوش آب بدهد. از آن سردنیا کشیک میکشید نکند یکوقت لیلی با من حرف زده باشد. میدانست زن عمو دروغ نمیگوید. گفتم آلآن است که پَس بیافتد! چقدر تن و بدن این زن باید بلرزد. دیدم نه، لیلی خودش است. راحت شدم و به پهنای صورت سیمین چشم دوختم.

چیزی که نمی شنیدم، حدس زدم نَقل ابن سلام است که لیلی میدانست مادرش خوش ندارد برای همین زن عمو گوشی را سمت من گرفت و دو سه تا فحش زیرلبی هم نثارشان کرد که فکرکنم تا بهِ جانماز رسیده همینطور زیرلبکی بد و بیراه میگفته. عمو میگفت من دراز کشیده بودم توی خودم و چشمهایم روی هم بود. اول خیال کردم سیمین دارد ذکر میگوید و تسبیح می اندازد بعد که چشمم را باز ...

من گفتم: نه عمو ، به بنی اسد فحش میداده، به آن زَنَکِ دلاّله!. عمو هیچ هم تعجب نکرد. فقط نگاهم کرد و گفت "پس به تو هم گفته سیمین!"

و من فکر کردم، کیست که قصه فرخ لقا در قلعه سنگباران را نشنیده باشد»

* * *

گوشی را که از زن عمو گرفتم، صدای گریه می آمد. گذاشتم خوب گریه اش را بکند، بعد خوش و بشی کردم، وقتی دیدم خندید، رفتم توی اطاق پتو پیچیدم دور خودم و تا ساعت ها حِق حِق ام قطع نمیشد.

* * *

دوشنبه صبح توی گوشی ام بودم که دیدم عمو ابرام وویس فرستاده. گفته انشااله تا آخرهفته میرسند. گفته البته کارچندانی نیست که نیاز به تو باشد، اما بد نیست زنگی بزنی و خودی نشان بدهی، پیش خدا گم نمیشود، آدم چرا بهانه دست کسی بدهد.

عمو، یک دست بیشتر نداشت، گفتم چطور میتواند جلوشان دَر بیاید. بخیالش نمیدانم برای چه می آیند. پارسال هم تلاویو رفته بودند.

امشب راه می افتند. از دوحه. چهارشنبه مرز شلمچه، با وسیله خودشان. قرار بوده جعفر هم با آنها بیاید. دلش میخواسته خانه را بعد از جنگ ببیند. اما حوصله چهارده ساعت تا قطر را نداشته! گفتم خب میگفتی یکراست بیایند آنجا پَهلوی خودت.. وقتی اسراییل نتوانست کاری برایش بکند، چه امیدی به دکترهای شیراز. شاید همان آمریکا برایش غلطی بکنند. هرچند چاره لیلی جدا شدن است. لیلی باید از ابن سلام طلاق بگیرد. البته اینرا به برادرش نگفتم. گفتم پس شرع گذاشته اند برای چه، حکم عنن داریم. خیار غَبن داریم. خیار فَسخ داریم. که جعفر گفت نمیدانستم این چیزها را هم دارید! گفتم تازه حق اش است دلّاله را هم به محکمه بکشیم. هر چه هست زیر سر خودش است. مردک را شاید همین فولاد رزه دواخور کرده باشد. یک دنیا هستی به هم زده این مدت. یک کشتی اسباب کشیده اینطرف آب. هر وقت می آید کشکولش پر است.

* * *

نزدیکای ظهر شده، ورودی مسجد خلوت است. چند پسرک دورِ ماشینها دو‌دوَک میکنند. آهنگ ملایم تلاوت می آید. قامت لاجوردی سردر را که میبینم ذهنم آرام میگیرد و وارد حیاط میشوم. دو نفر دارند دنبال کفش‌شان میگردند. جلو میروم و سلام میکنم. خشکشان میزند و به من تسلیت میگویند. درست آمده ام. به تصاویر روی دیوار چشم میدوزم. ابن سلام باچفیه و عگال است و جای خالی لیلی و دلاله هم گل گذاشته اند. چه عکس های دیگری که روی دیوار است. انگار بنی عامری، همه مرده باشند.

یک دلم میگوید اگر قرار بوده همه بمیرند، چرا به ما نگفتند؟ منظورش را نمیفهمم. میخواهد دَر دَم، از غم لیلی جان بسپارم. خودم را زدم به آن راه که برای فاتحه دعوت نمیکنند دلکم. فقط عکسشان را در وضعیت میگذارند. دل دیگرم در می آید که چه میگویی قیس، منظورش روز ازل است، میگوید چرا به ما نگفتند میمیریم. چرا نگفتند یتیم و کور و مجنون به دنیا می آییم، چرا نگفتند عاشق میشویم. نعلینم را میزنم زیر بغل تا داخل شبستان شوم.

صحن پر تاپر آدم است. عمو ابرام را نشانده اند صندلی جلو تا با دست عاجز هی پاشود و هی بنشیند. غولهای بیابانی نشسته اند آن بالا با چفیه و عِگال! عُقم میگیرد و مثل اینکه صبر آمده باشد عقب گرد میکنم و می روم بیرون. گیج، روی زمین پهن میشوم.

اینجا اما عروسیست. از گلدسته صدای آواز میآید. زن و مرد دور تا دور حیاط چوپی میرقصند. سیمین روی سرشان نقل می پاشد. بی بی کِل میزند، دلاله غرق سیم و زراست. گوشی ها مرتب عکس میگیرند. دایی کل صفر به هر که می رسد سیگار تعارف میکند. ماشین عروس آماده است. عروس تنها، صندلی‌عقب نشسته و دلاله تنوره کشان بغل دستش جا میگیرد. جعفر به وستن واچش نگاه می کند- باید الآن فرودگاه باشند- می پرد بالا و کنارِ راننده می نشیند. دوحه باید دست عروس را دست ابن سلام بگذارند. ماشین سمت گل سرخ راه می افتد. وسایط نقلیه دیگر پشت سرش هستند. حالا دارند سمت فرودگاه میروند. صدای گالسکه با بوق موتور می‌آید. من و لیلی روی زمین سکه جمع میکنیم.

قسمت دوم- دیالوگ

اولش همه مون جمع بودیم تو طارمه.

من بودم، زن عموم سیمین بود، عاموم ابرام؛ مرغ و خروسام، لیلی و جعفر، دایی کَل صفر.

همه بجمع بودند. بی بی رُمبیده بود زیرِسَرپِلّه هی وِرار میکرد وِ رار. هوا منقلب بود و گِز گِزه سرد به جون آدم مینداخت.

من گفتم: «چلّه تابستون و اینهمه بارون»،

بی بی لُندید: « بارون که نیست، قضا و بلاست!».

من نوشتم: قضا و بلا یعنی قورباغه، حیاط شده بود پُرِ قورباغه- قور...قور...قور... باغه.

دایی کَل صَفَر همینطور که عصا میزد و میومد، چشم دوخته بود تو چشمه ی آسمون :

"نخیر! این خَمینه است، یِدفعه شروع میشه، یدفعه هم تموم، بعد هوا میشه صااااااااااف عین کفِ دَس"

اینها را وقتی من رفته بودم دنبال دفتر گفته بود دایی کل صفر. بعد هم که چشمش خورده بود به بی بی، سینه شو یکجوری صاف کرده بود که یعنی، بی بی خفه بشو.

بچه ها خانه را گذاشته اند روی سر.

حالا من کجا؟ دنبالِ دفتر...کجا!

وقتی برگشتم باران بند آمده بود، ابرسیاه زُمختی دو باره پهنه آسمونو پُر میکرد، دلم مثِل سیر و سرکه می جوشید .

دایی کل صفر میگفت «این ابری که من می بینم، یه کاری دَستمون میده» و بعد نشست روی زمین. سیمین با فلاسک چای وارد میشود. ابرام ساکت است، ابرام ... ساکت!

یکدلم میگوید یادم نرود بنویسم، فصلها دیگه اینجا گم شدند لیلا. زمستون خاکِ سرخ، تابستون هم قورباغه.

دایی‌کل‌صفر گفت" اینا که قورباقه نیست دایی، گنجشکه ، گُن، جِشک"، و یک هما بیضی گذاشت گوشه لبش. کبریت نم کشیده بود، دو باره کشید، نشد.

رو کرد به ابرام که خب، حالا عزا گرفتی که چه ؟ فرستادی دنبالمون چکارکنیم دایی. خودشون خواستن، خودشون بریدین و خودشونم دارند میدوزند. بزار برن از این مملکت دایی. خودشون میدونند چکار میکنند ؟.

بخودم میگم یادم نره بنویسم دایی دوباره کبریت کشید و نشد!

ابرام همه را شنید و نشنیده گرفت. من با دفتر برگشته ام و نشسته ام روی هاونِ سنگی.

بی بی میگه رو سنگ سرد نشینم مضرت داره، نشنیدم. و ادامه داد مگر این ور پریده ها میگذارند صدا به صدا برسد.

من میگم بازی میکنند. بی بی.

بی بی میخواهد بازی نکنند! سرسام گرفته است.

. من مینویسم: تازه، بی بی ندید قورباغه روی دامنش افتاده وگرنه دیورون میکرد( غوغا)

بچه ها قورباغه ها را برداشتند و کشیدند توی کوچه. جعفر به وستن واچش نگاه میکند، دلاّله در میزند، همه بلند میشوند، من با کاغذ برگشته ام نشسته ام روی هاون سنگی دلم تاپ تاپ میکند و بلند میشوم. عمو ابرام در فکر است، گنجشکی با بالهای تر و تازه کف طارمه می افتد. نگاهش میکنیم، نگاهش میکنیم . عامو ابرام می دود سمت سیمین. دایی کل صفر هیچ نمیگوید. زن عمو با سینی چای زمین میخورد. ابرام رسیده نرسیده ی زن عموست است که پرنده پرمیکشد طرف نخلها و مثلِ برق توی برگ و باد گم میشود.

دلّاله کِل میزند. دایی کل صفر صلوات بی سی میکند. بی بی دهان پر کرده چیزی بگوید، جعفر به وستند واچش نگاه میکند و همه حواسش آنور آب است.

* * *

. بارون که بند آومد، نشستم کناردست بی بی تا هرچه دلش میخواد ورارکنه و اینقدر اینطرف آونطرف سرک نکشه ولی مگه رو خودش آورد؟. فورا پلاستیک قرصها شو در آورد، سبز یه ور، سرخ یه ور، رزد یه ور کرد و گفت: انگارمن خَرم !

  • * *

چقدر دوباره هی بنویسم، این صدای چه بود خدایا!

-چیزی نیست صدای قرصهای بی بی ست..همش صدای قرص ...قرصهای آبی وزرد، قرصهای چهار گوش و گِرد و قلنبه.

ابرام، یه هما بیضی از دایی گرفت؛ یکی هم قبل از این گرفته بود- دایی کبریت کشید و ابرام ناشیانه پک زد، پکهای چهار گوش و زرد و قلنبه. حتما توی دلش میگفته دیگه سیگاری شدم. بعد بلند شد، پاشنه کفششو کشید و به منهم اشاره کرد دیگه ننویسم.

حالا همه رفته اند الا خودم، آسمان شده صاااااف، عین کف دست. این طوره دیگه! همیشه یک چیزی نا گفته میمونه، همیشه وقت تنگه!

نواز فرح

*- لیلی و مجنون حکیم نظامی

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

فهم چوپانی من ازهستی:

   دارم فکر میکنم چیزها و امورجهان یک چیزند و آن یک چیز، جهان است. دارم به چیزهایی عجیب نگاه میکنم: لاک پشت دریایی، گودال، گوهای سفید بارور. موجوداتی که سر در می آورند، آبگیری که جوجه ها را بسوی خود میخواند، مهاجمین، که از هوا و از زمین، جوجه میخورند، جوجه می برند. راهی که تا دریا ادامه مییابد  و ما که دلمان میسوزد.

 

 وزمین وآسمان‌ی که هوشیارانه به ما جان وجا میدهند، آیا همه مان یک کل یکپارچه‌ و در هم تنیده از چیزها وامور به ظاهر جدا ومستقل  نیستیم ؟. مثلِ  سلول‌ها، و بافت‌ها و اندامهای مختلف یک موجود زنده که همه با هم یک چیزاند اما بخش بخش و جدا جدا،با نقش و وظیفه و اختیار واجبارو حیات مستقل و محدود و...  شاید به همین دلیل است که کلیه یا خون من در بدن موجود دیگری زنده میماند و به دیگری زندگی می‌بخشد. آیا در این صورت، نمیتوانیم به معضل جبرو اختیار طور دیگری نگاه کنیم و خیلی معضلات دیگررا طور دیگری ببینیم ؟...  این پرسش اصلی من است که دوست دارم در باره‌اش فکر کنم ...

چیزها پیوسته در وضعیت‌های مختلفی از گردیدن یا شدن به سرمی‌برند. گرديدن، یا شدنِ دايمي چيزها در خود، زمان و مکان را به ما القاء می‌کند، احساسی که به سادگي قابل بیان نیست. دید واقع نگر ما هم مجموعه چيزها وامورو روابط بين آنها را واقعيتِ جهان بیرونی می پندارد. اطلاعات و دانش ما در مورد واقعیت جهان هر چند از جنس پنداراست اما فراموش نکنیم که  پندارها نیز خود، جزءی از جهانِ هستی اند.

 

    ما هرکدام دارای جهان منحصر به فرد دیگری نیز هستیم که به خودمان تعلق دارد. حدود این جهان را نوع و دامنه شناخت ما از چیزها معین می‌کند. جهانِ فردی ما، با مرگ پایان می‌پذیرد، اما جهانِ بيروني همیشه هست و خارج از اراده ماهمچنان ادامه می‌یابد و به قولی جهان بودگی میکند . انسان، ازهستيِ فردی خویش آگاه است و نسبت به آن اعتراضی ندارد. او با تمام پرسش و ابهامی که در مورد آمدن ورفتنِ خود در جهان دارد، مي‌داند که بالاخره "اینجا" هست و در"جایی" گم نشده است. ما می‌توانیم با حذفِ فرضی زمان از «جریان هستی خودمان»  تصوری  از "نیستی"  داشته باشیم  زیرا زمانمندی خودمان را به شدت باور داریم. مرگ، مصداقی برای پایان ماست در حالیکه برای جهان، نمی‌توانیم پایان یا انتهایی متصور شویم. واژه نيستي، از درک ناقص ما از هستي به حیطه زبان راه یافته و مانند بسياري از واژه ها فاقد مصداق است زیرا در جهانِ هستی نمی‌توان به جستجوی نیستی پرداخت. برای نیستی مصداقی در جهان هستی یافت نمی شود در صورتي كه برای واژه هستی مصادیق متعددی وجود دارد.  ما  "خودمان" را  بارزترین مصداق هستی میدانیم.

با وجودی که معنای هستي مقوله‌ای  دست نیافتنی است اما  مصادیق آن عيني و ملموس است  و ما را به چیزها و امور قابل مشاهده ارجاع می‌دهند اما نیستی فاقد مفهوم و مصداق است.  نیستی یعنی نیستی، به مصداق نیستی. وقتی می‌گوییم علی درخانه نیست، یقین در جای دیگری‌ست، يا اساسا مرده است، نه اينكه اصلا نبوده یا نيست، چون اگر نيود نامي هم از او برده نمي‌شد. این در صورتی است که در مورد هستیِ جهان، نمی‌توانیم بگوییم "جهان" در جای دیگری است چون همه‌ی "جاها" در جهان هستند و هرچند این شناخت ما از "جاها" یا مکان‌ها تجربی نیست چون مکان هم، شرط پیشینی تجربه‌ی مبتنی بر حواس است مثل اینکه ما قادر نیستم با چشم خودمان درون یا پشتِ چشممان را ببینیم( نقل قول).  عجالتا روشن ترین دلیل وجود هستی این است که ما  داریم در باره اش حرف میزنیم و حرف زدن ما "مصداق" وجود آنست. 

 

    دلالتِ نیستی به مرگ، شايد در حوزه "هستی فردی"، قابل تبیین باشد اما در حوزه "هستی جهانی"  قابل تصور نيست .هرچند درحوزه فردي هم انگاره هايي چون جاودانگی، حیاتِ اخروی، تناسخ و امثال این‌ها، یکی بودنِ مرگ و نيستي را مورد ترديد قرار مي‌دهد. ( یا انسان تمایل داشته اینطور فکر کند)

 

اما در هستي، واژه ها داراي مصداق خارجي هستند، مثلِ  «این آدم» ، «این رنگ» ، «این وقت» ،« این وضع ». مثلا «این آدم » یک مصداق عینی برای واژه عام «آدم» است اما معنای آدم نیست. درآگاهی یک فارسی زبان، واژه درخت به عنوان یک نشانه و تصوری که از آن دارد حضور پیدا میکند نه معنای درخت. در آگاهی یک کودکِ چند ماهه، واژه درخت حتي به صورت  یک نشانه هم حضور ندارد درصورتی که او درختَِ مقابل پنجره اطاقش را می فهمد و تصوری هم از آن دارد که این آغاز فهمیدن و زبان آوری اوست.

 

   شاید دلیل جالب بودن کارِ معرکه گیران این ست که آنها با  تَر دستي وبه اصطلاح چشم بندي،  مصاديقی از نیستی را به مانشان میدهند كه غير ممكن بودن اش از قبل برای ما روشن است .کبوتری که زیر کلاهی بود و اکنون نیست یا برعکس . اما  مشاهده کنندگان  مطمعن اند كه غيب شدن، مانند فرشته يك تصور ذهني است .ْمردم پیش فهمانه  می دانند که آن کبوتر باید در جای دیگری باشد . آن كبوتر كجاست؟ كبوتري كه زنده است نمي تواند در جايي  نباشد.  پس آن كبوتر كجاست ؟  ما براي مشاهده یک  امر  غیر ممکن اجازه مي دهیم  شيادان فريب‌مان بدهند.یعنی در آن لحظه دوست داریم چيزي را باور كنیم که باور كردني نيست .اين گونه باور كردن شبيه وضعيت کودکي است که فقط در لحظه بازی كردن، مصاحبت با عروسک اش را جدی می‌گیرد .

 

واژه دیگری که در زبان رواج دارد واژه سکون یا ایستایی است .در اينجا هم پای نوعی معرکه گیری زبانی در میان است که می‌خواهد چیزها و امورِ دنیا را، ابدی - ازلي، یا طبیعی و غیر قابل تغیییر جلوه دهد.  واژه  "سکون"، مانند دیو  یا اجنه  حاصل غرض ورزی یا در خوشبینانه ترین نگاه، محصول وهم اندیشی كساني است که شاید نا خواسته، طالبِ تسليم دیگران در مقابل انواع قدرت هستند. اين طرز تفكر، جهان را ابژه ای ساخته و پرداخته براي همیشه مي‌داند. اعتقادِ به ثبات و سکون اعتقادی است كه  امروزه در سایه پيشرفت دانش و علوم کمرنگ شده است. درست است که سكونِ ظاهریِ يك وضعيتِ خاص، در یک محدوده زماني مشخص، ميتواند مصداقي از سكون باشد، اما زمان پيچيده تر از آن است كه به نظر مي‌رسد.  توقفِ زمان توجيه هستی شناختی ندارد .ما داريم مي فهميم كه  همه چیز در همه جا در خود و بیرون از خود در  همه جهات در حرکت ، تغییر و جنبش است . نیستی و سكون معنای نبودن چیزها نیست ، توهمِ متوقف شدن زمان است.

 

 ما با چیزها  پیوسته در خود ، رو به خود ، و به دنبال خود در کنش ،حرکت و  داد وستد  هستیم وبا هر تغییری كه مي‌كنيم با «جهان» و «خود" ي دیگر روبروهستیم  كه در  لحظه پيش نبوده ايم  و همین  کیفیت است که  ما  را  از یک سو به فهم معنای هستی نزدیک میکند، و از سوي دیگر این نزدیک شدن را دم به دم به تعويق مي‌اندازد تا به فهم كامل تري از جهان دست يابيم . ما پيوسته در حال دانستن هستيم و مجبوريم دانسته هايمان را در نحوه زندگي كردنمان دخالت دهيم.

 

  

 

نکته دیگر اینکه  در تاریخ 24 مهرماه 1396- در درسگفتار ششم دکتر اردبیلی ( فایل صوتی) / متوجه شدم که مساله تناهی یا لایتناهی بودن جهان یکی از تعارضات عقل است که کانت در فصل آخر عقد نقل محض به آن پرداخته است. اما نمیدانم چرا این تعارض، تا این لحظه برای من تعارض نیست بلکه بنظر من جهان هستی درون نیستی واقع شده و  نیستی  خودش در جهان هستی است  واین در هم تنیدگی نیستی وهستی است که از یکطرف برایم جالب و از طرف دیگر من را گیچ کرده است. ( استدلالِ این درهم تنیدگی  را در جای دیگری  یا داشت کرده ام که  موجود است)

فهم چوپانی من ازهستی:

   دارم فکر میکنم چیزها و امورجهان یک چیزند و آن یک چیز، جهان است. دارم به چیزهایی عجیب نگاه میکنم: لاک پشت دریایی، گودال، گوهای سفید بارور. موجوداتی که سر در می آورند، آبگیری که جوجه ها را بسوی خود میخواند، مهاجمین، که از هوا و از زمین، جوجه میخورند، جوجه می برند. راهی که تا دریا ادامه مییابد  و ما که دلمان میسوزد.

 

 وزمین وآسمان‌ی که هوشیارانه به ما جان وجا میدهند، آیا همه مان یک کل یکپارچه‌ و در هم تنیده از چیزها وامور به ظاهر جدا ومستقل  نیستیم ؟. مثلِ  سلول‌ها، و بافت‌ها و اندامهای مختلف یک موجود زنده که همه با هم یک چیزاند اما بخش بخش و جدا جدا،با نقش و وظیفه و اختیار واجبارو حیات مستقل و محدود و...  شاید به همین دلیل است که کلیه یا خون من در بدن موجود دیگری زنده میماند و به دیگری زندگی می‌بخشد. آیا در این صورت، نمیتوانیم به معضل جبرو اختیار طور دیگری نگاه کنیم و خیلی معضلات دیگررا طور دیگری ببینیم ؟...  این پرسش اصلی من است که دوست دارم در باره‌اش فکر کنم ...

چیزها پیوسته در وضعیت‌های مختلفی از گردیدن یا شدن به سرمی‌برند. گرديدن، یا شدنِ دايمي چيزها در خود، زمان و مکان را به ما القاء می‌کند، احساسی که به سادگي قابل بیان نیست. دید واقع نگر ما هم مجموعه چيزها وامورو روابط بين آنها را واقعيتِ جهان بیرونی می پندارد. اطلاعات و دانش ما در مورد واقعیت جهان هر چند از جنس پنداراست اما فراموش نکنیم که  پندارها نیز خود، جزءی از جهانِ هستی اند.

 

    ما هرکدام دارای جهان منحصر به فرد دیگری نیز هستیم که به خودمان تعلق دارد. حدود این جهان را نوع و دامنه شناخت ما از چیزها معین می‌کند. جهانِ فردی ما، با مرگ پایان می‌پذیرد، اما جهانِ بيروني همیشه هست و خارج از اراده ماهمچنان ادامه می‌یابد و به قولی جهان بودگی میکند . انسان، ازهستيِ فردی خویش آگاه است و نسبت به آن اعتراضی ندارد. او با تمام پرسش و ابهامی که در مورد آمدن ورفتنِ خود در جهان دارد، مي‌داند که بالاخره "اینجا" هست و در"جایی" گم نشده است. ما می‌توانیم با حذفِ فرضی زمان از «جریان هستی خودمان»  تصوری  از "نیستی"  داشته باشیم  زیرا زمانمندی خودمان را به شدت باور داریم. مرگ، مصداقی برای پایان ماست در حالیکه برای جهان، نمی‌توانیم پایان یا انتهایی متصور شویم. واژه نيستي، از درک ناقص ما از هستي به حیطه زبان راه یافته و مانند بسياري از واژه ها فاقد مصداق است زیرا در جهانِ هستی نمی‌توان به جستجوی نیستی پرداخت. برای نیستی مصداقی در جهان هستی یافت نمی شود در صورتي كه برای واژه هستی مصادیق متعددی وجود دارد.  ما  "خودمان" را  بارزترین مصداق هستی میدانیم.

با وجودی که معنای هستي مقوله‌ای  دست نیافتنی است اما  مصادیق آن عيني و ملموس است  و ما را به چیزها و امور قابل مشاهده ارجاع می‌دهند اما نیستی فاقد مفهوم و مصداق است.  نیستی یعنی نیستی، به مصداق نیستی. وقتی می‌گوییم علی درخانه نیست، یقین در جای دیگری‌ست، يا اساسا مرده است، نه اينكه اصلا نبوده یا نيست، چون اگر نيود نامي هم از او برده نمي‌شد. این در صورتی است که در مورد هستیِ جهان، نمی‌توانیم بگوییم "جهان" در جای دیگری است چون همه‌ی "جاها" در جهان هستند و هرچند این شناخت ما از "جاها" یا مکان‌ها تجربی نیست چون مکان هم، شرط پیشینی تجربه‌ی مبتنی بر حواس است مثل اینکه ما قادر نیستم با چشم خودمان درون یا پشتِ چشممان را ببینیم( نقل قول).  عجالتا روشن ترین دلیل وجود هستی این است که ما  داریم در باره اش حرف میزنیم و حرف زدن ما "مصداق" وجود آنست. 

 

    دلالتِ نیستی به مرگ، شايد در حوزه "هستی فردی"، قابل تبیین باشد اما در حوزه "هستی جهانی"  قابل تصور نيست .هرچند درحوزه فردي هم انگاره هايي چون جاودانگی، حیاتِ اخروی، تناسخ و امثال این‌ها، یکی بودنِ مرگ و نيستي را مورد ترديد قرار مي‌دهد. ( یا انسان تمایل داشته اینطور فکر کند)

 

اما در هستي، واژه ها داراي مصداق خارجي هستند، مثلِ  «این آدم» ، «این رنگ» ، «این وقت» ،« این وضع ». مثلا «این آدم » یک مصداق عینی برای واژه عام «آدم» است اما معنای آدم نیست. درآگاهی یک فارسی زبان، واژه درخت به عنوان یک نشانه و تصوری که از آن دارد حضور پیدا میکند نه معنای درخت. در آگاهی یک کودکِ چند ماهه، واژه درخت حتي به صورت  یک نشانه هم حضور ندارد درصورتی که او درختَِ مقابل پنجره اطاقش را می فهمد و تصوری هم از آن دارد که این آغاز فهمیدن و زبان آوری اوست.

 

   شاید دلیل جالب بودن کارِ معرکه گیران این ست که آنها با  تَر دستي وبه اصطلاح چشم بندي،  مصاديقی از نیستی را به مانشان میدهند كه غير ممكن بودن اش از قبل برای ما روشن است .کبوتری که زیر کلاهی بود و اکنون نیست یا برعکس . اما  مشاهده کنندگان  مطمعن اند كه غيب شدن، مانند فرشته يك تصور ذهني است .ْمردم پیش فهمانه  می دانند که آن کبوتر باید در جای دیگری باشد . آن كبوتر كجاست؟ كبوتري كه زنده است نمي تواند در جايي  نباشد.  پس آن كبوتر كجاست ؟  ما براي مشاهده یک  امر  غیر ممکن اجازه مي دهیم  شيادان فريب‌مان بدهند.یعنی در آن لحظه دوست داریم چيزي را باور كنیم که باور كردني نيست .اين گونه باور كردن شبيه وضعيت کودکي است که فقط در لحظه بازی كردن، مصاحبت با عروسک اش را جدی می‌گیرد .

 

واژه دیگری که در زبان رواج دارد واژه سکون یا ایستایی است .در اينجا هم پای نوعی معرکه گیری زبانی در میان است که می‌خواهد چیزها و امورِ دنیا را، ابدی - ازلي، یا طبیعی و غیر قابل تغیییر جلوه دهد.  واژه  "سکون"، مانند دیو  یا اجنه  حاصل غرض ورزی یا در خوشبینانه ترین نگاه، محصول وهم اندیشی كساني است که شاید نا خواسته، طالبِ تسليم دیگران در مقابل انواع قدرت هستند. اين طرز تفكر، جهان را ابژه ای ساخته و پرداخته براي همیشه مي‌داند. اعتقادِ به ثبات و سکون اعتقادی است كه  امروزه در سایه پيشرفت دانش و علوم کمرنگ شده است. درست است که سكونِ ظاهریِ يك وضعيتِ خاص، در یک محدوده زماني مشخص، ميتواند مصداقي از سكون باشد، اما زمان پيچيده تر از آن است كه به نظر مي‌رسد.  توقفِ زمان توجيه هستی شناختی ندارد .ما داريم مي فهميم كه  همه چیز در همه جا در خود و بیرون از خود در  همه جهات در حرکت ، تغییر و جنبش است . نیستی و سكون معنای نبودن چیزها نیست ، توهمِ متوقف شدن زمان است.

 

 ما با چیزها  پیوسته در خود ، رو به خود ، و به دنبال خود در کنش ،حرکت و  داد وستد  هستیم وبا هر تغییری كه مي‌كنيم با «جهان» و «خود" ي دیگر روبروهستیم  كه در  لحظه پيش نبوده ايم  و همین  کیفیت است که  ما  را  از یک سو به فهم معنای هستی نزدیک میکند، و از سوي دیگر این نزدیک شدن را دم به دم به تعويق مي‌اندازد تا به فهم كامل تري از جهان دست يابيم . ما پيوسته در حال دانستن هستيم و مجبوريم دانسته هايمان را در نحوه زندگي كردنمان دخالت دهيم.

 

  

 

نکته دیگر اینکه  در تاریخ 24 مهرماه 1396- در درسگفتار ششم دکتر اردبیلی ( فایل صوتی) / متوجه شدم که مساله تناهی یا لایتناهی بودن جهان یکی از تعارضات عقل است که کانت در فصل آخر عقد نقل محض به آن پرداخته است. اما نمیدانم چرا این تعارض، تا این لحظه برای من تعارض نیست بلکه بنظر من جهان هستی درون نیستی واقع شده و  نیستی  خودش در جهان هستی است  واین در هم تنیدگی نیستی وهستی است که از یکطرف برایم جالب و از طرف دیگر من را گیچ کرده است. ( استدلالِ این درهم تنیدگی  را در جای دیگری  یا داشت کرده ام که  موجود است)

فهم چوپانی من ازهستی:

   دارم فکر میکنم چیزها و امورجهان یک چیزند و آن یک چیز، جهان است. دارم به چیزهایی عجیب نگاه میکنم: لاک پشت دریایی، گودال، گوهای سفید بارور. موجوداتی که سر در می آورند، آبگیری که جوجه ها را بسوی خود میخواند، مهاجمین، که از هوا و از زمین، جوجه میخورند، جوجه می برند. راهی که تا دریا ادامه مییابد  و ما که دلمان میسوزد.

 

 وزمین وآسمان‌ی که هوشیارانه به ما جان وجا میدهند، آیا همه مان یک کل یکپارچه‌ و در هم تنیده از چیزها وامور به ظاهر جدا ومستقل  نیستیم ؟. مثلِ  سلول‌ها، و بافت‌ها و اندامهای مختلف یک موجود زنده که همه با هم یک چیزاند اما بخش بخش و جدا جدا،با نقش و وظیفه و اختیار واجبارو حیات مستقل و محدود و...  شاید به همین دلیل است که کلیه یا خون من در بدن موجود دیگری زنده میماند و به دیگری زندگی می‌بخشد. آیا در این صورت، نمیتوانیم به معضل جبرو اختیار طور دیگری نگاه کنیم و خیلی معضلات دیگررا طور دیگری ببینیم ؟...  این پرسش اصلی من است که دوست دارم در باره‌اش فکر کنم ...

چیزها پیوسته در وضعیت‌های مختلفی از گردیدن یا شدن به سرمی‌برند. گرديدن، یا شدنِ دايمي چيزها در خود، زمان و مکان را به ما القاء می‌کند، احساسی که به سادگي قابل بیان نیست. دید واقع نگر ما هم مجموعه چيزها وامورو روابط بين آنها را واقعيتِ جهان بیرونی می پندارد. اطلاعات و دانش ما در مورد واقعیت جهان هر چند از جنس پنداراست اما فراموش نکنیم که  پندارها نیز خود، جزءی از جهانِ هستی اند.

 

    ما هرکدام دارای جهان منحصر به فرد دیگری نیز هستیم که به خودمان تعلق دارد. حدود این جهان را نوع و دامنه شناخت ما از چیزها معین می‌کند. جهانِ فردی ما، با مرگ پایان می‌پذیرد، اما جهانِ بيروني همیشه هست و خارج از اراده ماهمچنان ادامه می‌یابد و به قولی جهان بودگی میکند . انسان، ازهستيِ فردی خویش آگاه است و نسبت به آن اعتراضی ندارد. او با تمام پرسش و ابهامی که در مورد آمدن ورفتنِ خود در جهان دارد، مي‌داند که بالاخره "اینجا" هست و در"جایی" گم نشده است. ما می‌توانیم با حذفِ فرضی زمان از «جریان هستی خودمان»  تصوری  از "نیستی"  داشته باشیم  زیرا زمانمندی خودمان را به شدت باور داریم. مرگ، مصداقی برای پایان ماست در حالیکه برای جهان، نمی‌توانیم پایان یا انتهایی متصور شویم. واژه نيستي، از درک ناقص ما از هستي به حیطه زبان راه یافته و مانند بسياري از واژه ها فاقد مصداق است زیرا در جهانِ هستی نمی‌توان به جستجوی نیستی پرداخت. برای نیستی مصداقی در جهان هستی یافت نمی شود در صورتي كه برای واژه هستی مصادیق متعددی وجود دارد.  ما  "خودمان" را  بارزترین مصداق هستی میدانیم.

با وجودی که معنای هستي مقوله‌ای  دست نیافتنی است اما  مصادیق آن عيني و ملموس است  و ما را به چیزها و امور قابل مشاهده ارجاع می‌دهند اما نیستی فاقد مفهوم و مصداق است.  نیستی یعنی نیستی، به مصداق نیستی. وقتی می‌گوییم علی درخانه نیست، یقین در جای دیگری‌ست، يا اساسا مرده است، نه اينكه اصلا نبوده یا نيست، چون اگر نيود نامي هم از او برده نمي‌شد. این در صورتی است که در مورد هستیِ جهان، نمی‌توانیم بگوییم "جهان" در جای دیگری است چون همه‌ی "جاها" در جهان هستند و هرچند این شناخت ما از "جاها" یا مکان‌ها تجربی نیست چون مکان هم، شرط پیشینی تجربه‌ی مبتنی بر حواس است مثل اینکه ما قادر نیستم با چشم خودمان درون یا پشتِ چشممان را ببینیم( نقل قول).  عجالتا روشن ترین دلیل وجود هستی این است که ما  داریم در باره اش حرف میزنیم و حرف زدن ما "مصداق" وجود آنست. 

 

    دلالتِ نیستی به مرگ، شايد در حوزه "هستی فردی"، قابل تبیین باشد اما در حوزه "هستی جهانی"  قابل تصور نيست .هرچند درحوزه فردي هم انگاره هايي چون جاودانگی، حیاتِ اخروی، تناسخ و امثال این‌ها، یکی بودنِ مرگ و نيستي را مورد ترديد قرار مي‌دهد. ( یا انسان تمایل داشته اینطور فکر کند)

 

اما در هستي، واژه ها داراي مصداق خارجي هستند، مثلِ  «این آدم» ، «این رنگ» ، «این وقت» ،« این وضع ». مثلا «این آدم » یک مصداق عینی برای واژه عام «آدم» است اما معنای آدم نیست. درآگاهی یک فارسی زبان، واژه درخت به عنوان یک نشانه و تصوری که از آن دارد حضور پیدا میکند نه معنای درخت. در آگاهی یک کودکِ چند ماهه، واژه درخت حتي به صورت  یک نشانه هم حضور ندارد درصورتی که او درختَِ مقابل پنجره اطاقش را می فهمد و تصوری هم از آن دارد که این آغاز فهمیدن و زبان آوری اوست.

 

   شاید دلیل جالب بودن کارِ معرکه گیران این ست که آنها با  تَر دستي وبه اصطلاح چشم بندي،  مصاديقی از نیستی را به مانشان میدهند كه غير ممكن بودن اش از قبل برای ما روشن است .کبوتری که زیر کلاهی بود و اکنون نیست یا برعکس . اما  مشاهده کنندگان  مطمعن اند كه غيب شدن، مانند فرشته يك تصور ذهني است .ْمردم پیش فهمانه  می دانند که آن کبوتر باید در جای دیگری باشد . آن كبوتر كجاست؟ كبوتري كه زنده است نمي تواند در جايي  نباشد.  پس آن كبوتر كجاست ؟  ما براي مشاهده یک  امر  غیر ممکن اجازه مي دهیم  شيادان فريب‌مان بدهند.یعنی در آن لحظه دوست داریم چيزي را باور كنیم که باور كردني نيست .اين گونه باور كردن شبيه وضعيت کودکي است که فقط در لحظه بازی كردن، مصاحبت با عروسک اش را جدی می‌گیرد .

 

واژه دیگری که در زبان رواج دارد واژه سکون یا ایستایی است .در اينجا هم پای نوعی معرکه گیری زبانی در میان است که می‌خواهد چیزها و امورِ دنیا را، ابدی - ازلي، یا طبیعی و غیر قابل تغیییر جلوه دهد.  واژه  "سکون"، مانند دیو  یا اجنه  حاصل غرض ورزی یا در خوشبینانه ترین نگاه، محصول وهم اندیشی كساني است که شاید نا خواسته، طالبِ تسليم دیگران در مقابل انواع قدرت هستند. اين طرز تفكر، جهان را ابژه ای ساخته و پرداخته براي همیشه مي‌داند. اعتقادِ به ثبات و سکون اعتقادی است كه  امروزه در سایه پيشرفت دانش و علوم کمرنگ شده است. درست است که سكونِ ظاهریِ يك وضعيتِ خاص، در یک محدوده زماني مشخص، ميتواند مصداقي از سكون باشد، اما زمان پيچيده تر از آن است كه به نظر مي‌رسد.  توقفِ زمان توجيه هستی شناختی ندارد .ما داريم مي فهميم كه  همه چیز در همه جا در خود و بیرون از خود در  همه جهات در حرکت ، تغییر و جنبش است . نیستی و سكون معنای نبودن چیزها نیست ، توهمِ متوقف شدن زمان است.

 

 ما با چیزها  پیوسته در خود ، رو به خود ، و به دنبال خود در کنش ،حرکت و  داد وستد  هستیم وبا هر تغییری كه مي‌كنيم با «جهان» و «خود" ي دیگر روبروهستیم  كه در  لحظه پيش نبوده ايم  و همین  کیفیت است که  ما  را  از یک سو به فهم معنای هستی نزدیک میکند، و از سوي دیگر این نزدیک شدن را دم به دم به تعويق مي‌اندازد تا به فهم كامل تري از جهان دست يابيم . ما پيوسته در حال دانستن هستيم و مجبوريم دانسته هايمان را در نحوه زندگي كردنمان دخالت دهيم.

 

  

 

نکته دیگر اینکه  در تاریخ 24 مهرماه 1396- در درسگفتار ششم دکتر اردبیلی ( فایل صوتی) / متوجه شدم که مساله تناهی یا لایتناهی بودن جهان یکی از تعارضات عقل است که کانت در فصل آخر عقد نقل محض به آن پرداخته است. اما نمیدانم چرا این تعارض، تا این لحظه برای من تعارض نیست بلکه بنظر من جهان هستی درون نیستی واقع شده و  نیستی  خودش در جهان هستی است  واین در هم تنیدگی نیستی وهستی است که از یکطرف برایم جالب و از طرف دیگر من را گیچ کرده است. ( استدلالِ این درهم تنیدگی  را در جای دیگری  یا داشت کرده ام که  موجود است)

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

آخرین -اود لاجان پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۴:۵۶ ب.ظ

سیزده نوروز

 

 اودلاجان.

  سیزده نوروز معمولا برای کلانتری ها ، یک روز سختِ کاری به حساب می آید ، اما سختی کار ما آن سال از این حرفها گذشته بود.  ما یک روز نحسِ جهنمی را تجربه کردیم؛ تقصیرمان هم این بود که فکر نمی‌کردیم غیر از خودمان و تک و توکی آدم بی‌دست‌ و پا کسی توی شهر مانده باشد و برای همین هم غافلگیر شدیم.

راستش را بخواهید، ما آن سالها اساسا فکر نمی‌کردیم، چه برسد به اینکه بخواهیم علاج واقعه را قبل از وقوع پیش بینی کنیم.  ما اجازه داشتیم فقط بعضی چیزها را حدس بزبیم. آن روز صبح از وقتی چشم باز کردم دلُم شور میزد و پیش از آنکه به کلانتری برسم، حدس میزدم باید آنجا خبری باشد. شاید خیال کنید شَّم پلیسی‌ام اقتضاء می‌کرده! اما باور بفرمایید اینطور نیست.. من همیشه از اینکه آدمی خُرافی بنظر برسم خوف داشته ام. اما بین خودمان باشد، آنروز صبح،  پشتِ چشم راستم واقعا تیک می زد،  طوری که در کلانتری توانستم آنرا سرجایش بنشانم. حدس میزنم دچار نوعی تشویش انظباطی یا مثلن، چه میدانم، یکنوع سندروم خوش‌خیم شده ‌بودم. حالتی که معمولا پیش از ملاقات با یک مقام ارشد نظامی به یک مامورِ دون‌پایه دست می‌دهد. منظورم مقام ارشدی مثل مادر عیالم نیست. این یکی فوقش آدم را دقمرگ میکند، تازه مادر عیال داریم تا مادر عیال.  مال ما هر کاری هم بکند حق اش است، خانه زندگی اش را داده بنشینیم  مگر با چندر غاز حقوق میشود خانه خرید؟ میگویند آجان جماعت مداخل دارد، چه مداخلی!  مداخل ما هم مثل مال معلم‌ها یا رایحه سرکلاس است یا سلام توی کوچه. فوقش قصاب سر بازارچه سیرابی شیر دان باد کرده اش را دستمان بدهد یا مثلا شاطر آقا سفارش کند سنگک ما را برشته ترکنند. حرف من اینست که سبز علی خودش آنروز جای من بود چه میکرد ؟  آیا به ذهن اش هم میرسید مهمانی که تازه همین دیروز پس از یکماه اقامت در خانه اش بار و بندیلش را بسته و رفته،  دوباره در بزند و سرو کله‌اش پیدا شود؟ آنهم در همچه روزی که معلوم نیست کدام پدر سگی غیر از شوکت ما با دوتا توله اش در خانه می مانَد و نحسی‌ سیزده را به حان می‌خرید!

اخبار برگشتن مادر عیال را، صبحگاهیِ همان روز، قبل از امضاء مرخصی پاسبان سبزی از زبان همین سرکار شنیدم. سبزعلی جفتِ پاهایش را چسباند و ضمن دادنِ خبرِ فتحِ کوفه، تازه مُشتُلق هم می‌خواست. منهم از دلُم گذشت فلفور دو روز بازداشتی با کسر حقوق برایش بنویسم، اما  به جَنَم داری فطری و پست فطرتیِ ذاتی‌اش رحم کردم.

علی ایهالحال، قضیه مادر عیال ارتباط مستقیمی با فاجعه آنروز نداشت چه در این مورد ، همان شب جمعه ای که رفته بود ، با عشرت حرف زده بودیم و به توافق رسیده بودیم.  عشرت گفته بود: "چکار کنیم؟، خانه خودش است، گناه کرده داده بنشینیم؟. گناه که نکرده دُورت بِگردَم. به ‌چشم،  دوباره که آمد، چند روزی نگهش می‌داریم، حوصله‌اش که سررفت روانه اش میکنیم درگاهی خانه‌ی خواهرم اینها. منهم قبول کردم و آنشب به خوشی سپری شد اما یکشب که هزار شب نمیشود. لاکردار اقامت اش آنقدر طول کشید که حوصله خودم سررفت، یعنی به عُسر و حَرَج افتادم، نمیدانم کشیده اید یا نه ؟ دختر و مادری، چنان  بیست و چهار ساعت  شبانه روز به هم چسبیده بودند و تی قربان، تی قربان میکردند که انگار یکسال است کنار هم ننشسته اند. نمیدانم که منظورشان چه بود! گفتم اصلا خودم میروم. یا نه، گفتم اول پلتیک میزنم که قصد انتقال دارم، شاید دستی پناه چراغ بگیرند. این بود که دادم سبزعلی کاغذی بنویسد ببرد  درخانه، به عشرت نشان بدهد بگوید، بین خودمان بماند، فلانی تقاضای انتقال به قیرکارزین داده، اداره هم گفته عشرت و مادرش باید راضی با شند و فلان جا را انگشت بزنند، تا ببینیم چه میکنند. سبزعلی هم نامردی نکرده، یکراست پریده فرماندهی یک در خواست انتقال رسمی دو آتشه رسمی با امضا خودم به دفتر داده و رسید هم گرفته و تعیین محل خدمت را هم عهده خودشان گذاشته است . اداره هم فرصت را قاپیده، به خاطر نیاز شدید به نیروی خُبره در جنوب، ابلاغیه ام را فلفور نوشته و حتی برای خروج اظطراری ام از پایتخت ضرب الاجل معین میکند، بدین قرار که اگر سرپاس فلانی طی سه روز  طهران را به مقصد بوشهر و معرفی خودش به دژ برازجان ترک نکند، فرماندهی مجاز باشد نامبرده را کَت ‌بَسته روانه جنوب کند. حالا حکمت خدا را ببینید، اگر سبز علی خوش کاغذ ها را  نمی آورد امضا کنم، از کجا پی میبردم کار خودش است! بعد هم که فهمیدم گفتم ولش کنیم ببینیم پدر سوخته چه میکند و منظورش چیست. ازطرفی خودم نمیدانستیم چه کنم. مگر میشد روی حرف فرماندهی هم حرف زد؟ پس هر جور شده باید طهران را به قصد برازجان ترک می‌کردم و همین کار را کردم و  همان روز با قایق موتوری از رودخانه کرج تک و تنها راهی خلیج شدم. اتفاقا بد هم نشد چون همانجاها همسر اختیار کردم و ماندگار شدم و سالها هیچ مادر عیالی جرات پا گذاشتن به آن جهنم را پیدا نکرد. کار نداریم. میخواستم به ساستمندی سبزعلی و صداقت خودم پی ببرید. بعد ها یک جایی گفته بود،  فلانی- یعنی من-،  خودش میخواسته اینطور اقدام بشود .گفته، میخواسته توفیق اجباری نصیبش کنم. البته بنده خدا اینراهم گفته بود که " من- یعنی سبز علی-، سگ که باشم بتوانم امضاء ما فوق خودم را جعل کنم، آنهم مافوق کاردرستی مثل فلانی، یعنی من؛"  و از این شِغِرت‌ها. دوستمان میگفت منهم خوب جوابش دادم. میگفت به او گفتم، کیست که تورا نشناسد سبز علی! میگفت گفتم: "تو کلاه سر کلاغ میگذاری که جارچی خداست، چه برسد به این آدم ساده ی ده برگی، یعنی من!  هرچند این مار مویزکها هزارتا لولهنگ هم بسازند، باور نکن یک کدامش دسته داشته باشد. همه شان مثل همند.

 

 

سیزده نوروز

 

پاره دوم

 

آنروزدرکمیسریه خبرهای دیگری هم بود. یکی، پخش شب نامه در زندان قصر بود که به ما مربوط نمیشد و فقط رونوشت داده بودند. چیزی که موجب حیرتمان گردید. رسیدن امریه ای تکراری مربوط به پیدا شدن جنازه یک روزنامه چی اطرفِ  قنات آباد بود که ابلاغش را یکماه پیش داده بودند و ما هم سه روزه جسد را جوف قاتل تحویلشان داده بودیم. جای تعریف هم نباشد، قضیه  از این قرار بود که دهم اسفند (بیست و پنج شوال)، بچه‌ها حوالی شابدالعظیم به مرد میانسالی به اسم تیمور بر می‌خورند که یک پیتِ حلبی و یک پشتهُ حمالی همراهش بوده. ماموران با تفتیشِ پیت متوجه یک پیراهن خونی و کفش و کلاه و یک کارد داخل پیت می شوند. تیمور می‌گوید پیراهن و شلوار را از بازار عبدالعظیم خریده کفش و کلاه را هم توی بیایان پیدا کرده؛ پیت و سینی و بقیه چیزها هم وسایل بامیه فروشی اوست. ولی بچه‌ها قانع نشده او را میفرستند تامینات . وقتی سبز علی برای تفتیش به محل زندگی تیمور میرود، بیشرف قول شرف به او میدهد اگر مُقُر بیاید جوانی که  آنشب توی اطاقش کشته برادرش بوده، قضیه حل است و آزادش میکنند برود سراغ  زن و بچه اش. خلاصه با همین اعتراف ساده البسه خونی متعلق به مجنی علیه تشخیص و تیمور بامیه با پرونده تحویل دادگاه میشود و همان شب جمعه آخر سال هم، بنده خدا را بالا کشیدیم.

چیزی که آتش به جانمان انداخت و فلفالی مان کرد اخباری بود که به تیپ و قواره تیمور بامیه و این حرف‌ها نمی‌خورد و لحظه به لحظه هم شدید تر میشد تا جایی که بعد از اذان  ظهر، به نوعی بمبارانِ تبدیل گردید. بله، کمیسارایِ بازار طهران واقع در اودلاجان، مورد بمباردمان خبری واقع شده بود. هجمهُ اطلاعاتی لجام گسیخته‌ای که لاشه‌های کشف شده در قنات آباد، هفت چنار، نهرِدولاب، چال حصار، دروازه غار، شمشک ، سرآسیاب و غیره و غیره را دم به دم از منابع مختلف به کمیساریا اطلاع می داد.

 

. تعداد جنازه‌ها از یکی دو تا شروع  و همینطور بالا میرفت  و در بعضی راپرتها حتی به چهل نفر هم می‌رسید و این سیکل مرعوب کننده بگونه آزار دهنده‌ای دوباره از سر گرفته می‌شد و با هر پالسِ خبری هم دل ‌ما  هزار راه میرفت. حالا خودتان حدس بزنید چه محشرِ خری راه افتاده بود.

 باید قضایا را یکجوری برای خودمان حلاجی میکردیم تا به نتیجه عملیاتی برسیم یعنی کلانتری را برای اقدامات احتمالی پیش رو آماده کنیم. باید می‌فهمیدیم واقعا چه خبر است و چرا مقامات خودشان اینقدر خوف کرده اند، این بود که همه تایی نشستیم به حدس زدن.

ابواب جمعی آنروز ما درکلانتری چهار نفر بود باضافه سه نفر بازداشتی که جمعاً می‌شدیم هفت نفر. من خودم آنروز کلانتر بودم. یک سربازِ بندر لِنگه‌ای داشتیم که تبِ نوبه داشت و یک هفته‌ای می‌شد رُمبیده بود رویِ دلمان توی آسایشگاه. یک تفنگچی قلچماق اهل خوی هم بود که همه کاره‌ی کمیسریه به حساب می آمد و او را از صبح فرستاده بودیم دنبال گِنه‌گِنه برای مداوای  همین سر بازی که عرض شد، اما نفهمیدیم این بی غیرت کدام گوری رفته بود که از صبح هرچه چشم چشم کردیم یافت‌اَش نشد و تقریبا اذان ظهر میگفتند که سرو کله اش پیدا شد. عرض شود حضورتان یک متصدی مکاتبات و مخابرات‌چی هم تازه‌گی از زعفرانیه برایمان فرستاده بودند که همین چند روزه قاپ همه را قاپیده، مغز متفکرمان شده بود. درجه مَرجه نظامی نداشت ولی از نظر حقوق و مواجب همردیف سرکارسبزی خودمان به حساب می‌آمد و اتفاقا عین سبزعلی عادت به مصرف تریاکِ یومیه داشت اما وقتی هم از پای بساط بلند می‌شد هیچکس حریف‌اش نبود و همه را با چوب منطق میراند و بالاخره هم او بود که آب پاکی روی دستمان ریخت و با یک حساب دو دوتا، چارتایی به ما حالی کرد که تعداد کشته ها نمی‌تواند این تعداد که میگویند باشد . میخواهند به مرگ بگیرند تا به تب راضی شویم. حضرات خودشان آمار دارند اما محض احتیاط راست و دروغ را با هم مخلوط میکنند. میگفت این قبیل اخبار نه باور کردنیست، نه باور نکردنی بلکه مصلحتیست و البته همین حرفها کمی موجب سکینه‌ُ قلبمان گردید

 

هنوز نیمساعتی از این تحلیل نگذشته بود که سروکلهُ اولین جنازه پیداشد. جسد، سمت شرقی پشتِ بازاربزرگ، توی خانه‌ای چسبیده به کاروانسرای رشتی‌ها پیدا شده بود. لاشه را صلاتِ ظهری چند تا کفتر باز ازحوض کاشینمای یک خانه‌ی درندشت قجری، از داخل لجن بیرون کشیده بودند و از ظاهر جنازه پیدا بود آدمِ متشخصی است.

در اولین راپرت محرمانه رسمی که به تاریخ  13 فروردین 1313با مهر وکلاسهُ کمیسریه به ادارهُ کل نظمیهِ پایتخت ارسال  شد، نوشته ایم :

 "بموجب اطلاع واصله، متوفی از منسوبین تراز اول یک رجل معروف سیاسی ، و ظاهرن مباشر املاک لاهیجی ایشان در شمال بوده است. متوفا از شش ماه پیش با خانواده در تهران سکنا داشته و با چند نشریه مجاز هم رفت و آمد میکرده و در محله  به عنوان آقای نویسنده شناخته میشده است."

 

 

حدود دو ساعت به غروب مانده در میان همهمه و سر و صدای مردم، رونوشت نامۀ خیلی محرمانه ای  با امضاء رییس نظمیه پایتخت، عطف به نمره و کلاسهُ دفتر مخصوص به دستمان رسید که با رسیدن آن عیشمان کامل گردید.

تیمسار فرماندهی ستاد، ضمن تایید راپرتِ در یافتی، خاطر نشان کرده بودند، " ملتفت باشید، (بعد از این کلمه سه‌تا شین گذاشته بود) متوفی سیدِ جلیل‌القدری از سادات گیلان است که از پارسال در ملکِ مستوفی واقع در اودلاجان سکنا داشته و آزارش به مورچه هم نمیرسیده است. ضمنا محض اطلاع کلانتری ها، از ظهر که جسد پیدا شده، قاطبه بازار جنازه را قلمدوش کرده‌اند با شیون وشین و چنان دسته و کتلی راه افتاده که آن‌ سرش ناپیداست و حالا آن ساعتیست که قیصریه را  را به آتش بکشند و بعد هم تاکید پشت تاکید برای مدیریت غایله، البته با کُلّی توپ و تشر.

 

 اخبارِ راه افتادن بلوا را هفته پیش خودمان حدس زده بودیم ، حتی میدانستیم نقشه‌اش را کجا و چه کسانی کشیده‌اند. به فرماندهی هم گزارش کرده بودیم، چیزی که هست نمیخواستیم قصاصِ قبل از جنایت نماییم. علی الخصوص با تاکید کاتب، نباید حتی  به خودمان اعتماد میکردیم، فقط باید حدس میزدیم، باید حدس میزدیم صلاح مملکت خسروان چیست، حدس میزدیم، "سید جلیل‌القدربودن" بودن یعنی چه ، وما حدس زدیم جلیل القدر بودن متوفی اسم رمزی که از روی حساب کدگذاری شده است هر چند در سادات بودن متوفی شکی نداشتیم و حتی میدانستیم متوفی  شخصا از عنوان مختصری هم در این خصوص بر خوردار بوده و حضرات فقط آبش را زیاد کرده اند. چه بقول کاتب، آمیختن راست و دروغ در اینگونه شایعات، همیشه تاثیر بیشتری در منعقد نمودن موضوع  دارد، هرچند از قرار معلوم ، سیاست بازار با منویات حضرت اجل ، در این فقره تصادفاً قرین افتاده و فرماندهِ هم پلتیک زده خواسته از این نمد کلاهی بدوزد،  حالا این کلاه سرش برود یا نرود کاری نداریم، هر چند معلوم نیست اسلام‌ خواهی حضرت اجل،  تا پایان غاءله بر همین مدار بماند. لاکن این سر ماست که همیشه بی کلاه است.  

 

حالا اینها همه‌اش به کنار، کاش هِنگ پسِ دِنگ نداشتیم! هنوز مرّکبِ یاداشت تیمسار خشک نشده بود که به عددِ نفس، تلیفون پشت تلیفون از زعفرانیه، که آب دستتان است بگذارید و آدم‌های کمیسریه را سَرتَمام، بایک سَرکَردهُ جَنَم‌دار بفرستید محل وگرنه شهر چَپو می‌شود و البته وعده و وعید هم سرِ جایش بود که از سنگلج و پامنار نفر می‌فرستیم و قراول و مهمات و چه و چه  و از این اَلفِسِنک‌ها .

من نگاهی به کلانتری خودمان انداختم و توی دلم گفتم، خدا پدرتان را بیامرزد، چه قراولی، چه یساولی؟ امروز تفنگچی و مفنگچی همه رفته‌اند سیزده به در. باغات و بساطین اطراف از رنگ ولعاب بهار طرب انگیز به نشاط در آمده و همه را مست وخراب کرده و تا فردا صبح هم بی هوشی از سر کسی نمی‌پرد. آنوقت شما چه فرمایش می‌فرمایید؟. کدام مامورِ با وجدانی این روز خوب خدا و مهمتر از آن زن وبچه‌اش را ول میکند می‌آید رو به روی مردم. بله اسم ابوامجمی و نفراتِ آمادهُ تمام کلانتریها توی ورقهُ آماده‌باش امروزشان هست، اما خدا میداند الآن خودشان زیر کدام تجری من تحت الانهاری بغل دل اهت و عیالشان دراز کشیده‌اند... بعد یکدفعه به خودم گفتم «حالا این همه آدم بیکار کجا پیداشد ریختند توی بازار» و بعد به فکرم رسید خداکند  همان بی دست و پاها باشند، چه در این صورت کار ساده است و کَلَکِ همه‌شان را  می کنیم به حول وقوه الهی.

 

خلاصه چه دردِ سر، امریه نوشتیم بلافاصله دادیم دست همان تفنگچیِ اهلِ خوی تا هر طور شده استوار سبزی را پیدا کرده با همهُ آدمهایش بفرستد بازار و از قول من به ایشان بگوید سرکرده هم فعلا خودش باشد تا ببینیم. اما خودمان انگشت به دهان که حالا کجا پیدا می شود این قرمدنگ، آنهم در این وانفسایِ سیزده به در که جِن و اِنس به دشت و دمن‌اند چه برسد به این بُلکمِ خوش‌مچران که با این هوش ذکاوت نمیدانیم چرا ازالوات گری دلکنده نمی‌شود و همیشه یک سَر است و هزار سودا. از آنطرف نگو این موجود بی‌همتا نمیدانیم خودش از کجا بو برده که از خانهُ باجناقش در درگاهی همینطور با لباس سویل از پای بساط بلند شده، سواره، بکوب ازسمتِ چال حصار و خندق قدیم انداخته روی پل سنگی و چهار نعل خودش را رسانده لاله زار و باغ نگارستان و پیچیده سمت سبزه میدان راستهُ رشتی‌ها و بعد هم که رسیده حیوان را بسته، نبسته ول کرده سرِ بازار و خودش مثلِ جن بوداده لُه خورده توی جمعیت و شروع کرده سینه زدن. حالا نزن کی بزن! و خلاصه همینطوری یکساعتی خودش را- طوری که جلب نظر نکند زده به آن راه تا عقبه اش از راه برسد.

یاور قلی خان صاحب منصب سابق فوجِ قَزّاق که آنروز بطور اتفاقی همان حوالی گشت میزده در راپرت مخصوص خود به حضرت اجل می‌نویسد: یکباره چشمم به سبزعلی نوکر خودمان افتاد که از راه رسید و سراسیمه خودش را انداخت توی جمعیت و شروع کرد توی سر وکله خودش زدن. پدر آمرزیده با چنان قساوتی توی فرق سرش میگوفت که گفتم الساعه غش می‌کند و بساطمان را به هم می‌ریزد. فلفور خودم را به او رسانده بغل گوشش گفتم: چکار میکنی پدر بیامرز، چرا دیر آمدی، بچه‌ها کو؟ تو که خودت را کُشتی، اما دیدم سبزعلی با چشمهایش میخواهد میگوید: «بگذار بمیرم ارباب، از این زندگی سگی بهتر است، توهم بزن یاورقلی خان، حالا که عزا گرم است نباید بگذاریم سرد شود. حتما اخر سر، آشی هم گیرمان می آید.

می‌گویند حضرت اجل وقتی راپرت را می‌خوانده اشک توی چشم راستش حلقه زده. فلفور داده هشت تا اسکناس سبز پنج تومانی جوف حکم ترفیع استواردومی برای سبزعلی بفرستند و از این تاریخ بود که سبزعلی "سرکار استوار سبزی" نامیده شد. آورده‌اند درجاتِ نظامی و نام خانوادگی نیز از همین تاریخ در ممالک محروسه متداول گردید. راوی حدس میزند سندرمِ شیخ ستیزی معظم‌له نیز در همین تاریخ از سر بازی گمنام به حضرت شان سرایت نموده.

 

 

  قسمت چهارم

 

     پس از رسیدن عمله اکره ها ، سبزعلی میدهد یونیفورمش را ازخورجین درآورند، می‌پوشد و مثل شمر ذی‌الجوشن در طرفته العینی جمعیت را متفرق، شارع را قُرُق و ایاب ذهاب را جز برای خدمهُ خلوت و کله‌پزی‌ها تا برق آفتاب قدغن اعلام می‌کند و بعد هم در کمال طمانینه از شهود اقرارمی‌گیرد که جنازه متعلق به فرد گمنامی از کوهپایه های دیلمان است که گویا  دوبیتی هم میسروده و "آشفته" تخلص می‌کرده است و اهل محل نیز نامبرده را نویسنده خطاب میکرده اند. بر همین اساس ، سبز علی ما وقع را با جزییات مو به مو صورتجلسه، شهود را به قید ضمانت آزاد، پرونده را تکمیل و همراه با عین جسد جهت هر گونه اقدام قانونی به قوه قضاییه گسیل میدارد.

 در پرونده  آمده است، حوالی ساعت ده صبح آنروز وقتی  نویسنده خیالش از سیزده به در رفتن زن و بچه‌اش با همسایه ها جمع میشود، نفس راحتی کشیده پس از مدتها به یاد خدا می افتد . بنده خدا از دیشب همینطور دلش شور میزده، نکند فردا اعلام شود همه درخانه بمانند، نکند خانم یک پایش را بگذارد زمین که بدون شوهرم قدم بر نمیدارم. نکند الاغِ همسایه هم اسهال بگبرد کمیتشان لنگ شود.  اگر امشب همسایه ها همه باهم سکته کردند تکلیفِ من چیست. و از این کابوس‌ها... البته یک گوشهُ دلش هم غَنج می‌زده که به محض رفتن‌شان حتی می‌تواند بمیرد چه برسد به اینکه قبل از آن بگردد پاکت‌سیگار صاب‌مرده‌اش  که نمیداند از ترس عیال کدام گوری گذاشته را  پیدا کرده دودِ دلش را خالی کند، بعد هم دور از چشم بچه‌ها تُنگِ ماهی گلی‌های نوروزی را بیاورد سرتمام بریزد تویِ حوض و  دراز بکشد زیر نسترنها و توی دلش زل بزند به آزادی تمام ماهی‌های آزاد دنیا .. نه،  اول میروم بالاخانه صفحه قمر میگذارم و هَندل میزنم و دسته را آنقدر میچرخانم تا تمام بی‍دست و پاهای اودلاجان دلشان باز شود.    

مدعی العموم میگوید: «ملاحظه فرمودید حضرات»:

 نمیدانیم متوفی با این طرز تفکر چطور توانسته توی دل مردم معقولی مثل شما جا بکند. بنظر من که یکجای کار میلنگد. یکجای پرونده آمده است  " حتی جاهل های محل برایش کلاه از سر بر میداشته‌اند" خب چرا بر مبداشته اند و و بعد کلاه را سر چه کسی میگذاشته اند؟  ایا این مصداق بارز  معاونت در کلیه جرایم معطوف به کلاه نیست؟

رییس دادگاه بطور موقت بیرون میرود .

   حضار به پچ پچ افتاده اند .

 یکی می‌گوید:  من شنیده ام متوفی به نوعی ماخولیا  موسوم به ماهیخولیای هندی هم مبتلا بوده!

 دیگری میگوید : پناه بر خدا میگویند همه موجودات عالم را  به شکل ماهی میدیده.!

  یکی دیگر : دیدنیست! آدم یکروز بلند بشود ببیند شکل و شمایل ماهی شده.

سومی-:  با دوتا چشم ور قلمبیده !

چهارمی-:  و دهانی که هی باز و بسته میشود.

پنجمی-: و هیچ صدایی هم از آن بیرون نمی آید.

ششمی- و معلوم نیست حرف حسابش چیست.

جلسه رسمی میشود و دادستان ادامه میدهد :

 

 

 

 

پس به ضِرس قاطع حدس زده میشود،  نویسنده داشته لب حوض به سوژه های داستانی فکر میکرده و در همین حال بنظرش رسیده ماهی ها دارند سرشان را با ضرباهنگ یک موسیقی ملایم به در و دیوار حوض میکوبند. ( توضیح: احتمالا اهنگ فیلم آخرین وسوسه مسیح بوده)

وکیل تسخیری اعتراض دارم آقای رییس !

 اول-  گویا تمام صبح آنروز فقط صدای قمر پخش میشده.

 دوم-  فیلم آخرین وسوسه مسیح محصول 1968 یعنی 54 سال بعد از زمان واقعه است..  

 سوم -  در ملک مستوفی فقط یکدستگاه فنو گراف وجود داشته، اینرا به استناد گفته یهودیهای اودلاجان عرض میکنم.

رییس دادگاه- اعتراض وارد است .

وکیل- این مصداق آشکار پرونده سازی است آقای دادستان. لطفا بفرمایید شئونات محکمه را  لحاظ بفرمایید.

دادستان- حالا چه فرق میکند آقا، صدای قمر یا خواننده خارجی ( مثل پیتر گابریل) ، به هر صورت صدا صداست . من 3 سوال دارم

 یک- آیا  متوفی روز سیزده با تمارض از سیزده بدر رفتن با خانواده استنکاف کرده است یانه.

دو- آیا صدای موزیک می آمده یانه،

سه - آیا ماهی ها مشغول پرسه زدن توی حوض بوده اند یانه؟  حالا یک نویسنده وقتی لب حوض می ایستد چکار میکند ؟ معلوم است دنبال سوژه داستانی میگشته؟ اگر پاسخ هاتان همه مثبت است آیا بعید است نامبرده دفعتاً یادش به حکایت طوطی و بازرگان نیفتاده و سوژه دلخواهش را پیدا نکرده باشد ؟  می پرسید چطور آیا آدم خیال پردازی مثل اشفته نمی تواند با دیدن ماهی ها یادش به مردن تصنعی  طوطی های هندی بیافتد و فکر کند عملشان حاوی پیام مهمی برای سایر موجودات است؟.  بنظرم باید تا اینجا ، سوژه داستان را آماده پردازش تصور بفرمایید، میماند تنظیم روابط منطقی بین رویدادها که علی الاصول باید  بصورتی معقول و منطقی در بستری از تجربه های زیستی نویسنده شکل میگرفت . پس چه معلوم متوفی از فرصت استفاده نکرده و دور از چشم اهل و عیال برای تجربه هم که شده.  سر خودش را یک جوری زیر آب نکرده باشد. ( تکبیر و ابراز احساسات حضار )

دادستان: اجازه بفرمایید اجازه بفرمایید. در خصوص عدم حضور ناظر مستقیم در صحنه  خصوصا در لحظهُ وقوع حادثه، یک همسایه که نخواسته نامش فاش شود درمراحل اولیه تحقیق به حرف آمده با درخواست امان از محضر دادگاه، آنچه به چشم دیده را بعرض دادگاه رسانده است.

منشی میخواند: « ..جنابعالی درخرپشتهُ عمارت خودشان مشغول تماشا بودم و کفترهایش بود. ناگهان چشمش به لب حوض خورد، خواست فریاد بزنم، ترسید بترسم بیفتد توی حوض. بعد گفتم ببینیم چه میکنم، دیدم یک چیزی انداختم دور گردنش و کشید و هی می کشیدم، بعد به کفترهام پشتک میزدم و حواس جنابعالی فقط حوض تکان نخوردو...

رییس دادگاه: با اشاره به منشی میگوید بنظر میرسد شاهد خَلط مبحث کرده. حدس زده میشود متوفی به محض دیدن ناظر مستقیم در خرپشته همسایه دستپاچه شده، به منظور اختفاء دستهایش را توی جیب شلوارش کرده و شیرجه زده توی حوض و به شدت شروع کرده به خفه شدن، خلاصه آنقدر مقاومت کرده تا بالاخره ورم کند و بیاید روی آب.

ریسس دادگاه یک روز تنفس عمومی اعلام میکند و روز بعد منشی ادامه میدهد.

 

 

سیزده به در

قسمت پنجم

 

اهل منزل که رفته بودند سیزده به در، وقتی میگردند به محض روبرو شدن با اوضاع آشفته تعجب میکنند. با دیدن این تعجب، خیال متوفی هم راحت میشود  چون فکر می‌کند نقشه‌اش حسابی گرفته و همه تصور می‌کنند که او واقعا مرده است.

راوی- پس از آفتابی شدن جسد، و راه افتادن فتنه، از باب هدر نرفتن خون مسلمان چند تا سرنخ شامل یک جفت جوراب زنانه یک تخته لُنگِ حمام، یک بلیط سینما، یک سجل آبدیده، یک عدد خودکارِ طرح بیک و یک داستان کوتاه به نام "پرونده"  حول و حوش جسد پیدا میشود که فقط چند صفحه پرونده قابل استحصال بوده و بقیه آبدیده و مخدوش اعلام شده است.طبق صفحه ای خشک از پرونده: تا حوالی یک بعد از نصف شب ، کَلَکِ عکسبرداری از جسد، خرپشته و لب حوض کنده شده، جنازه مورد معاینه طبیب قانونی قرار میگیرد، مع‌الاسف با وجود استقرار جمود نعشی در جسد و تشکیل کبودی در صورت، گردن و خَلفِ متوفی، هویت دانسته نمی‌شود. سپس جنازه به رسم امانت به برفخانه حضرتی سپرده شده و صبح علی الطلوع سه شنبه، هیجده ذی‌الحجه برابر پانزده فروردین  1313 سرهنگ سبزعلیان که حالا بخاطر جنم اش به "کمیسرگرین" معروف شده، کارها را یکتنه سیاست نموده به انجام میرساند و بدین ترتیب هویت نویسنده جهت هرگونه اقدام قانونی تعیین و به قوه قضاییه تحویل میشود.

طبق صفحه دیگری از  پرونده، سر نخ‌های  هویتِ، غیر از لُنگِ حمام، کُلهُم در جیب‌ نامبرده بوده تا جایی که متوفی در آخرین لحظات اقدام به گم وگور کردن آنها نیز نموده است لاکن چون میدانسته پشیمانی سودی ندارد، پشیمان شده است. اما دادستان میگوید: خیر بنده حدس  میزنم  ایشان فکر ‌کرده بلیط‌ سینما که باطل شده، شناسنامه هم  آب دیده، خودکار طرح بیک هم که مثلِ خود بیک نمی نویسد، می‌ماند داستان پرونده که آنهم دیگر ربطی به مولف خود ندارد. مشارالیه در نهایت از حضرات خواسته اجازه بدهند لااقل اسم خودش را به خاطر بیاورد که آنهم فرصت نشده وکار از کار گذشته است.

علی ایحال وکیل تسخیری متهم در تحلیل خودش از داستان این اتهام را به شدت تکذیب کرده نکات زیر را یاد آور شده است:  ساده لوحانه مینماید تصور کنیم هدف موکل من از مخفی کردن مدارکش‌، امحاء هویت خودش به دست خودش بوده باشد بلکه برعکس، بنظر میرسد هدف نامبرده نیفتادن مدارک بدست کسانی بوده که به عینه میدانسته قصد مخدوش کردن کلیت اش دارند. هر چند، به موجب پیرنگ، نویسنده  عملا اقدامی در این خصوص ننموده  چون هر چه خواسته دستش را برای برداشتن مدارک توی جیبش بکند مقدور نشده است..

مدعی العموم- من اعتراض دارم آقای رییس.

رییس دادگاه- اعتراض وارد نیست.

وکیل وارد است آقای رییس، بگذارید فرمایش کنند.، یقین آقای دادستان میخواهند بگویند چون دستهای متوفی قبلا توی جیب‌ شلوارش بوده نتوانسته دو باره توی جیبش شلوارش بکند تا چیزی بردارد. بله این استدلال محکمه پسند است. اما طبق مستندات، موکل بیچاره من  برای این نتوانسته به هویتش بدست بزند که صدایش شنیده نمیشده است.( همهمه حضار) میفرمایید چطور؟ عرض میکنم ( گلویی تازه میکند)، نویسنده در آن لحظات حکم کسی را داشته که در عالم خواب مورد تعقیب حیوانات وحشی نظیر سگ  قرار میگیرند. موقعیتی که تعقیب شونده در آن هر چه میخواهد بدود نمی تواند بدود، یعنی میدود ولی انگار نمی دود چون از جایش جم نمیخورد و هر چه فریاد میکشد کسی صدایش را نمی شنود،  موکل بنده چنین وضعیتی داشته  و هر چه تلاش میکرده از پایگاهش جم نمی خورده و صدایش به جایی نمیرسیده است. به عبارت دیگر ایشان اصلا سرجای خودش نبوده. حتی میتوانیم قایل به این شویم که ایشان  اساساً در قید حیات نبوده است. (همهمه حضار). بیچاره حتی در آخرین لحظات وقتی میخواسته یک بند انگشتش را برای برداشتن شماره سجلی، تاریخ تولدی، چیزی توی جیب‌اش بکند مقدور نشده است  لذا...

مدعی العموم- به این میگویند  تلاش مذبوحانه !

وکیل:  اسمش فرقی نمیکند آقا، با حلوا گفتن که دهان کسی شیرین نمیشود. بیچاره موکل من!

 مدعی العموم: اعتراض دارم آقای رییس، آقای وکیل دارند موضوع را احساسی عاطفی میکنند ما اینجا با واقعیت سروکار داریم آقا. بیچاره و با چاره مساله ما نیست. مساله بودن یا نبودن است.

رییس دادگاه- «اعتراض وارد است.»

 وکیل. وارد باشد آقا. دادستان محترم به مستندات بی ربط استناد میکنند ، بودن یا نبودن که مساله مانیست. ایشان سعی دارند اقاریر همسایه کفتر بازمان عمده میکنند. کسی که بودن یا نبودش توفیری ندارد چون وجود خارجی نداشته، مگر شاهد غیبی هم داریم؟  سوما میتوانم ثابت کنم که اساساً دست در جیب کردن‌ی در کار نبوده. واقعیت چیز دیگریست.

مدعی العموم- کدام واقعیت آقای وکیل؟

وکیل- کدام واقعیت؟ همان واقعیتی که شما داستان خودتان را هم فراموش کرده‌اید. صحنه ای را که استناد میفرمایید مربوط به سکانس خرپشته است نه محضر دادگاه.

موکل من هنگام سر نگون شدن در حوض، جسد بیجانی بیش نبوده است. ده‌ها عکس از خرپشتۀ همسایه گرفته اید؛ پس کو خودِ این همسایه ؟ لااقل یک عکس از ایشان توی جراید  نیامده . یال‌العجب! در این پرونده خر‌پشته عرض اندام میکند نه شاهد عادلِ بالغِ عاقل. مدعی العموم میفرمایند شاهد عملهُ بیسواد کفتر بازی بوده که خوشش نمی آمده اسمش برده شود و حالا هم نمیدانیم  کجا غیبش زده. گویا ما در دادگاه بجای دلیل و برهان با امور غیبیه سر وکار داریم! من دیگر حرفی ندارم آقای رییس.

رییس دادگاه ختم جلسه را اعبلام میکند.

در خاطرات تیمسار سبزی آمده است: «وقتی آقای وکیل پله‌های محکمه را دوتا یکی پایین میرفت و بلند بلند با خودش حرف میزد. گفتیم خودم را به او برسانم، امانتی اش را بدهم تا سکینهُ قلب پیدا کند، وقتی پاکت مخصوص را به ایشان تقدیم کردم، مشار الیه نگاه معنی داری به محتویات پاکت انداخت و آن را با دلخوری توی کیف اش گذاشت و ادامه داد خیر آقا.... شما خودتان یک نظمیه چی قابل هستید، متوفی حتی از حضرات خواسته اجازه دهند اسم خودش را به خاطر بیاورد. استنکاف کرده‌اند...

سبزی ادامه میدهد من دستپاچه گفتم نه آقا بخدا، باور بفرمایید من به پاکت شما دست نزده ام استنکاف کدام است . من اصلا نمیدانم دلار است یا اسکناس خودمان‌. هر چه مرحمت کرده اند همین است که تقدیم شد اما جناب وکیل چند پله جلوتر از من بود و من تقریبا داشتم دنبالشان  می‌دویدم...

راوی حدس میزند آشفته همینطورکه درحال به خاطر آوردن نام خودش بوده پلکهایش سنگین شده، به خواب عجیبی فرو رفته است.

تلاش برای تسجیل نام متوفی از روی سجلش تا سالها مسجّل نمیشود تا بالاخره زوجه متوفی  در شرایط بخصوصی مُقُرآمده اظهار میدارد که مرحوم شوهرش اسم نداشته و عنداللزوم ایشان را آشفته صدا میزده است ". ( خنده حضار) مدعی العموم ضمن بیان تذکر آیین نامه‌ای به حضار از حسن نیت قاضی محترم در صدور تاییدیه ترک نفقه زوجه توسط زوج و  همچنین سهم الاارث مازاد بر یک ششم اعیانی به نفع زوجه، تشکر و قدر دانی مینماید.

در تاریخ سه شنبه، سیزده رجب، رای منع عدم تعقیب آشفته صادر، هویت ایشان مشمول مرورزمان و فاقد الزامات قانونی تشخیص داده قضیهُ پیداشدن سجل متوفی در محل وقوع جرم نیز بخاطر مطامع زوجه اش در ماتَرَک نویسنده مشکوک اعلام شده  و بدینوسیله تکذیب میگردد. مراتب درصورتجلسه درج و وجود خارجی نویسنده اساسا کان‌لم‌یکن اعلام میگردد. .                                     

  پایان- نوازفرح

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

مرداد آبی -هدایت پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۴:۵۳ ب.ظ

مرداد آبی

دو- هدایت

         بهارآنسال برایم با يك مصيبت آغاز شد. مصيبتي سنگين  كه ميتوان گفت اولين چالش جدي من  با مسئله مرگ بود. سه روز مانده به سيزده، نحسیِ سنگین افتاد روی سرمان و تا  هفته تمام نشد، ندانستیم چه بلایی سرمان آمده است. من همانروزها نوشتم «لاشه يكي،در یک سحرگاهِ در پس كوچه ها پیدا میشود، لاشه زنده ديگري با آبگوشتِ زندانِ عادل آباد ورم ميكند تا  زندگيِ پر ملال ،گل سر سبد خانواده را باچشماني هنوز باز ايستاده بميراند و صداي شروه پسر خاله رضا از توي نعشكش بلند شود كه : وِلُم تا تو نيايي من نَخَندُم »که  اينطور ها هم نشد.  خنده هاي دزدكي را میشد از فردای خاکسپاری روي لب آدمها شکار کرد. از دوم به بعد، درميان اشكها و هق هق ها، گاه جنبه هاي مضحك زندگي ،در میانپرده هایی کوتاه، بدون نمودي غير متعارَف خودش را نشان ميداد و موجب خنده هاي كوتاه در انظار، ياريسه هاي پنهاني زير چادر ميشد. زمان که به تدریج میگذشت، ازنمايش مرگ که فاصله ميگرفتيم، جلوه های دیگری از زندگی كه رابطة بيشتري با سرشتِ آدمها داشت حضوري چشمگير می یافت. از عصرِ روز هفتم، گره خوردگي نگاهِ دختران دم بخت را میشد در برق چشمهای پُف كردة و تَبدارِِ جوانهاي فاميل اگر نه به وضوح به  بعد از خاكسپاري، وقتي آبها از آسياب افتاد ،و قتی همه رفتند سراغ کار و زندگيشان، من تازه يادم به بهار افتاده بود .يكراست رفته بودم سراغ شكوفه هاي پرتقال ،ونشسته بودم كنار اطلسيهاي رنجيده . ...اودست ميكرد زير خاك سياه باغچه وميگفت ،اينجا مثل آفريقاست ،چه خاك پر رنگي !  . پمپِ آب را كه روشن كردم گفتم ، درسته بوشهر باجاهاي ديگر  فرق ميكنه ،علفهاي وحشي،  اينجا ، با،  اولين بارش  ،جوانه ميزنند، ميشكفند ،بذر ميدهند و  ميميرند .يعني  درفاصله ،  ده ،  دوازده روز، تمام  وظایفِ حياتي خودرا به انجام ميرسانند، و دل به انتظار بارشي ديگر، خوش نميدارند. بيستم فروردين كه بيايد، ديگر، خبري از شكوفه نيست. اوبه شكوفه ميگفت ستاره . دريغ از يك ستاره. دلم گرفت.  انگار همه چيز به تابستان سرازير شده بود، چيزي مثل پايان جهان .    روز ها كه گذشت ،شبها كه پي در پي آمدندو رفتند ، تازه باور كرديم، كه ديگر هيچگاه اورا،  نخواهيم ديد. بقول دوستم "او آدمي قديمي بود ،كه با كتاب حافظ از چهار راه ميگذشت*" و من.  اورا از ازل  ميشناختم . از هزار سال پيش،  از موقعی كه فرق موج وماهي را نمي دانستم و او  ،با حوصله برايم شرح ميداد . لب جوي خيرآباد توی "چاه بیدو" زير سايه نسترنها، وبيد هاي مجنون مينشستيم وبه صداي قورباقه هاي نر گوش ميسپرديم. وقتي ماهي ها دسته دسته رد ميشدند من ذوق زده ميشدم واو فقط نگاهم ميكرد .  او تنها كسي بود كه اسم مرا  را با كسره بيان ميكرد . الان دلم ميخواست اينجا بودي، دوباره  مينشستي كنار اطلسيها ..دست ميكردي زير خاك باغچه وميگفتي :اينجا آب وهواش مث اوگاندا است نِواز. بعد باصداي بلند ميخنديدي، از همان خنده هاي هميشگي، ومن ميزدم زير گريه و ميديدم  خانمدوسی هم ، با دل درد كهنه اش ، چمبره زده ، دور كُنده نارنج و یکریز،  با حركت دوراني انگشتانش توي هوا،  يك چيز دًٌوار بلند بسيار نقش را نشان **ميدهد و صورتش را خنج ميزند.هر حادثه بدي غير از مرگ، بنظرش مضحك  ميآمد و به خنده اش واميداشت.  وقتي يك خبر غير منتظره ، راجع به بدبياريها ي اعضاي خانواده ميشنيد ،از خنده سياه ميشد . آنروز،كه توي آمبولانس ، دستهاي يخ زده وكوچكت رااززير متقال ، توي دست گرفتم، گفتم ، حتما يك استكان عرق ،حسابي حالت را  جا مي آورد ، اماتو مسئله را  كمي جدي گرفته بودي و حسابي ترس برت داشته بود ..  قبلا، در  چنين فضايي ، مثل يك پرنده كوچك اسير ، دل ميزدي اما اينبار . دلي درسينه نداشتي  و به همين دليل به محض اينكه من را در كنار خودت يافتي،آرامشي راكه هميشه به دنبالش بودي به دست آوردي .و وقتي رسيديم كنار گودال، همه چيز به حال طبيعي خود برگشت . وقتي قرارشد از آن بالا  نگاهت كنیم، بنظرم رسيد از يك طربناكي غير قابل توصیف باز گشته اي و روی گونه هایت آثار شادی به وضوح پیداست .. تبسم را  ديگران نيز ديده بودند .چند دقيقه بعد وقتي همه دور آن  تل خاك  چمبره زديم، میخواستیم از وضعیت جديدت  اطمينان حاصل كنيم. من گفتم، حتما همین دور و بر ها هستي ، يك جايي روي سنگ قبري نشسته بودی سيگار دود ميكردي ،بعد بلند شدي وپشت به ما رفتي ، و دوباره خنديدي، از همان خنده ها ، فهميدم  قضيه مرگ را هم به مضحكه گرفته اي، جایی خوانده بودم، آدمها مرگ را ،با مردن ديگران تجربه ميكند . كمي راحت شدم ، پریدم يك مشت دانه ريختم جلوي كبوترها. مادر غمباد گرفته بود، بيني دخترها شده بود عين لبو. تو طاقت نياوردي راهت راگرفتي و رفتي. رفتی سر قبر آقام  ،پشت به ما نشستي وآخرين   سيگارت را دود کردی و راحت و بدون ملاحظه فرستادی توي ريه ها. اين درحالي بود كه، من تا  یگ هفته بعد جرات سيگار كشيدن  نداشتم.

براي چله، واقعا، انتظار كشيديم .زمان به كندي ميگذشت .خصوصا براي ما كه  به زندگي معمولی خود  باز نگشته بودیم. وقتي زندگي ريتم عادی دارد، مرگ ومير آدمها  تاثير چنداني روی بقیه نمیگذارد.  وقتي به كسي كه از دست  رفته  فكر تخيل  آرام مرا به درون کشید .حواسم را كه جمع كردم  كسي داشت  مرا  با كسره صدا میزد . اواخر تير ،من ، مادر، پسر و همسرم  كمر بند هاي سفر رابستيم ،وراهي سفر شمال شديم.

-*-مضمونی از :محمد باقر ایزد آبادی.

**- چیست ا ین سقف بلند سادّه ی بسیار نقش ـــحافظ

مرداد آبی

دو- هدایت

         بهارآنسال برایم با يك مصيبت آغاز شد. مصيبتي سنگين  كه ميتوان گفت اولين چالش جدي من  با مسئله مرگ بود. سه روز مانده به سيزده، نحسیِ سنگین افتاد روی سرمان و تا  هفته تمام نشد، ندانستیم چه بلایی سرمان آمده است. من همانروزها نوشتم «لاشه يكي،در یک سحرگاهِ در پس كوچه ها پیدا میشود، لاشه زنده ديگري با آبگوشتِ زندانِ عادل آباد ورم ميكند تا  زندگيِ پر ملال ،گل سر سبد خانواده را باچشماني هنوز باز ايستاده بميراند و صداي شروه پسر خاله رضا از توي نعشكش بلند شود كه : وِلُم تا تو نيايي من نَخَندُم »که  اينطور ها هم نشد.  خنده هاي دزدكي را میشد از فردای خاکسپاری روي لب آدمها شکار کرد. از دوم به بعد، درميان اشكها و هق هق ها، گاه جنبه هاي مضحك زندگي ،در میانپرده هایی کوتاه، بدون نمودي غير متعارَف خودش را نشان ميداد و موجب خنده هاي كوتاه در انظار، ياريسه هاي پنهاني زير چادر ميشد. زمان که به تدریج میگذشت، ازنمايش مرگ که فاصله ميگرفتيم، جلوه های دیگری از زندگی كه رابطة بيشتري با سرشتِ آدمها داشت حضوري چشمگير می یافت. از عصرِ روز هفتم، گره خوردگي نگاهِ دختران دم بخت را میشد در برق چشمهای پُف كردة و تَبدارِِ جوانهاي فاميل اگر نه به وضوح به  بعد از خاكسپاري، وقتي آبها از آسياب افتاد ،و قتی همه رفتند سراغ کار و زندگيشان، من تازه يادم به بهار افتاده بود .يكراست رفته بودم سراغ شكوفه هاي پرتقال ،ونشسته بودم كنار اطلسيهاي رنجيده . ...اودست ميكرد زير خاك سياه باغچه وميگفت ،اينجا مثل آفريقاست ،چه خاك پر رنگي !  . پمپِ آب را كه روشن كردم گفتم ، درسته بوشهر باجاهاي ديگر  فرق ميكنه ،علفهاي وحشي،  اينجا ، با،  اولين بارش  ،جوانه ميزنند، ميشكفند ،بذر ميدهند و  ميميرند .يعني  درفاصله ،  ده ،  دوازده روز، تمام  وظایفِ حياتي خودرا به انجام ميرسانند، و دل به انتظار بارشي ديگر، خوش نميدارند. بيستم فروردين كه بيايد، ديگر، خبري از شكوفه نيست. اوبه شكوفه ميگفت ستاره . دريغ از يك ستاره. دلم گرفت.  انگار همه چيز به تابستان سرازير شده بود، چيزي مثل پايان جهان .    روز ها كه گذشت ،شبها كه پي در پي آمدندو رفتند ، تازه باور كرديم، كه ديگر هيچگاه اورا،  نخواهيم ديد. بقول دوستم "او آدمي قديمي بود ،كه با كتاب حافظ از چهار راه ميگذشت*" و من.  اورا از ازل  ميشناختم . از هزار سال پيش،  از موقعی كه فرق موج وماهي را نمي دانستم و او  ،با حوصله برايم شرح ميداد . لب جوي خيرآباد توی "چاه بیدو" زير سايه نسترنها، وبيد هاي مجنون مينشستيم وبه صداي قورباقه هاي نر گوش ميسپرديم. وقتي ماهي ها دسته دسته رد ميشدند من ذوق زده ميشدم واو فقط نگاهم ميكرد .  او تنها كسي بود كه اسم مرا  را با كسره بيان ميكرد . الان دلم ميخواست اينجا بودي، دوباره  مينشستي كنار اطلسيها ..دست ميكردي زير خاك باغچه وميگفتي :اينجا آب وهواش مث اوگاندا است نِواز. بعد باصداي بلند ميخنديدي، از همان خنده هاي هميشگي، ومن ميزدم زير گريه و ميديدم  خانمدوسی هم ، با دل درد كهنه اش ، چمبره زده ، دور كُنده نارنج و یکریز،  با حركت دوراني انگشتانش توي هوا،  يك چيز دًٌوار بلند بسيار نقش را نشان **ميدهد و صورتش را خنج ميزند.هر حادثه بدي غير از مرگ، بنظرش مضحك  ميآمد و به خنده اش واميداشت.  وقتي يك خبر غير منتظره ، راجع به بدبياريها ي اعضاي خانواده ميشنيد ،از خنده سياه ميشد . آنروز،كه توي آمبولانس ، دستهاي يخ زده وكوچكت رااززير متقال ، توي دست گرفتم، گفتم ، حتما يك استكان عرق ،حسابي حالت را  جا مي آورد ، اماتو مسئله را  كمي جدي گرفته بودي و حسابي ترس برت داشته بود ..  قبلا، در  چنين فضايي ، مثل يك پرنده كوچك اسير ، دل ميزدي اما اينبار . دلي درسينه نداشتي  و به همين دليل به محض اينكه من را در كنار خودت يافتي،آرامشي راكه هميشه به دنبالش بودي به دست آوردي .و وقتي رسيديم كنار گودال، همه چيز به حال طبيعي خود برگشت . وقتي قرارشد از آن بالا  نگاهت كنیم، بنظرم رسيد از يك طربناكي غير قابل توصیف باز گشته اي و روی گونه هایت آثار شادی به وضوح پیداست .. تبسم را  ديگران نيز ديده بودند .چند دقيقه بعد وقتي همه دور آن  تل خاك  چمبره زديم، میخواستیم از وضعیت جديدت  اطمينان حاصل كنيم. من گفتم، حتما همین دور و بر ها هستي ، يك جايي روي سنگ قبري نشسته بودی سيگار دود ميكردي ،بعد بلند شدي وپشت به ما رفتي ، و دوباره خنديدي، از همان خنده ها ، فهميدم  قضيه مرگ را هم به مضحكه گرفته اي، جایی خوانده بودم، آدمها مرگ را ،با مردن ديگران تجربه ميكند . كمي راحت شدم ، پریدم يك مشت دانه ريختم جلوي كبوترها. مادر غمباد گرفته بود، بيني دخترها شده بود عين لبو. تو طاقت نياوردي راهت راگرفتي و رفتي. رفتی سر قبر آقام  ،پشت به ما نشستي وآخرين   سيگارت را دود کردی و راحت و بدون ملاحظه فرستادی توي ريه ها. اين درحالي بود كه، من تا  یگ هفته بعد جرات سيگار كشيدن  نداشتم.

براي چله، واقعا، انتظار كشيديم .زمان به كندي ميگذشت .خصوصا براي ما كه  به زندگي معمولی خود  باز نگشته بودیم. وقتي زندگي ريتم عادی دارد، مرگ ومير آدمها  تاثير چنداني روی بقیه نمیگذارد.  وقتي به كسي كه از دست  رفته  فكر تخيل  آرام مرا به درون کشید .حواسم را كه جمع كردم  كسي داشت  مرا  با كسره صدا میزد . اواخر تير ،من ، مادر، پسر و همسرم  كمر بند هاي سفر رابستيم ،وراهي سفر شمال شديم.

-*-مضمونی از :محمد باقر ایزد آبادی.

**- چیست ا ین سقف بلند سادّه ی بسیار نقش ـــحافظ

مرداد آبی

دو- هدایت

         بهارآنسال برایم با يك مصيبت آغاز شد. مصيبتي سنگين  كه ميتوان گفت اولين چالش جدي من  با مسئله مرگ بود. سه روز مانده به سيزده، نحسیِ سنگین افتاد روی سرمان و تا  هفته تمام نشد، ندانستیم چه بلایی سرمان آمده است. من همانروزها نوشتم «لاشه يكي،در یک سحرگاهِ در پس كوچه ها پیدا میشود، لاشه زنده ديگري با آبگوشتِ زندانِ عادل آباد ورم ميكند تا  زندگيِ پر ملال ،گل سر سبد خانواده را باچشماني هنوز باز ايستاده بميراند و صداي شروه پسر خاله رضا از توي نعشكش بلند شود كه : وِلُم تا تو نيايي من نَخَندُم »که  اينطور ها هم نشد.  خنده هاي دزدكي را میشد از فردای خاکسپاری روي لب آدمها شکار کرد. از دوم به بعد، درميان اشكها و هق هق ها، گاه جنبه هاي مضحك زندگي ،در میانپرده هایی کوتاه، بدون نمودي غير متعارَف خودش را نشان ميداد و موجب خنده هاي كوتاه در انظار، ياريسه هاي پنهاني زير چادر ميشد. زمان که به تدریج میگذشت، ازنمايش مرگ که فاصله ميگرفتيم، جلوه های دیگری از زندگی كه رابطة بيشتري با سرشتِ آدمها داشت حضوري چشمگير می یافت. از عصرِ روز هفتم، گره خوردگي نگاهِ دختران دم بخت را میشد در برق چشمهای پُف كردة و تَبدارِِ جوانهاي فاميل اگر نه به وضوح به  بعد از خاكسپاري، وقتي آبها از آسياب افتاد ،و قتی همه رفتند سراغ کار و زندگيشان، من تازه يادم به بهار افتاده بود .يكراست رفته بودم سراغ شكوفه هاي پرتقال ،ونشسته بودم كنار اطلسيهاي رنجيده . ...اودست ميكرد زير خاك سياه باغچه وميگفت ،اينجا مثل آفريقاست ،چه خاك پر رنگي !  . پمپِ آب را كه روشن كردم گفتم ، درسته بوشهر باجاهاي ديگر  فرق ميكنه ،علفهاي وحشي،  اينجا ، با،  اولين بارش  ،جوانه ميزنند، ميشكفند ،بذر ميدهند و  ميميرند .يعني  درفاصله ،  ده ،  دوازده روز، تمام  وظایفِ حياتي خودرا به انجام ميرسانند، و دل به انتظار بارشي ديگر، خوش نميدارند. بيستم فروردين كه بيايد، ديگر، خبري از شكوفه نيست. اوبه شكوفه ميگفت ستاره . دريغ از يك ستاره. دلم گرفت.  انگار همه چيز به تابستان سرازير شده بود، چيزي مثل پايان جهان .    روز ها كه گذشت ،شبها كه پي در پي آمدندو رفتند ، تازه باور كرديم، كه ديگر هيچگاه اورا،  نخواهيم ديد. بقول دوستم "او آدمي قديمي بود ،كه با كتاب حافظ از چهار راه ميگذشت*" و من.  اورا از ازل  ميشناختم . از هزار سال پيش،  از موقعی كه فرق موج وماهي را نمي دانستم و او  ،با حوصله برايم شرح ميداد . لب جوي خيرآباد توی "چاه بیدو" زير سايه نسترنها، وبيد هاي مجنون مينشستيم وبه صداي قورباقه هاي نر گوش ميسپرديم. وقتي ماهي ها دسته دسته رد ميشدند من ذوق زده ميشدم واو فقط نگاهم ميكرد .  او تنها كسي بود كه اسم مرا  را با كسره بيان ميكرد . الان دلم ميخواست اينجا بودي، دوباره  مينشستي كنار اطلسيها ..دست ميكردي زير خاك باغچه وميگفتي :اينجا آب وهواش مث اوگاندا است نِواز. بعد باصداي بلند ميخنديدي، از همان خنده هاي هميشگي، ومن ميزدم زير گريه و ميديدم  خانمدوسی هم ، با دل درد كهنه اش ، چمبره زده ، دور كُنده نارنج و یکریز،  با حركت دوراني انگشتانش توي هوا،  يك چيز دًٌوار بلند بسيار نقش را نشان **ميدهد و صورتش را خنج ميزند.هر حادثه بدي غير از مرگ، بنظرش مضحك  ميآمد و به خنده اش واميداشت.  وقتي يك خبر غير منتظره ، راجع به بدبياريها ي اعضاي خانواده ميشنيد ،از خنده سياه ميشد . آنروز،كه توي آمبولانس ، دستهاي يخ زده وكوچكت رااززير متقال ، توي دست گرفتم، گفتم ، حتما يك استكان عرق ،حسابي حالت را  جا مي آورد ، اماتو مسئله را  كمي جدي گرفته بودي و حسابي ترس برت داشته بود ..  قبلا، در  چنين فضايي ، مثل يك پرنده كوچك اسير ، دل ميزدي اما اينبار . دلي درسينه نداشتي  و به همين دليل به محض اينكه من را در كنار خودت يافتي،آرامشي راكه هميشه به دنبالش بودي به دست آوردي .و وقتي رسيديم كنار گودال، همه چيز به حال طبيعي خود برگشت . وقتي قرارشد از آن بالا  نگاهت كنیم، بنظرم رسيد از يك طربناكي غير قابل توصیف باز گشته اي و روی گونه هایت آثار شادی به وضوح پیداست .. تبسم را  ديگران نيز ديده بودند .چند دقيقه بعد وقتي همه دور آن  تل خاك  چمبره زديم، میخواستیم از وضعیت جديدت  اطمينان حاصل كنيم. من گفتم، حتما همین دور و بر ها هستي ، يك جايي روي سنگ قبري نشسته بودی سيگار دود ميكردي ،بعد بلند شدي وپشت به ما رفتي ، و دوباره خنديدي، از همان خنده ها ، فهميدم  قضيه مرگ را هم به مضحكه گرفته اي، جایی خوانده بودم، آدمها مرگ را ،با مردن ديگران تجربه ميكند . كمي راحت شدم ، پریدم يك مشت دانه ريختم جلوي كبوترها. مادر غمباد گرفته بود، بيني دخترها شده بود عين لبو. تو طاقت نياوردي راهت راگرفتي و رفتي. رفتی سر قبر آقام  ،پشت به ما نشستي وآخرين   سيگارت را دود کردی و راحت و بدون ملاحظه فرستادی توي ريه ها. اين درحالي بود كه، من تا  یگ هفته بعد جرات سيگار كشيدن  نداشتم.

براي چله، واقعا، انتظار كشيديم .زمان به كندي ميگذشت .خصوصا براي ما كه  به زندگي معمولی خود  باز نگشته بودیم. وقتي زندگي ريتم عادی دارد، مرگ ومير آدمها  تاثير چنداني روی بقیه نمیگذارد.  وقتي به كسي كه از دست  رفته  فكر تخيل  آرام مرا به درون کشید .حواسم را كه جمع كردم  كسي داشت  مرا  با كسره صدا میزد . اواخر تير ،من ، مادر، پسر و همسرم  كمر بند هاي سفر رابستيم ،وراهي سفر شمال شديم.

-*-مضمونی از :محمد باقر ایزد آبادی.

**- چیست ا ین سقف بلند سادّه ی بسیار نقش ـــحافظ

مرداد آبی

دو- هدایت

         بهارآنسال برایم با يك مصيبت آغاز شد. مصيبتي سنگين  كه ميتوان گفت اولين چالش جدي من  با مسئله مرگ بود. سه روز مانده به سيزده، نحسیِ سنگین افتاد روی سرمان و تا  هفته تمام نشد، ندانستیم چه بلایی سرمان آمده است. من همانروزها نوشتم «لاشه يكي،در یک سحرگاهِ در پس كوچه ها پیدا میشود، لاشه زنده ديگري با آبگوشتِ زندانِ عادل آباد ورم ميكند تا  زندگيِ پر ملال ،گل سر سبد خانواده را باچشماني هنوز باز ايستاده بميراند و صداي شروه پسر خاله رضا از توي نعشكش بلند شود كه : وِلُم تا تو نيايي من نَخَندُم »که  اينطور ها هم نشد.  خنده هاي دزدكي را میشد از فردای خاکسپاری روي لب آدمها شکار کرد. از دوم به بعد، درميان اشكها و هق هق ها، گاه جنبه هاي مضحك زندگي ،در میانپرده هایی کوتاه، بدون نمودي غير متعارَف خودش را نشان ميداد و موجب خنده هاي كوتاه در انظار، ياريسه هاي پنهاني زير چادر ميشد. زمان که به تدریج میگذشت، ازنمايش مرگ که فاصله ميگرفتيم، جلوه های دیگری از زندگی كه رابطة بيشتري با سرشتِ آدمها داشت حضوري چشمگير می یافت. از عصرِ روز هفتم، گره خوردگي نگاهِ دختران دم بخت را میشد در برق چشمهای پُف كردة و تَبدارِِ جوانهاي فاميل اگر نه به وضوح به  بعد از خاكسپاري، وقتي آبها از آسياب افتاد ،و قتی همه رفتند سراغ کار و زندگيشان، من تازه يادم به بهار افتاده بود .يكراست رفته بودم سراغ شكوفه هاي پرتقال ،ونشسته بودم كنار اطلسيهاي رنجيده . ...اودست ميكرد زير خاك سياه باغچه وميگفت ،اينجا مثل آفريقاست ،چه خاك پر رنگي !  . پمپِ آب را كه روشن كردم گفتم ، درسته بوشهر باجاهاي ديگر  فرق ميكنه ،علفهاي وحشي،  اينجا ، با،  اولين بارش  ،جوانه ميزنند، ميشكفند ،بذر ميدهند و  ميميرند .يعني  درفاصله ،  ده ،  دوازده روز، تمام  وظایفِ حياتي خودرا به انجام ميرسانند، و دل به انتظار بارشي ديگر، خوش نميدارند. بيستم فروردين كه بيايد، ديگر، خبري از شكوفه نيست. اوبه شكوفه ميگفت ستاره . دريغ از يك ستاره. دلم گرفت.  انگار همه چيز به تابستان سرازير شده بود، چيزي مثل پايان جهان .    روز ها كه گذشت ،شبها كه پي در پي آمدندو رفتند ، تازه باور كرديم، كه ديگر هيچگاه اورا،  نخواهيم ديد. بقول دوستم "او آدمي قديمي بود ،كه با كتاب حافظ از چهار راه ميگذشت*" و من.  اورا از ازل  ميشناختم . از هزار سال پيش،  از موقعی كه فرق موج وماهي را نمي دانستم و او  ،با حوصله برايم شرح ميداد . لب جوي خيرآباد توی "چاه بیدو" زير سايه نسترنها، وبيد هاي مجنون مينشستيم وبه صداي قورباقه هاي نر گوش ميسپرديم. وقتي ماهي ها دسته دسته رد ميشدند من ذوق زده ميشدم واو فقط نگاهم ميكرد .  او تنها كسي بود كه اسم مرا  را با كسره بيان ميكرد . الان دلم ميخواست اينجا بودي، دوباره  مينشستي كنار اطلسيها ..دست ميكردي زير خاك باغچه وميگفتي :اينجا آب وهواش مث اوگاندا است نِواز. بعد باصداي بلند ميخنديدي، از همان خنده هاي هميشگي، ومن ميزدم زير گريه و ميديدم  خانمدوسی هم ، با دل درد كهنه اش ، چمبره زده ، دور كُنده نارنج و یکریز،  با حركت دوراني انگشتانش توي هوا،  يك چيز دًٌوار بلند بسيار نقش را نشان **ميدهد و صورتش را خنج ميزند.هر حادثه بدي غير از مرگ، بنظرش مضحك  ميآمد و به خنده اش واميداشت.  وقتي يك خبر غير منتظره ، راجع به بدبياريها ي اعضاي خانواده ميشنيد ،از خنده سياه ميشد . آنروز،كه توي آمبولانس ، دستهاي يخ زده وكوچكت رااززير متقال ، توي دست گرفتم، گفتم ، حتما يك استكان عرق ،حسابي حالت را  جا مي آورد ، اماتو مسئله را  كمي جدي گرفته بودي و حسابي ترس برت داشته بود ..  قبلا، در  چنين فضايي ، مثل يك پرنده كوچك اسير ، دل ميزدي اما اينبار . دلي درسينه نداشتي  و به همين دليل به محض اينكه من را در كنار خودت يافتي،آرامشي راكه هميشه به دنبالش بودي به دست آوردي .و وقتي رسيديم كنار گودال، همه چيز به حال طبيعي خود برگشت . وقتي قرارشد از آن بالا  نگاهت كنیم، بنظرم رسيد از يك طربناكي غير قابل توصیف باز گشته اي و روی گونه هایت آثار شادی به وضوح پیداست .. تبسم را  ديگران نيز ديده بودند .چند دقيقه بعد وقتي همه دور آن  تل خاك  چمبره زديم، میخواستیم از وضعیت جديدت  اطمينان حاصل كنيم. من گفتم، حتما همین دور و بر ها هستي ، يك جايي روي سنگ قبري نشسته بودی سيگار دود ميكردي ،بعد بلند شدي وپشت به ما رفتي ، و دوباره خنديدي، از همان خنده ها ، فهميدم  قضيه مرگ را هم به مضحكه گرفته اي، جایی خوانده بودم، آدمها مرگ را ،با مردن ديگران تجربه ميكند . كمي راحت شدم ، پریدم يك مشت دانه ريختم جلوي كبوترها. مادر غمباد گرفته بود، بيني دخترها شده بود عين لبو. تو طاقت نياوردي راهت راگرفتي و رفتي. رفتی سر قبر آقام  ،پشت به ما نشستي وآخرين   سيگارت را دود کردی و راحت و بدون ملاحظه فرستادی توي ريه ها. اين درحالي بود كه، من تا  یگ هفته بعد جرات سيگار كشيدن  نداشتم.

براي چله، واقعا، انتظار كشيديم .زمان به كندي ميگذشت .خصوصا براي ما كه  به زندگي معمولی خود  باز نگشته بودیم. وقتي زندگي ريتم عادی دارد، مرگ ومير آدمها  تاثير چنداني روی بقیه نمیگذارد.  وقتي به كسي كه از دست  رفته  فكر تخيل  آرام مرا به درون کشید .حواسم را كه جمع كردم  كسي داشت  مرا  با كسره صدا میزد . اواخر تير ،من ، مادر، پسر و همسرم  كمر بند هاي سفر رابستيم ،وراهي سفر شمال شديم.

-*-مضمونی از :محمد باقر ایزد آبادی.

**- چیست ا ین سقف بلند سادّه ی بسیار نقش ـــحافظ

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

مرداد آبی- سفر به شمال پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ۴:۵۱ ب.ظ

بداهه نگاری

مرداد آبی

این قسمت: سفرشمال

از زمان باز يافته مارسل پروست، تا سِندِه ی مختارِ پاسبان، ازهزارتوي شيره كِش خانة خاتونْ سادات، تا دهنه دیمج در بازار قزوین اگرهی بنويسم و هی پاك كنم، اتفاقی می افتد که همین حالا افتاده. پس قدم در راه شمال میگذارم تا از پایان داستان سر در آورم.

ماشین جاده را ميبلعيد وبه زمانهای نيامده مبیبرد، به زمانها وجاهای مرزبندی نشده، به شبهای انبوه ستارگان بی نام، به جایی که طلبیده شده بودم.

یکی مر ابا کسره صدا میکرد

به آنجا میرفتم. گفته بودند اینجا و آنجا ندارد، ، پایین و بالا ندارد، و فقط آنجاست. داشتم میرفتیم آنجا و بقیه مهمان من بودند. بهروز پشت فرمان بود وبا عشق میراند. مادرم نفس میکشید، داده بود شیشه های ماشین را بکشند پایین تا روشنایی ببیند. ساز اوکارینا به همه مان آرامش میبخشید و هشیار نگهمان میداشت . خانم جان با حوصله و مِهر دست و دهانمان میکرد. پسته دهان راننده میگذاشت، به مادر مایعات گرم میداد و بعد از هرسیگار، برایم یک دوسکمی چایی میریخت و من بیشتر راه را به آکارینا گوش میدادم، تا رسیدیم ، ماندیم و همه جز قسمتهایی از خودم تندرست برگشتیم.

در کج وقوسهای بعد ازظهرهاي خمار روی برگهاي پلاسيده دراز میکشیدم دنبال چیزی که دنیا را پیش چشمم روشن کند. پنهان کاری جای امن تاریکی هایی بود برای ستمگری به جان خودم و به ذهن دیگران... باید میگشتم، میگشتم. چه کسی را فریب داده ام امروز و فریب چیست جز نگفتن نه به راههای گریز. به چه کسی توهین کرده ام و توهین نتیجه چیست جز هیچ انگاشتن دیگران. چه فحاشی صورت داده بودم و فحش چیست جز خلاف واقعیت گفتن. گاهی گفتن تو به کسی که سزاوارش نیست ناسزای بزرگیست با نگاه ما هیچ دوم شخصی تو نیست و همه شما یند:

اعتراض.

یکی همه را تو خطاب میکرد، به کسی گفته بود امشب خانه تو می خوابم. گفتند ما اینجا یکدیگر را شما صدا میکنیم ، شما هم باید به فلانی شما میگفتی! طفلک فارسی را تازه شروع کرده. مضمون جوابش این بود:

اگر همه شما هستید پس "تو" را برای کی درست کردید گفتند برای دشمن. نپرسید دشمن کیست با زبان خودش به مادرش چیزی گفت. مثل بلبل حرف میزد ، یادم به ناصر الدین شاه افتاد میگویند: وقتی قبله عالم از سفردومش به اروپا بر می گردد بلا فاصله میدهد موسیو ریشار معلم فرانسه اش را از معلمی ساقط کنند . پرسیده بودند قربان خاک پای مبارکتان ، تصدقت بشویم، بلایتان به جانمان، چرا به مسیو ریشارغضب فرمودی فرموده بودند سرنشورد قرمساق. پدر سوخته به ما که فرانسه یاد نمیدهد ، اطفال دو ساله در فرنگ مثل بلبل خارجی حرف میزنند.

باید می دیدم به کی سلام نکرده ام، کجا سنگین راه رفته ام، کجا تحمل نکرده ام ، کجا خورده نانی ، تکه شیشه ای روی زمین بوده برنداشته ام به کی حسادت ورزیده ام . باید روبروی خودم می ایستادم تا دستهايم را پر از كلمات روشن شود. مستانه خوانیها در باغچه بابا بزرگ، راه سنگلاخي بين کلبه تا لمبون ها، خرمن نسترن های زرد در قارلوق، عطر شب بوی وحشی در يونجه زار خان آقا، در سه فرسخی آقداش و و خلیفه کندی و یاتان، روستاهای محل خدمتم همه در شب ومه /،و جاده و آکارینا و سیگار وشب وجاده، وآكارينا وجاده، و چای با لا لا يي ملايم لورا پانم پنج و خواب. ماشین همچنان میرفت و ما را به زمانهای نیامده میبرد.

بيداری که می آمد روز میشد، دنیا بوي چورک تازه میگرفت، همه چیز رنگ مهربانی داشت بو ی یال اسب، صدای خرمن و دولخ.

دولخ گله یادت هس تو پسین های بهار/ عطر پاک تنشون بوی صمیمیت داشت. جای نعل اسب رستم تو قدمگاه یادته / کوه پنها یادته؟ یادته عصرای پنشنبه که مدرسه نبود/ گو گوسال پنتیر تر بازی اصم چه خونه. خونه به خونه

من با اینها همانجا پیش خودم ماندم .

از خاكسپاري كه برگشته بودیم ، يكسراس رفته بودم سراغ گنجه کفتری يا نهان خانه که روی سرپلة بزرگ وجاداري در پشتِ بام بود. ،محل مناسبي براي روزه هايِ سكوتِ وسئوالات بي پايانِ.

باید میرفتم نهانخانه تا دور از چشم دیگران ، دنبال چيزي بگردم كه بي ارتباط با مردنم نبود. هر آدمي براي خودش حماقتهايي دارد كه به خودش مربوط است. دانستن وضعیت دیگران آرامش نمی آورد ، شاید کمی ارضاء کننده گی. به همین سبب گاهی ندانستن امنيت بخش تراز دانستگی ست. پس به خودم نیزحق میدادم نگذارم درحریم خصوصي ام سرك بكشند. این ملاحظه تضمينی برای سلامت وامنيت زندگی ام بود پایان این قسمت.

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

پنجره های رو به حیات سه شنبه دوم شهریور ۱۴۰۰ ۶:۳۴ ب.ظ

ویرایش و اجرای دیگری از "دریچه ها..."

 

داستانواره کرونا:

 

"پنجره های رو به حیات"

 تیر99                        

سه ماه و نیم نگذشته، داده‌ام دوتا جلویی را ا نداخته‌اند عقب و برعکس عقبی‌ها را ضربدری. زاپاس هم اَکبند صندوق‌عقب است. با این حساب، یکشنبه ها شده چهارشنبه من و دو شنبه‌ها شبِ‌جمعه من است، اَلبَت نه فقط برای خیرات. تعطیلات نوروز هم که دست نخورده ماند. من جهانم را تغییر داده‌ام حضرات، پروتکل روزانه دارم.

    مثلا اگر همین سه شنبه صبح که لِنگِ ظهرِ جمعه‌ شماست را بگیریم، مگر از خواب بیدار میشوم؟ چشم‌ها خودشان را می‌گشایند. پَرّه‌های آواکادو براق با زیتون‌پرورده برسطحِ سفره‌قلمکارچشمک می‌زنند رو به پنجره‌های رو به حیات. خانم جان، باگتِ تازه‌گرفته با تخمرغِ آب‌پز می‌گذارد روی میز، صُب‌بخیرکه نداریم پس شتاب میکند تا نشسته شکسته بخواند نمازش را و یک لانگشات نگاه هم از هر منظر که بخواهد مباح باشد برایش یک نظر، حتی دو سه کلمه حرف زدن با من که مثلا درِیخچال را ببندم یا نه! یا من سربسرش بگذارم و از دستشویی بلند بگویم: "مانده‌ام سرکه غرغره کنم یا ویسکی؟!" و گوش بخوابانم تا  با الله اکبرش ندا بدهد سرکه. تكبيرة الاِحرامش پَساخودمانیست با خدا!

ناشتا می‌شویم. یک واحد اِفِسِنطین یومیه ام را می‌اندازم بالا و منتظر می‌مانم خط شارژم سبز بشود.

اینکه سه شنبه ها بشود دو واحد چه پروا، پوشیدگی راز آمیزی نداریم با خانم جان، از دریچه نشاط به ایمنی مان مینگریم.

سه شنبه ها ، دو شنبه درمیان، اختصاص داده ام به روز حل اختلاف بین جوجه‌ها و غنچه‌ها و دیگران. سپرده‌ام غروب دیرتر بشود و از سه شنبه، صبح زود غنچه را بَزَک بکند. هِرَّه نوشته داده که یک امروز از هِرِه دَم بِدم نَپَرد پایین. جوجه‌ها را با شاهدانه و اُشتُرکان را با پنبه‌دانه متقاعد کرده‌ام. رازیانه را سپرده‌ام به گل، پونه را به مار. خانم جان ‌با سایه‌ و دهِ صبحِ باغچه حرف زده، صدها دقیقه حشره هم شنیده‌اند، حرفی نداشته کسی، الا ویروس‌ها که اعلمشان آبله‌مرغان است.

پیش از کرونا، زونا گرفته بودم، آنهم چه زونایی! با تاوَل‌هایِ گُل‌چرکینِ دردناک، از بنِ عصب تا پهنای صورت که از صورت گذشت و به معنا رسید. می‌دانید: جگرم گُل زده بود!، من سه ماه و نیم پیش از مردم جهان خانه ‌نشین شده بودم و داستان با غیر‌حضوری شدنِ منطق‌ام آغاز شد. باید استدلال می‌کردم هر شنبه‌ای یک ‌شنبه است. آمدم شب‌جمعه‌ها را بردارم  نشد .گفتم چهارشنبه‌ها را بکنم چهار تا شنبه، در هفته جا نگرفت، سه‌شنبه را دادم دست پنجشنبه تا بشود هفت شنبه، اشتباه بود، یکی اضافه آمد. گفتم چه پروا، نامش را میگذاریم جمعه تا دوتا جمعه در هفته داشته باشیم و خانم جان بتواند هشت روز هفته را به عددِ نَفَس بسپارد پوز بندم را سر کلاس ببندم، دست و صورتم را بشویم، گلویم را تازه نگهدارم. با کَس و نا کس دست ندهم. و خودش هم متعهد شود ویتامین دی هزار امنیت بخشم را هر روز تا دم مرگ  زیر زبانم بگذارد تا زنده بمانم و بنشینم با شنبه یکشنبه کردنم  ببینم ای داد!  جانم بسته به جان خانم جان است. بدهم هستی و نیستی ام را بزند به نامش، واحد پایینی را بدهد اجاره‌ برای مخارج مازی و نازی که مازیار هی ارشد بخواند درخانه بماند و نازگل درخانه بماند چون  ارشد دارد و ما هم کَکِمان نگزد. نه، آزرده نمی‌شویم ما، تجربه‌ی مشترک داریم. ما طعم دوست داشتن و دوست داشته ‌شدن چشیده‌ایم. دوست داشتن واژه نیست تا نشود مزمزه‌اش کرد، مزه نعنا میدهد که همه‌ی ‌معناست. ما با همه‌ی منحصر به فرد بودنمان منحصر به فردِ خودمان نیستیم، چِه شنبه‌ها داریم با هم. هرکه از چِشنبه‌ی خودش سَرَکی می‌کشد، چیزی می‌گوید، چیزی می شنود و می‌رود رَدِ کارش. نه یکدیگر را متهم میکنیم، نه غصه‌ی هم می‌خوریم و نه خودمان را می‌بازیم. می‌میریم برای هم! اگر با یروسها هم تجربه مشترک داشتم، سه ماه و نیم پیش داده بودم چهارشنبه را  بزنند به نام آینده تا بلند شوم بیایم امروز سراغِ جمعه‌های خودم. اوووه چه اوضاعی! باید اول این فندک‌ها، قاشق مربا خوری‌ها، قلم خودکا‌رهای اضافی، خرت و پرت‌های فلسفیِ تل‌انبار شده از پارسال و قرص، قرص، قرص‌هایم را جمع کنم بگذارم سر جایشان و بعد بنشینم با یک کُپ قهوه، چند پُک آمفرا و مقداری خلال مغز ، پروتکل روزانه ام را تعریف کنم.

خب، کجا بودیم؟ سه شنبه صبح، که ظهر جمعه شماست ! این چهار روز. روز بعد  چهارشنبه است، با چارتا  شنبه . اینهم چهار روز، می‎‎کند به هشت روز، شش تا شنبه و دوتا جمعه، یک جمعه از شما جلو ترم پس کو کجاست خانم جان، جمعه کجا نوشته بودیم؟ خانم جان توی کتاب  است، ورق میزنم تا به داستان توریست ایمپالایی میرسم . توریستی که با شولت ایمپالایش از اتوبانی میگذشت. پشت سرش دوزخ، جلوی رویش برزخ  و انتهای راهش بهشت بود. رفت و رفت تا به تابلوی برزخ رسید. قصدش بهشت بود به رفتن ادامه داد. او اندیشه کنان میرفت  میرفت تا به تجربه گرسنگی رسید. سمت دیگر جاده چشمش به رستورانی خورد. دور برگردان را دورزد و درست جلوی رستوران رو به برزخ ایستاد.  وقتی شکم‌اش سیر و سرش سنگین شد و برگشت، دستی به چرخ‌های جلو عقب زد، پشت فرمان نشست و به راهش ادامه داد ، دنیا برایش تازگی داشت. و زندگی بوی بهشت میداد. روز ها میرفت و میرفت تا به بهشت برسد اما دوباره تابلوی برزخ دید. اندیشید «یقین راه بهشت دو تا برزخ دارد . بشکن زنان راه افتاد. رفت و رفت تا به سیاهی شب رسید. سواد برجی دید با بارویی و چراغی . ملایم کرد و بدون توقف پرسید! « اینجاکسی نیست؟.. می‌خواستم بپرسم راه بهشت چند تا برزخ داره ؟  ندا آمد: « خوش آمدی ایمپالا، منتظرت بودیم، از اینجا راه یکطرفه میشود.  پشت سرتان را نگاه نکنید. لطفا مستقیم برانید، عکس و فیلم نگیرید، شعله ها آن دوردستها  پیداست، اینجا جهنم است.» اما توریست با اولین کلام رفته بود و همان دور دست ها دنبال بهشت گمشده اش میگشت.

دیدم دارم دنبال چیزی می‌گردم. میانِ اینهمه فیلم و کتاب و کاغذ و دفتر، آنقدرگردیده‌ام که نمی‌دانم دنبال چه هستم و چه میخواهم!

   گر گرفته ام. از خودم می آیم بیرون و فریاد میکشم، «کسی منظور مرا نمی‌فهمید؟» نازی و مازی  واحد بالایی هستند. خانم جان توی حال است و موهایش را رنگ میزند،  اومنظورم را میفهمد. رشته موی خاکستری جلو چشمش را کنار میزند، عاشقانه نگاهم میکند و با لبخند میگوید «رو سرته کره خر ". عینک  از سرم برمیدارم میگذارم روی چشمم و توی اطاق تایپ میکنم:  "حالا شدی این جهانی خانم جان "

خانم‌جان را چهل سال پیش، از مدرسه گرفته‌ بودم، کشانده بودم، آورده ‌بودم خانه. سه ماه و نیم پیش که لاشه کرونا زده‌ استاد دکتر منتشری را از سمینار مجازی فلسفه به بخش مراقبتهای‌‌ ویژه بیمارستان کشاندند، خانم زودتر از همه خودش را رسانده بود. همه‌جا تخت چیده بودند . توی حیاط، زیر درخت‌ها، سرتاسر لابیِ و راهروها، همه‌جا تشک مواج موج میزند. حیاط مختصِ رو به موت هاست. همه هم، شکل ‌هم و شکلِ مرده‌ها شده‌اند، ردیف‌شان از چند درجه زیر صفر شروع شده همینطور تا 28 بدون عینک قابل خواندن است بعد از آن، پشت شاخه‌ها دو شاخه و هر دو شاخه، شاخه شاخه به شاخه‌ها چسبیده، همه شماره میشوند. شماره‌ها را بعد از باطل شدن، خط میزنند ملافه میکشند و می برند انباری .  27 و 28   تازه تخلیه شده. 27 را با بیست و هفت پر میکنند،  28 آماده است. باید برانکارد استاد تا آنجا روی دست میرفت.  صدا به صدا نمی‌رسد و همه در هم می‌لولند. پزشک از پرستار و همراه از بیمار شناختنی نیست و من، سرم به شدت تیر میکشد و شقیقه ها یم میسوزد. . به 28 رسیده ایم . استاد دکتر منتشری درون تشک مواج قرار میگیرد و بلافاصله به بیست و هشت بدل میگردد. با شروع اولین موج ها  نفس راحتی میکشم و خیالم از اینجانب تخت میشود. اولین شیئی که  بنظرم می آید ماشین است. شورلت ایمپالا توی حیاط میان نعش‌ها پارک شده. کارِ مازیار است. باید می‌دادیم چرخ‌هایش را جلو‌ عقب کنند. آپاراتی در راه است. خانم جان جنبِ ایمپالا با پرستار صحبت می‌کند، شاید نقل لباس ایمنی‌ست. نزدیک‌تر می‌شوم، نه، همکلاسی اند ! ازچشم و ابرو شناختم. دارند بحث میکنند. خانم جان هی دلیل می آورد  و دوست اش سر میجنباند . متوجه‌ام شدند. خانم نشانش میدهد و بلند می‌گوید "سوپر وایزر شده.!" و دوتایی باهم می‌خندند. باید میخندیدم و تبریک میگفتم ، با دیدن بچه ها یادم میرود. مازیار و نازگل،  بین  27-28سر گردانند. نازی هی فین می‌کند و مازیار مُف می‌گیرد. آپاراتی رسیده نرسیده جک زده شاسی جلو منتظر سویچ است. مازی سویچ بدست سمتِ ایمپالا می‌دود. بیست و هشت دارد نَفس می‌کشد. خانم‌جان مینار‌زده و باوقار سمتِ‌ ما می‌آید. چادر از سر بر میدارد.  سلام می‌کنم. نمیشنود و چادرش را روی بیست و هفت میکشد. ِ بیست و هفت حالش خراب است، نازی خدا خدا می‌کند و صورتش را خنج می‌زند.بیست و هفت به خُرخُر افتاده جان می‌کَند. من توی دلم دعا میخوانم "قبرها پر از استخوان‌های پوسیده‌اند، پر از خُرخُرهای مرگِ بی‌کلام". کار بیست و هفت تمام است. نگاهش می‌کنم، نگاهش میکنم.  خانم جان است، نه  باورندارم، او اینجا بود، با مینار، باوقار...  سمت ایمپالا میدوم. جک هنوز شاسی جلو است و آپاراتی منتظر سویچ. پس کو کجا ست؟ ...آها... دارند استدلال میکنند، ها...عیش تا صبح است. خیالم تخت میشود و بر میگردم ِتوی خودم. شارژم روی خط‌های آخر است.  به نازی نگاه می‌کنم . بیست و هفت باطل شده می برند سردخانه. نازی شناسنامه بدست غش‌کرده. مازیار تخت 28 است. بیست و هشت پس افتاده کُد می‌خورَد. سوپر وایزر ندا میدهد. سی. پی. آر، سَر می‌رسد. اتصالات به‌ هم می‌چسبند، ثانیه‌ها کش می‌آیند. کی هست! کی نیست!؟  اعلام شوک می‌شود... دو باره،... سه باره،... با صدای نبض داره ریتم داره، بیست و هشت را برگشتی می زنند. سوپر وایزر فریاد میکشد :"خانم منتشری، استاد برگشت"، خانم جان فریاد میزند : "مازی پدر برگشته"،، ناز‌گل تکان میخورد. مازیار سویچ بدست سمت ایمپالا می‌دود. خانم جان خاک تربت زیر زبانم میگذارد . بیست و هشت می افتد پشت  سرفه سرفه سرفه و سه‌ربع بعد کاملا باطل شده است.

 حساب آپاراتی را می دهم. دست خانمجان را میگیرم و دو تایی سمت ایمپالا راه می‌افتیم... من جهانم را تغییر داده ام حضرات...، پروتکل روزانه دارم..... مثلا اگر همین سه شنبه صبح که لِنگِ ظهر جمعه شماست را بگیریم ، مگر از خواب بیدار میشوم.....                          پایان

نوشته: نوازاله فرح شیرازی-

تاریخ  نگارش- تیر و مردادماه 99 

تاریخ آخرین ویرایش - خردادماه 400

دو کلمه و یک توضیح:

1-هرَه= گربه

2-هرِه = تیغه دیوار

توضیح- شعر "قبرها پر از استخوانهای پوسیده اند ..." از پابلو نرودا میباشد.

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

نو بندگان یکشنبه هفتم دی ۱۳۹۹ ۵:۲۳ ب.ظ

خاطره ها و فاصله ها- پاره ششم - نوبندگان

این گوشه از خاطرات به سالهایی بر میگردد که با گذشت قریب به یکدهه از رفرم ارضی شاه، ذائقه فرهنگی مردم بتدریج تغییر کرده، بازتاب آن در سبک زندگی و سیمای شهرها پیداست. زرق و برق های خیابانی، رنگین شدن پیشخوان روزنامه فروشی ها، وسیع ترشدن سَردَر سینماها، تاثیر شکل و محتوای  ملودرامهای هندی، فانتزی های هالیوودی و البته فیلم فارسی بر زندگی واقعی عوام. گسترش شبکه های تلویزیونی و نمایش سریالهای بی تعارف و شو های آنچنانی و تاثیر مستقیم آنها بر نوع انتخاب ، معاشرت، پوشش رفتار جوانان و البته رونق بازار شعر و مقاله و داستان و بحث و نظر در محدوده مجاز و گاهی زیر زمینی در سطوح روشنفکری و دانشجویی و درنتیجه همه اینها، دلواپسی والدین و پدرخوانده ها از باژگونی ارزشهای اخلاقی و در گیری و بگو مگو میان سردرمداران فکری جامعه در قرار یا فرار از غرب زدگی و انتخاب بین دو راه "پیشرفت به جلو، یا باز گشت به گذشته" همه از ویژگیهای فرهنگ ساز این دوران است.

 در روستاها، صاحبان قطعات کوچک زمین،محصول بر چیده شدن نظام ارباب رعیتی، درغیاب خان مقتدر و سیستم اداری کارآمد، یا در چرخه دلالی و خرید و فروش زمینها افتاده اند یا همه چیز را رها کرده روانه حاشیه شهرها هستند . زراعت نیمه جان از رونق افتاده و اربابان جدید با پشتوانه دولتی و نفوذ شخصی به گسترش صنعت مونتاژ مشغولند. صنعتی که کارگران اش، رعای آزاد شده از زمین و خیل بیکاران شهری و کارگزارنش خوانین سابق یا تجار تجدد طلب هستند. اصلاحات شاه بدون پیش بینی امکان شکل گیری تشکیلات صنفی کارگری برای استقرار عدالت نسبی نظام نو بندگانی جدیدی را بنیاد نهاده که هدفی جز بازسازی مناسبات ارباب رعیتی به شکلی تازه و تنیده در زنجیره سرمایه داری جهانی به دنبال ندارد. بیرون از مناسبات قدرت اما همه چیز بقاعده رنگارنگ و در امن و امان است طوری که حاکم و محکوم، و بیحجاب و با حجاب سر یک چشمه باهم آب میخورند.  کسانی که امروز از حکومت شاه به عنوان نظامی کار آمد یادمیکنند، یا نا بینا هستند یا چشم شان را روی واقعیاتی که بر نسل ما گذشته بسته اند. آری،  این حرف حسابی که "هر پدیده ضد خود را در خود میپرورد همیشه پا بر جاست. شاید برون داد همه تغییرات دهه پایانی جکومت شاه، باز شدن چشم و گوش مردم روی وضع زندگی در کشور های توسعه یافته به انگیزه پیشرفت بود که آنهم به دلیل احساسی بودن تلقی مان از آزادی و مدرنیته به کجراهه رفت زیرا بقول معروف برونداد یک واقعه پایان راه نیست بلکه پایان یک مجموعه برای اغازی دیگر است. .روحانیت مخالف شاه در تمنای حکومت عدل الهی، و باز ماندگان مصدقی در آرزوی حکومت قانون ، بالای سر مشروعیت و مشروطیت بباد رفته مرثیه می خواندند.  نظریه پردازان دو آتشه برای نجات جامعه و ایده بازگشت به گذشته نسخه های جدا، جدا  اما مشابه می پیچیدند و کمو نیسم جهانی هم با درون آفت زده و بیرون غوغاگر، کماکان بر طبل متحد شدن کارگران جهان میکوبید . بنظز نگارنده در میان همه این راهها شاید اگر شاه همراه با اصلاحات ارضی و  اصول نوزده گانه خود به جای تکیه و ساواک و سانسور و نیروی نظامی- انتظامی،کمی هم به مردمسالاری فکر کرده بود به این زودی ها همه را ورشکسته نمیکرد. او زمانی صدای مردم را شنید که  کار از کار گذشته بود و مردم به  چیزی کمتر از انقلاب رضایت نمیداند.

 نگارنده در اسفند چهل و هفت دوره هیجده ماهه سپاه دانش را در روستاهای استان مرکزی طی کرده و  پس از مدتی کار در تهران، و پلکیدن حول مجامع هنری، بالاخره به عنوان آموزگار سپاهی، استخدام و راهی روستا های همان دیار میشوم . دلمشغولی ام در این سالها علاوه بر وظایف  معلمی، پیوند زدن همه دغدغه هایم به هنر تاتر است. نمایشنامه نوبندگان که  تابستان پنجاه و شش در شیراز روی صحنه رفت، محصول سپاهیگری و آموزگاری ام طی ده ساله چهل و  شش تا پنجاه و  شش است. نوبندگان، زندگی روستاییانی را نمایش میدهد که درغیبت خان با گرو گذاشتن فرش زیر پا و زینت آلات زنانشان در بانگ کارگشایی، تلمبه اسقاطی و نیمه جان اصل چهار باز مانده از جنگ جهانی دوم را از بخشدار منطقه خریداری کرده با گاو و گاری و سلام وصلوت به حاشیه روستا و جوار امزاده عبد اله می کشانند و در اطاقکی چینه ای به زمین مینشانند و به دعا بر میخیزند تا از پیرمراد لب تشنه مرده شان برای سر پا نگهداشتن گشت وزرعشان استغاثه آب کنند. به پیچ و مهره های تلمبه و در و دیوار موتور خانه، نمک طعام و زاغ وزنشت آویزان شده تا تلمبه آب عزیزشان از بالا دهی های تنگ نظر چشم زخم نبیند. تلاش یکماهه مقنی برای راه اندازی آن به جایی نمیرسد تا بالاخره  در یک بعد از ظهر داغ اواخر بهار صدای تاق تاق تاق تلمبه با تلاش راننده خان، بلند میشود و شور و شوقی دیدنی به جان اهالی می اندازد. ساز و نقاره می زنند .سلمانی ده، زن ومرد و کوچک و بزرگ را به رقص چوپی وامیدارد، کودکان هلهله میکنند و فَتی، جوان آشفته و مجنون روستا توی حوضچه موتور خانه میپرد و به سرو صورت جماعت آب و لجن می پاشد. اما یکباره در میان  همهمه و شادی مردم پمپ آب با صدای خشکی میشکند، میسوزد  و روستا را به ماتم میکشاند. تلمبه چی یا  راننده خان،که خونین و مالین و چرب و سیاه به بیرون پرتاب شده ،خسته وکوفته روی سکوی میدانچه زانو میزند و در مقابل بهت و  نگاه ملتمس اهالی، لب به سخن باز میکند: دِ یه چیزی بگید لامصبا، بهم بگید دست مریزاد، بهم بگید خسته نباشی، چرا حرف نمی زنید. اصلا شما چتون شده، فکر میکنید من پیغمبرم ؟، میتونم معجزه کنم؟. با با این یه مشت آهنه نمیشه کاریش کرد، نمیشه. این شِق آخری بود که بلد بودم، تقی شکست و رفت به سلامت. حالاهرکی هر کاری دلش میخواد بکنه، بفرمایید راه شهر روی همه  بازه ، مجبور نیسیتن اینجا بمونین . من که رفتنی ام ...

میراب ده، بیل به دست، بالای نعش موتور پمپ، وضعیت خودش را شرح میدهد. صداش که پیچید تو دشت، بیل ام رو  بر داشتم و مث دود خودمو رسوندم. گفتم فلانی ایندفعه دیگه پیش زمینای تشنه رو سفید میشی، گندمها سر راست میکنن، خوشه میدن و دعات میکنن. گفتم دوباره اومد روزایی  که  وقتی پسین میایی توده دود و دم همه روبراهه،. توسفره ها پر شب چره، گندم برشته،بوی نون تازه پر میگیره تو هوا، داد میزنیم، نامه مینویسیم ، میگیم  آهای ...شما که رفتید، برگردید خومه هاتون ، اینجا موتور راه افتاده، میراب از معدن برگشته، دشتبونا هی میکشن، آب حموم مث مروارید، سنگ آسیا مث اژدها...ولی حیف.بعد بیلش را بلند میکند و مینالد ... یاد بابام به خیر، آهنگر بود، هروقت آهن داشت، ذغال نداشت، اون وقتی هم که ذغال داشت،خب،... آهن نداشت. حالا حکایت منه، اونوقتا که زمینها بود و آبها و ملک اربابی ، همیشه آرزوی یه بیل هار خوش دست گوشۀ جیگرم بود، حالاهم که گیرش آوردم، هی....دو باره باید راه شهر رو گز کنم.

 

 

خاطره ها و فاصله ها: 

نو، بندگان - قسمت پایانی.

خان کرم، قهوه چی دنیا دیده روستا که  بار ها بشهر رفته و دست خالی برگشته، به حرف می آید و خیلی حق بجانب میگوید :

میدونید، شهر که به درد نمیخوره، آدم تو خونه خودشه که یه لقمه نون به راحتی از گلوش پایین میره، زرق و برق، سیرامونی نمیاره. فقط باعث میشه آدم، بدبختیاش یادش بره. اونوقت آدم فکر میکنه که راحته، راحتی که نیست، فراموشیه، آدم خودشو گول میزنه.این از اونطرف. از این طرف هم،هی نصیحتت میکنن ، هی نصیحت میکنن: اینجا زمین داری، خونه داری، تعلقات و زن وبچه داری، داری داری داری، چه فایده؟ بنظرم آدم باید نیگاه کنه ببینه چی نداره نه اینکه چی داره. خیلی چیزاس که ما نداریم.

دوباره ناچار میشدم هلک و دلک بکوبم و برم شهر. شبها تو کارنسرا میخوابیدیم، شبی هفت زار- هنوز سر شب بود که یارو  میومد پولهاشو جمع کنه حالا کاشکی بازبون خوش. پولهارو که میشمرد و تحویل میگرفت میریخت توی کیسه شو  میگفت بخوابید، بخوابید دیگه بگبرید کپه مرگتون بزارید، خدایا منو که داشتی اینهمه بد بخت برای چت بود. حالاخودش هم دستِ کمی از ما نداشت ها،

خلاصه هر کاری بود کردم ، فعلگی، خونه شاگردی، شمع فروشی ، شونه فروشی، جلد شناسنامه جار میزدم، جلت شناسنامه دو زار. ... دو زار، پنج تا دوزاری میشد یه تومن که صنار هم نمی ارزید.تازه پنجزارشم مایه کار بود. دیدم دارم گول میخورم. جون میکندم، جون میکندم، آخرشم که میخواسم یه چیزی بفرستم ولایت ، میدیدم ندارم. ولی همه میگفتن فلانی آدم زحمت کشیه، آدم اصیلیه، اصلا دهاتی شریفه ، شرف خالی... مث اسب گاری باید جون کند.

و بالاخره منِ نویسنده و کارگردان که میخواستم باشعبان و رمضان و محرم و خانکرم و مقنی و میراب، انقلاب کنم و به مردم آب  و برق و آزادی بدهم. منی که  از تغییر ذایقه داده های  فرهنگی جدا نبودم . آرزو اندیش بودم نه واقع نگر انقلابیهای آنروز دنیا به امثال من آرمانهایی تحمیل کرده بودند که ریشه در واقعیت زندگیمان نداشت.

 حالا میخواهم اوضاع اجتماعی را به  سر گذشت خاله فردوس پیوند بزنم و علت پیروزی و ناکامی جوامع را به حس درونی آدمهایش نسبت بدهم.  پس دوباره  سر به گریبان خود فرو می برم و  بیاد خواجه نوری های بزرگ زاده و و پیر مورد وثوقشان خانمدوسی می افتم. دوسی از آنها آموخته بود با آنچه قابل حصول است زندگانی بگذراند نه با آرزو هایش. او میدانست تجربه احترام دوله ها از پشت سالها ستمگری و مظلمه اجدادی کسب شده است بنابر این  فریفته آرزو ها و نوید ها نمیشوند چون قدرت را میشناسند و میدانند دنیا چه خبر است و چشم انداز شان وسیع تر از اینهاست. بعضی با پذیرش بزرگی مصدق، السلطنه بودنش را نقطه ضعف میدانند حال آنکه بیشتر بزرگی مصدق به بزرگ زاده گی اش بود نه به یکلا قبایی. خانمدوسی با شامۀ تیزی که داشت دانسته بود خوبی و بدی با همند. و هیچوقت معایب اش را در ناخود آگاهش پنهان نمیکرد،  میگفت هر مسجدی منجلاب دارد، زباله منجلاب هم دور ریختنی نیست، به درد کشت و زرع میخورد.

 لازم نیست آدم فیلسوف باشد تا بفهمد چه میکند. کافی است کاستیهای خودمان را بپذیریم تا خوبیهای دیگران دیده شود.  کاستی های ما کاستیهای دیگران هم هست.این گونه مراقبت وجود شناسانه دوسی از  خودش، با مواظبت های گنجشک کوچک من از موجودیت چند مثقالی خودش فاصله چندانی نداشت. اسم گنجشک روی دیوار سید مصطفی را مش رمضان گذاشته بودم. او را با خودم به شیراز آوردم ،  آب و دانه دادم ، مراقبت کردم تا جان گرفت و آدم شد. طوری که با شنیدن کلمه رمضان روی شانه ام میپرید و مثل ماهی نقره ای های جوی خیر آباد  به سر و گوشم نک میزد و شادی میکرد. همین که میگفتم مش رمضان، با جیک جیک اش، جوابم میداد. آدم وقتی به چیز های از دست داده فکر میکند قدر داشته هایش را بیشتر میداند. باید مراقبِ داشته های خود باشیم. بزرگتر ین داشته ما خودمان هستیم. اگر خودمان را حفظ کنیم مردم، حکومت و دنیا را حفظ کرده ایم. مش رمضان با وجودی که به عمرش دشمن ندیده بود نخستین بار که صدای گربه همسایه را شنید، حساب کار حودش را کرد و دیگر به گربه روی خوش نشان نداد. این حس فهمانه در انسان هم هست ، انسان بوی بدی و خوبی را بگونه ای فهمانه از فاصله های دور تشخیص میدهد.حالا پس از مدتها احساس میکنم هروقت گربه به قفس مش رمضان نزدیک میشد، با جیک و جیکش برایش شعر میخواند : مشتی خط و خال، مشتی خط و خال. رومن رولان، در رمان زیبای جان شیفته  میگوید: « مَکیدن پِستان لَذت خوشست اما این امکان در اختیار هر گوساله ای هست». شاید این قضیه را بشود با سر گذشت خاله فردوس مربوط دانست . اگر خواهیم دید که گنجشک کوچک من بعدها لقمه لذیذ گربه همسایه میشود، به دلیل ضعف غریزه حیاتش نیست بخاطر بزرگ شدن چینه دان اش است . یعنی میتوان گفت مردن مش رمضان هم نیز از نوعی غریزه امتابعت میکرده است. کیفیتی که در مورد انسان هم به گونه ای صادق است هر چند انسان مستعد آموزش و فرهنگ است و میتواند فهم خام غریزی اش را هر چه بخواهد توسعه بدهد و اسیر چینه دان حقیرش نباشد. اما متاسفانه هست و کاریش نمیتوان کرد. شاید خاله فردوس اسیر لذت سر کش چینه دان خودش بوده است. با این حساب نمیتوا ند از کسی گله مند باشد و گله مند هم نبود. این ما بودیم که بی سبب برایش میگریستیم چون تمنیات او با با خواسته های خودمان مقایسه میکردیم. کس چه میداند،  شاید لقمه لذیذ گربه همسایه شدن برای مش رمضان، حاوی لذتی سر شار بوده است.

این گوشه از خاطرات به سالهایی بر میگردد که با گذشت قریب به یکدهه از رفرم ارضی شاه، ذائقه فرهنگی مردم بتدریج تغییر کرده، بازتاب آن در سبک زندگی و سیمای شهرها پیداست. زرق و برق های خیابانی، رنگین شدن پیشخوان روزنامه فروشی ها، وسیع ترشدن سَردَر سینماها، تاثیر شکل و محتوای  ملودرامهای هندی، فانتزی های هالیوودی و البته فیلم فارسی بر زندگی واقعی عوام. گسترش شبکه های تلویزیونی و نمایش سریالهای بی تعارف و شو های آنچنانی و تاثیر مستقیم آنها بر نوع انتخاب ، معاشرت، پوشش رفتار جوانان و البته رونق بازار شعر و مقاله و داستان و بحث و نظر در محدوده مجاز و گاهی زیر زمینی در سطوح روشنفکری و دانشجویی و درنتیجه همه اینها، دلواپسی والدین و پدرخوانده ها از باژگونی ارزشهای اخلاقی و در گیری و بگو مگو میان سردرمداران فکری جامعه در قرار یا فرار از غرب زدگی و انتخاب بین دو راه "پیشرفت به جلو، یا باز گشت به گذشته" همه از ویژگیهای فرهنگ ساز این دوران است.

 در روستاها، صاحبان قطعات کوچک زمین،محصول بر چیده شدن نظام ارباب رعیتی، درغیاب خان مقتدر و سیستم اداری کارآمد، یا در چرخه دلالی و خرید و فروش زمینها افتاده اند یا همه چیز را رها کرده روانه حاشیه شهرها هستند . زراعت نیمه جان از رونق افتاده و اربابان جدید با پشتوانه دولتی و نفوذ شخصی به گسترش صنعت مونتاژ مشغولند. صنعتی که کارگران اش، رعای آزاد شده از زمین و خیل بیکاران شهری و کارگزارنش خوانین سابق یا تجار تجدد طلب هستند. اصلاحات شاه بدون پیش بینی امکان شکل گیری تشکیلات صنفی کارگری برای استقرار عدالت نسبی نظام نو بندگانی جدیدی را بنیاد نهاده که هدفی جز بازسازی مناسبات ارباب رعیتی به شکلی تازه و تنیده در زنجیره سرمایه داری جهانی به دنبال ندارد. بیرون از مناسبات قدرت اما همه چیز بقاعده رنگارنگ و در امن و امان است طوری که حاکم و محکوم، و بیحجاب و با حجاب سر یک چشمه باهم آب میخورند.  کسانی که امروز از حکومت شاه به عنوان نظامی کار آمد یادمیکنند، یا نا بینا هستند یا چشم شان را روی واقعیاتی که بر نسل ما گذشته بسته اند. آری،  این حرف حسابی که "هر پدیده ضد خود را در خود میپرورد همیشه پا بر جاست. شاید برون داد همه تغییرات دهه پایانی جکومت شاه، باز شدن چشم و گوش مردم روی وضع زندگی در کشور های توسعه یافته به انگیزه پیشرفت بود که آنهم به دلیل احساسی بودن تلقی مان از آزادی و مدرنیته به کجراهه رفت زیرا بقول معروف برونداد یک واقعه پایان راه نیست بلکه پایان یک مجموعه برای اغازی دیگر است. .روحانیت مخالف شاه در تمنای حکومت عدل الهی، و باز ماندگان مصدقی در آرزوی حکومت قانون ، بالای سر مشروعیت و مشروطیت بباد رفته مرثیه می خواندند.  نظریه پردازان دو آتشه برای نجات جامعه و ایده بازگشت به گذشته نسخه های جدا، جدا  اما مشابه می پیچیدند و کمو نیسم جهانی هم با درون آفت زده و بیرون غوغاگر، کماکان بر طبل متحد شدن کارگران جهان میکوبید . بنظز نگارنده در میان همه این راهها شاید اگر شاه همراه با اصلاحات ارضی و  اصول نوزده گانه خود به جای تکیه و ساواک و سانسور و نیروی نظامی- انتظامی،کمی هم به مردمسالاری فکر کرده بود به این زودی ها همه را ورشکسته نمیکرد. او زمانی صدای مردم را شنید که  کار از کار گذشته بود و مردم به  چیزی کمتر از انقلاب رضایت نمیداند.

 نگارنده در اسفند چهل و هفت دوره هیجده ماهه سپاه دانش را در روستاهای استان مرکزی طی کرده و  پس از مدتی کار در تهران، و پلکیدن حول مجامع هنری، بالاخره به عنوان آموزگار سپاهی، استخدام و راهی روستا های همان دیار میشوم . دلمشغولی ام در این سالها علاوه بر وظایف  معلمی، پیوند زدن همه دغدغه هایم به هنر تاتر است. نمایشنامه نوبندگان که  تابستان پنجاه و شش در شیراز روی صحنه رفت، محصول سپاهیگری و آموزگاری ام طی ده ساله چهل و  شش تا پنجاه و  شش است. نوبندگان، زندگی روستاییانی را نمایش میدهد که درغیبت خان با گرو گذاشتن فرش زیر پا و زینت آلات زنانشان در بانگ کارگشایی، تلمبه اسقاطی و نیمه جان اصل چهار باز مانده از جنگ جهانی دوم را از بخشدار منطقه خریداری کرده با گاو و گاری و سلام وصلوت به حاشیه روستا و جوار امزاده عبد اله می کشانند و در اطاقکی چینه ای به زمین مینشانند و به دعا بر میخیزند تا از پیرمراد لب تشنه مرده شان برای سر پا نگهداشتن گشت وزرعشان استغاثه آب کنند. به پیچ و مهره های تلمبه و در و دیوار موتور خانه، نمک طعام و زاغ وزنشت آویزان شده تا تلمبه آب عزیزشان از بالا دهی های تنگ نظر چشم زخم نبیند. تلاش یکماهه مقنی برای راه اندازی آن به جایی نمیرسد تا بالاخره  در یک بعد از ظهر داغ اواخر بهار صدای تاق تاق تاق تلمبه با تلاش راننده خان، بلند میشود و شور و شوقی دیدنی به جان اهالی می اندازد. ساز و نقاره می زنند .سلمانی ده، زن ومرد و کوچک و بزرگ را به رقص چوپی وامیدارد، کودکان هلهله میکنند و فَتی، جوان آشفته و مجنون روستا توی حوضچه موتور خانه میپرد و به سرو صورت جماعت آب و لجن می پاشد. اما یکباره در میان  همهمه و شادی مردم پمپ آب با صدای خشکی میشکند، میسوزد  و روستا را به ماتم میکشاند. تلمبه چی یا  راننده خان،که خونین و مالین و چرب و سیاه به بیرون پرتاب شده ،خسته وکوفته روی سکوی میدانچه زانو میزند و در مقابل بهت و  نگاه ملتمس اهالی، لب به سخن باز میکند: دِ یه چیزی بگید لامصبا، بهم بگید دست مریزاد، بهم بگید خسته نباشی، چرا حرف نمی زنید. اصلا شما چتون شده، فکر میکنید من پیغمبرم ؟، میتونم معجزه کنم؟. با با این یه مشت آهنه نمیشه کاریش کرد، نمیشه. این شِق آخری بود که بلد بودم، تقی شکست و رفت به سلامت. حالاهرکی هر کاری دلش میخواد بکنه، بفرمایید راه شهر روی همه  بازه ، مجبور نیسیتن اینجا بمونین . من که رفتنی ام ...

میراب ده، بیل به دست، بالای نعش موتور پمپ، وضعیت خودش را شرح میدهد. صداش که پیچید تو دشت، بیل ام رو  بر داشتم و مث دود خودمو رسوندم. گفتم فلانی ایندفعه دیگه پیش زمینای تشنه رو سفید میشی، گندمها سر راست میکنن، خوشه میدن و دعات میکنن. گفتم دوباره اومد روزایی  که  وقتی پسین میایی توده دود و دم همه روبراهه،. توسفره ها پر شب چره، گندم برشته،بوی نون تازه پر میگیره تو هوا، داد میزنیم، نامه مینویسیم ، میگیم  آهای ...شما که رفتید، برگردید خومه هاتون ، اینجا موتور راه افتاده، میراب از معدن برگشته، دشتبونا هی میکشن، آب حموم مث مروارید، سنگ آسیا مث اژدها...ولی حیف.بعد بیلش را بلند میکند و مینالد ... یاد بابام به خیر، آهنگر بود، هروقت آهن داشت، ذغال نداشت، اون وقتی هم که ذغال داشت،خب،... آهن نداشت. حالا حکایت منه، اونوقتا که زمینها بود و آبها و ملک اربابی ، همیشه آرزوی یه بیل هار خوش دست گوشۀ جیگرم بود، حالاهم که گیرش آوردم، هی....دو باره باید راه شهر رو گز کنم.

خان کرم، قهوه چی دنیا دیده که  بار ها شهر رفته و دست خالی برگشته، به حرف می آید : میدونید، شهر به درد نمیخوره، آدم تو خونه خودشه که یه لقمه نون به راحتی از گلوش پایین میره، زرق و برق که سیرامونی نمیاره. فقط باعث میشه آدم، بدبختیاش یادش بره. اونوقت آدم فکر میکنه که راحته، راحتی که نیست، فراموشیه، آدم خودشو گول میزنه.این از اونطرف. از این طرف هم،هی نصیحت میکنند ، هی نصیحت میکنند: اینجا زمین دارید ، خونه دارید، تعلقات و زن وبچه دارید، دارید دارید دارید، چه فایده؟ بنظرم آدم باید  نیگاه کنه ببینه چی نداره نه اینکه چی داره. خیلی چیزاس که ما نداریم. دوباره ناچار میشدم هلک و دلک بکوبم و برم شهر. شبها تو کارنسرا میخوابیدیم، شبی هفت زار- هنوز سر شب بود که یارو  میومد پولهاشو جمع میکرد بعد میگفت بخوابید، بخوابید دیگه گدا گشنه ها بگبرید کپه مرگتون بزارید ، حالاخودش هم دستِ کمی از ما نداشت ها، هر کاری بود کردم ، فعلگی، خونه شاگردی، شمع فروشی ، شانه فروشی، جلد شناسنامه جار میزدم، جلت شناسنامه دو زار. ... دو زار، پنج تا دوزاری میشد یه تومن که صنارهم نمی ارزید.تازه پنجزارشم مایه بود. دیدم دارم گول میخورم. جون میکندم، جون میکندم، آخرش که میخواسم یه چیزی بفرستم ولایت ، میدیدم ندارم. ولی همه میگفتن بارک اله فلانی آدم زحمت کشیه، آدم اصیلیه، اصلا دهاتی شریفه ، شرف خالی... مث اسب گاری باید جون کند.

و بالاخره منِ نویسنده و کارگردان که میخواستم باشعبان و رمضان و محرم و خانکرم و مقنی و میراب، انقلاب کنم و به مردم آب  و برق و آزادی بدهم. منی که  از تغییر ذایقه داده های  فرهنگی جدا نبودم . آرزو اندیش بودم نه واقع نگر انقلابیهای آنروز دنیا به امثال من آرمانهایی تحمیل کرده بودند که ریشه در واقعیت زندگیمان نداشت.

 حالا میخواهم اوضاع اجتماعی را به  سر گذشت خاله فردوس پیوند بزنم و علت پیروزی و ناکامی جوامع را به حس درونی آدمهایش نسبت بدهم.  پس دوباره  سر به گریبان خود فرو می برم و  بیاد خواجه نوری های بزرگ زاده و و پیر مورد وثوقشان خانمدوسی می افتم. دوسی از آنها آموخته بود با آنچه قابل حصول است زندگانی بگذراند نه با آرزو هایش. او میدانست تجربه احترام دوله ها از پشت سالها ستمگری و مظلمه اجدادی کسب شده است بنابر این  فریفته آرزو ها و نوید ها نمیشوند چون قدرت را میشناسند و میدانند دنیا چه خبر است و چشم انداز شان وسیع تر از اینهاست. بعضی با پذیرش بزرگی مصدق، السلطنه بودنش را نقطه ضعف میدانند حال آنکه بیشتر بزرگی مصدق به بزرگ زاده گی اش بود نه به یکلا قبایی. خانمدوسی با شامۀ تیزی که داشت دانسته بود خوبی و بدی با همند. و هیچوقت معایب اش را در ناخود آگاهش پنهان نمیکرد،  میگفت هر مسجدی منجلاب دارد، زباله منجلاب هم دور ریختنی نیست، به درد کشت و زرع میخورد.

 لازم نیست آدم فیلسوف باشد تا بفهمد چه میکند. کافی است کاستیهای خودمان را بپذیریم تا خوبیهای دیگران دیده شود.  کاستی های ما کاستیهای دیگران هم هست.این گونه مراقبت وجود شناسانه دوسی از  خودش، با مواظبت های گنجشک کوچک من از موجودیت چند مثقالی خودش فاصله چندانی نداشت. اسم گنجشک روی دیوار سید مصطفی را مش رمضان گذاشته بودم. او را با خودم به شیراز آوردم ،  آب و دانه دادم ، مراقبت کردم تا جان گرفت و آدم شد. طوری که با شنیدن کلمه رمضان روی شانه ام میپرید و مثل ماهی نقره ای های جوی خیر آباد  به سر و گوشم نک میزد و شادی میکرد. همین که میگفتم مش رمضان، با جیک جیک اش، جوابم میداد. آدم وقتی به چیز های از دست داده فکر میکند قدر داشته هایش را بیشتر میداند. باید مراقبِ داشته های خود باشیم. بزرگتر ین داشته ما خودمان هستیم. اگر خودمان را حفظ کنیم مردم، حکومت و دنیا را حفظ کرده ایم. مش رمضان با وجودی که به عمرش دشمن ندیده بود نخستین بار که صدای گربه همسایه را شنید، حساب کار حودش را کرد و دیگر به گربه روی خوش نشان نداد. این حس فهمانه در انسان هم هست ، انسان بوی بدی و خوبی را بگونه ای فهمانه از فاصله های دور تشخیص میدهد.حالا پس از مدتها احساس میکنم هروقت گربه به قفس مش رمضان نزدیک میشد، با جیک و جیکش برایش شعر میخواند : مشتی خط و خال، مشتی خط و خال. رومن رولان، در رمان زیبای جان شیفته  میگوید: « مَکیدن پِستان لَذت خوشست اما این امکان در اختیار هر گوساله ای هست». شاید این قضیه را بشود با سر گذشت خاله فردوس مربوط دانست . اگر خواهیم دید که گنجشک کوچک من بعدها لقمه لذیذ گربه همسایه میشود، به دلیل ضعف غریزه حیاتش نیست بخاطر بزرگ شدن چینه دان اش است . یعنی میتوان گفت مردن مش رمضان هم نیز از نوعی غریزه امتابعت میکرده است. کیفیتی که در مورد انسان هم به گونه ای صادق است هر چند انسان مستعد آموزش و فرهنگ است و میتواند فهم خام غریزی اش را هر چه بخواهد توسعه بدهد و اسیر چینه دان حقیرش نباشد. اما متاسفانه هست و کاریش نمیتوان کرد. شاید خاله فردوس اسیر لذت سر کش چینه دان خودش بوده است. با این حساب نباید از کسی گله مند باشد و گله مند هم نبود. این ما بودیم که بی سبب برایش میگریستیم چون تمنیات او با با خواسته های خودمان مقایسه میکردیم. کس چه میداند،  شاید لقمه لذیذ گربه همسایه شدن برای مش رمضان، حاوی لذتی سر شار بوده است.

قسمت هفتم- در دست ویرایش

 دوسی خواندن و نوشتن نمیتوانست تا فیلسوف باشد اما بواسطه معاشرتی که از طریق نا خواهری اش فردوس با خواجه نوری ها پیدا کرده بود، با وجود بدی های عادت شده ای که وجه نا گزیر رفتار آدم ها ست، به دریافت های خوبی دست پیدا کرده بود .
 بُنچاق‌ خواجه نوری ها، از جانب مادر به خاندان قوام در جنوب و از طرف پدر به خاندان نوری در شمال می‌رسید و سجل خواجه نوری را با روی کارآمدن پهلوی اول گرفتند.   
 
 دوسی از سوابق تاریخی - فرهنگی این خانواده و شخصیت های برجسته خوب و بد و رفتگان و ماندگان داخل و خارج شان خبر نداشت. او از خیانت جد مادریشان حاج ابراهیم کلانتر درحق زندیه، خصوصا لطفعلی خان، آتش باری‌ قوام الملک های بزرک وکوچک در خطه فارس و قدرت طلبی های نوری‌های اعظم که یک قلم اش مشارکت  میرزا آقاخان جد کبیرشان در کشتن امیر کبیر است، چیزی نمیدانست . اما چه پروا، اگر میدانست هم توفیری نمیکرد چون معتقد شده بود  آدم آمیزه ای از خوبی و بدی ست. خوب مطلق و بد مطلق در عالم پیدا نمیشود. اینحرفها را سالها بعد در کتابها خواندم. حالا دارم فکر میکنم مردم درباره خاندانهای بزرگ و اشرافیت خانواده های سلطنتی  و گره خورده گی سرگذشت آنها با سرنوشت  پدران و مادران خودشان چه میدانند. شاید نگارنده را مرتجع یا ارتجاع اندیش تصور کنید. اما نشخوار آدمیراد حرف است. از شخصیت ها و اعقابِ نیک و بدِ صفویه ،افشارها، زندها،  قاجارها، پهلوی ها و دارایی هاشان چه اثری پیدا میشود! ممکن است بفرمایید برای چه پیدا باشند این جانیان دزد ؟  این حرف را او که  به قدرت رسیده است باید بگوید.  برای من، این جانیان، دزدان و قاتلان همه، منابع انسانی و سرمایه ای  هستند. از متمولین،مالکان، تجار و هزارفلمیلهای ثروتمند هر دوره پادشاهی چند نفرشان در اقتصاد ما نقش دارند؟  از مغرهای فراری، مهاجرین اجباری و رانده شدگان بعد از انقلاب چطور. اگر به واژه مار به مثابه ارزش و نه ضد ارزش نگاه کنیم اینها همه  از نیک و بدشان  هرکدام به نوعی، مارها خورده اند تا آژدها شده اند. مارهایی که خود ما بوده ایم و هنوز میتوانیم خورده شویم یا اصلا بخوریم و اژدها باشیم. اژدها شدن در امکان هر بنی بشری هست. بستگی به موقعیت دارد. این خانم ها و آقایان الآن کجا هستند تا در مقابل تاراجی که کرده اند یا هزینه هایی که  با جان ومال خود و گذشتگانمان صرف شان کرده ایم، با اموال، تخصص و توانایی های دیروز و امروزشان جبران مافیها کنند. این نگاه درستی است که مردم جوامع تربیت شده به نیروی انسانی و منابع سرمایه ای خود دارند. جوامعی که  وهم اندیشی و مهبل بافی سنواتی شان را پشت سر نهاده و تحت تعالیم مغز های متفکرشان دوسه قرن است به گونه دیگری به  انسان، تاریخ و چیستی آن مینگرند. جوامعی که دوران حکومتهای قومی قبیله ای و مسلکی را وانهاده  منافع ملی و رای آزاد مردم را تعیین کننده قدرت کرده اند و تازه هنوز کم وکسری دارند.
 
.. آیا وضعیت  جامعه ما مصداق بارز جامعه کوتاه مدت که دکتر همایون کاتوزیان در جزوه تحقیقی اش  آورده نیست ؟ جامعه کلنگی یا کوتاه مدت یعنی جامعه ای که انباشت بلند مدت سرمايه در آن هرگز وجود نداشته است. بدين معنا که آن کسی که می خواهد سرمايه را انباشت کند بايد اطمينان داشته باشد که دو سال ديگر اموالش غارت نمی شود. هر چهل پنجاه سال یکبار آنها که جزو طبقه مالکين بوده اند، ديگر خود، خانواده و بازماندگان شان ديگر مالک نیستند و قرعه بنام طایفه دیگری افتاده است . هرحکومتی که سر کارمی آید قبلی هارا به بهانه های مختلف دزد و قاتل و جانی معرفی کرده آنهارا فراری میدهد یا  اینکه خودشان از ترس غارت،  اموالشان را نقد میگنند و می گریزند در صورتیکه در کشور های غربی میبینیم خانواده فورد یا بنز چند صد سال است سر جای خودشان هستند. چرا خاطرات من نباید باخاطرات حاج سیاح صدو پنجاه سال پیش تفاوت  داشته باشد و هر دو از یک درد بنالیم. این چه مشکلی است که روی دوش مان سنگینی میکند و علت اش را مهم نمیشماریم. به گوشه ای از سخنان ایشان که بطریق راندم و تصادفی انتخاب شده  گوش کنید. این درد دل یک روشنگر دلسوخته زندان چشیده ای است که زمانی تمام دنیا را گشته و هیچ ملتی به اوهام زدگی ما ندیده است. وی میگوید در هیچیک از کشور های شرق و غرب عالم این همه درویش و مرثیه خوان و فالگیر و جن گیر و رمال و پشت هم اندازو غیبگو ومفت خور چه و چه پیرامون دین و آیینشان ندیدم.  ایشان در نگاه قاجاریه به میراث فرهنگی مینویسد: «عجبا! آبادی هایی که از سلاطین و بزرگان گذشته در هر نقطه ایران بود خراب کرده ا ند ، برای این که حسد داشتند نام دیگران بماند. نمی دانم به این خرابه ها چکار داشتنه اند! بلی! مثل آب شور بحر خزر که فتح علی شاه به روس ها داد." او آن گاه می افزاید:" کسانی که دول و ملل را گردش نکرده ، اوضاع عالم را نمی دانند ، حق دارند که ندانند ایران چه وضع طبیعی دارد ، چه آثار ابهت در او موجود است و این خلیج فارس و اهواز و خوزستان دارای چه اهمیت فوق التصوری است . افسوس ! افسوس!"» قضیه چیست؟
 من به یک سر نخ رسیده ام، به رشته باریکی که دنبال کنیم و در سایۀ خاک آلود نخلی لاغر، در پیرمراد داراب به زمین بنشانیم .
 باری دوسی از رده پایینی های اینها، بیشترشان را میشناخت و یا حد اقل اسمشان را شنیده بود. ازپسربزرگِ شان، نصرت اله خان، که سالها  انگلیس زندگی میکرد، تا میزاحمدخان داماد، که داماد تاج الملوک خواهرخانم بود و همان موقع تجارت استامبول داشت و در تدارکات ارتش پول شویی میکرد،تا حاج فتح اله بارفروشِ نوری‌که تاجر عمده میوه بود و عید ها شیراز می آمد و خانم عزت الدوله که در سووشون هم جزو شخصیت های اصلی است و شنیده ام خیلی از شخصیت های رمان سووشون، آدمهای واقعی هستند. از جمله شخصیت زری و یوسف که با سیمین و جلال شباهت دارند. داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ چهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم می‌کند. زری( سیمین) ، شخصیت اصلی داستان، زن جوان تحصیلکرده‌ای است که دغدغهٔ حفظ آرامش خانواده است. او شخصیتی دگرگون‌شونده دارد و در اثر وقایعی که اتفاق می‌افتد، متحول می‌شود و اهداف جسورانهٔ همسرش یوسف( جلال) را ادامه می دهد عزت‌الدوله، زن ثروتمندی است که ارتباط نزدیکی با خانوادهٔ حاکم دارد. و با او در قاچاق آذوقه و اسلحه شریک است. او به‌علت این که زری به خواستگاری پسرش جواب منفی داده ، نسبت به او دشمنی می‌ورزد. اما از سوی دیگر خودِ عزت‌الدوله هم از سوی شوهرش مورد ظلم است؛ شوهرش به او خیانت می‌کند و در مقابل دیدگان او با زنان دیگر ارتباط دارد و او مجبور است در خانهٔ خودش از آن‌ها پذیرایی کند. عزت‌الدوله  کلفتی دارد که توسط شوهر یا پسر او مورد تجاوز قرار گرفته و او را مجبور کرده اند زن  کل عباس، نوکر آن خانه بشود. نکته جالب و حیرت انگیز اینست که نام این کلفت را خانم دانشور "فردوس" گذاشته است.
 از دیگر شخصیت ها که خانمدوسی میشناخت شوکت الملوکِ‌ ور پریده بود. این شوکت که گویا دختر ظریف و زیبایی بوده،  در جوانی به مرض آبله کور شده و خودکشی کرده است و لقب ورپریده از همینجا نصیبش شده.  مامان تعریف میکرد یکروز حرم شاهچراغ او را دیده که به نیت شفا  به ضریح بسته شده بوده است. خانمدوسی همه  را به اسم و رسم و بنچاق میشناخت و دربارۀ هرکدامشان حرف و حدیث  داشت. دوسی، تا حتی با عروسشان فخری دختر فرج اله خان قهرمانی، که همان سالها "مریضخانه‌ی مرسلین" یک کاره ای بود، نشست و برخاست داشت تا جایی که این خانم دکتر را مثل خودشان، فخری صدا میزده و اینها همه منابع معرفتی او بوده اند. دوسی از همه چیز دنیا خبر داشت وموضوعی نبود که  از آن سر رشته نداشته باشد. شعر می‌خواند، مَتَل می‌گفت. سیاست میدانست،  دوا درمان میکرد موعظه و نصیحت بلد بود ، او  شعرهم گفته بود، قصیده ای با مطلع "کی گمان داشت که نوبر سفر لار کند" را وقتی سروده بود که با برادر بزرگم لامرد زندگی میکرد. او فارغ التحصیل دانشسرای مقدماتی بود و پستش را چاه قایدِ لامرد انداخته بودند و  در آن سن وسال غیرت دوسی اجازه نداده بود نوه اش تک و تنها به لار برود. میگفت روزها را توی کَپَر سر میکردیم  و  خوابگاه شبهامان یک اطاقک سمنتی بود که روزها بچه ها مشق می نوشتند. دوسی از دروغ گفتن و پنهانکاری بدش میآمد و کمتر دروغ میگفت و همه را از عقوبت سنگین پنهانکاری در همین دنیا میترسانید. اما نمی دانم چرا به خاله فردوس که میرسید بقول خودش لالمانی میگرفت و لام تاکام با او از آتش جهنم حرفی نمیزد. این در صورتی بودکه عامو مش مجید مرتب به او طعنه میزد  که پشت ناخنهای دست بعضی ها از آتش جهنم هم قرمز تر است، اگر مردم راست میگویند برای برای ناخواهریشان موعظه کنند ولی دوسی آتش جهنم را چندان سوزنده نمیدانست بنظر من هم ناخن های دست خاله فردوس فقط گل اناری بود و ربطی به بهشت و جهنم نداشت .
پایان قسمت هفتم.
 با همهی اینها دوسی هیچوقت به ما  نگفت چه نسبتی بین خواجه نوری ها و خاله فردوس بوده که کوچک و بزرگ فامیل او را "مامان فردوسِ" صدا می‌کردند. تا حتی و قتی فردوس بیچاره بیخبر از حضور ما در داراب مرده بود او را به اسم مادر فرماندار، آقای خواجه نوری در محوطه پیر مراد دفن کرده بودند. دوسی قول داده بود کلاس دوازدهم که تمام بشود همه چیز را برایم تعریف کند . اما دیدیدم که  اجل نگذاشت . حالا کم کم اسم این دو ناخواهران را که میبرم دل و دماغم میسوزد و از چشمهایم آب می ریزد.  نمی دانم شاید دارم برایشان گریه میکنم.  ادامه دارد  ....
 
 
 
 
 
 
 
 
   
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
     ---------------------------------------------------------------------------------- 
توضیحات ملاحطات و نکاتی ذر باره چهار پاره مربوط به «خانمدوسی»
 
با عرض پوزش زیر نویسها و ارجاعات مرتب نیست و نیاز به ویرایش داشته. 
 توضیح (1) = این خاطرات به سالِ کودتا مربوط می‌شود که من شش ساله بوده‌ام اما ریز‌خاطره‌ها به قبل و بعد از آن بر‌می‌گردد. قانونِ ملّی شدن صنعت نفت در سال  (1329) تصویب شد، اما نهضت تا سال سی و دو و سقوظ مصدق ادامه داشت. محدوده‌ی زمانی‌ این خاطره‌ها، سه تا شش ساله‌گی من را در بر میگیرد بنابر این نقشِ خیال در آنها پُر رنگ‌‌ تر از واقعیت است و در مورد واقعیت هم بیشتر با چشمِ بزرگ‌سالی به گذشته‌‌‌های دور  نگریسته ام.
 (2)-الف -یک توپِ قماش ( حدود بیست مترپارچه در یک بسته ) - قُماش= پارچه ( پارچه ها غالبا، "کرباس" و"کُدر‌‌ی" بود)
 ب- گَز و گَزی - واحد طول قبل از مقیاس متریک ،" گَز "بوده و  اضعاف آن "نیم‌گز"  و  "یکچارک" میباشد . ابزار اندازه گیری در بزازی ها هم "نیم‌گزِ آهنی" بود که طول آن از "نیم متر" کمتر بود. 
 (3)- مَوال بوی تُرُشال میداد = مستراح بویِ گندیدگی میداد-- در محله های قدیمی شیراز توالت‌ها معمولا توی دالان خانه تعبیه میشدند  واغلب سرگشاده و  غیر بهداشتی بود.
 (4)- بلورِ بارْفَتَن = اصطلاحی است که از دوره قاجار  متداول شده،  نوعی شیشه‌ی نیمه‌شفاف و ضخیم. اشاره به چیزهای سفید و نورانی.
 (5) بُخوری شدن= در اینجا یعنی معتاد شدن.  کسی که بطور غیر مستقیم در معرض دود و بخار افیون قرار بگیرد و نا خواسته معتاد شود. بخوریِ خواجه (حافظ) شدن مثلا نوعی صنعت ادبی است. میخواهم بگویم با شیرینی اشعار حافظ به دود تریاک عامو معتاد شده بودم. 
 (6) سیاه خان و اسکلت او - هیولاي خوفناک با قدي به طول ۲۵۹ سانتي متر و هیکلي باوزن ۲۵۰ کیلوگرم- اهل لپوییِ زرقان فارس - ساکن شیراز .حجم جمجمه وي ۱۴۷۰ سانتي متر مکعب بود. طول دست او ۱۱۷ سانتي متر و طول پاي او ۱۲۵ سانتي متر بود. به علت حجیم و سنگین بودن جمجمه و گردن و سنگین بودن هیکل او و فشار دائم این وزن زیاد روي ستون فقرات ستون مهره‌ها در ناحیه سینه و پشت به طرف عقب و کمي به سمت راست قوز برداشته بود. اگر این قوز وجود نداشت، قد کامل او بیش از ۲۵۹ سانتي متر فعلي مي‌بود. در سال ۱۳۰۱ شمسى آقاى دكتر ذبیح الله قربان نگهداری از سیاه خان لپویی را عهده دار میشه و تازمان مرگ از اون نگهداری میکنه ، پس از مردن سیاه خان دکتر قربان به بهانه ی اینکه دانشکده پزشکی شیراز هزینه ی مراسم تدفین رو به طور کامل بر عهده گرفته تا مراسم آبرومند باشه نمیزاره جسد از شیراز خارج شه و جلوی بستگان سیاه خان جسد رو دفن میکنه اما پس از رجعت اونا به روستاشون نبش قبر میکنه و جسد رو به مکان نامعلومی میبره و به مدت سه سال نگهداری میکنه تا آبها از آسیاب بیوفته .... بعد از اون بافت نرم بدن رو کاملا از بین میبره و اسکلت کامل رو به دانشکده ی پزشکی انتقال میده .( نقل بریده بریده از اینترنت )
سیاه خان در دوره خاطرات من یعنی سالهای 29 تا 32 زنده نبوده اما پدرم تعریف میکرد  وقی از کنارِ نشستۀ سیاه خانِ  رد میشده، قدش تا زانوی او میرسیده ( که البته پدر اسطوره سازی و اغراق هم میکرده)
(M)در نگارش جدید ، دشمن دشمن به جای شولم شولم گذاشته شده، شولم، شولم، لفظی است ظاهراً بی معنی، مذکور در داستانی از کلیله و دمنه برساخته ٔ مردی بازرگان بدین شرح که : بازرگانی شب هنگام به نزدیک زن خفته بود، آوای پای دزدان از بام شنود، نرم نرمک زن را بیدار کرد و گفت به الحاح از من بپرس که این مال از چه راه به دست آورده ای. زن به اشارت شوی پرسیدن گرفت ، مرد انکار کرد و زن اصرار. پس مرد چنانکه دزدان بشنوند گفت اگر با کس نگوئی بگویم که این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانستم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران می ایستادمی و هفت بار میگفتمی که «شولم شولم » و دست در مهتاب زدمی و به درون رفتمی و آنچه از خواسته توانستمی برگرفتمی و با کمک همان افسون از روزن برشدمی. مهتر آن دزدان بشنود، شادمان شد و هفت بار شولم شولم بر زبان راند و پای در روزن نهادن همان بود و به گردن فتادن همان. مرد برخاست و چوبدستی برگرفت و شانه هاش محکم فروکوفت... : در این خاطرات به کار گرفتنِ استعارۀ شولوم شولم برای پهلوان پنبه های حکومتی، به منظور اشاره به اقدامات مردم فریبانه آنها بوده است.
 (F) بعد از تمام شدن کار مصدق و حضور دوباره شاه ، سرخوردگی آدمها به نهایت رسید. نتیجه ظاهری این وضع، رواجِ مسخرگی ، لودگی و سخنهای  بیهوده و جُکهای مستهجن بین مردم و خندیدن به همه چیز بود . من باید دراین شرایط بزرگ میشدم، آدم میشدم و می بالیدم . مضمونِ فحش آلودِ زیر را اهالی بازارچه برای خودشان کوک کرده بودند. این ساعت و ای منبر/ فتحعلی با قنبر/ امشب بلا تکلیفه/ فلان جای خلیفه. اصل و صحیح این مَتَلک را بخاطر ندارم. اما فتحعلی و قنبر و خلیفه ،سه نفر از شخصیت های دکاندار بازارچه بودند که در اینجا به هزل کشیده شده اند( این آدمها را دیده بودم). منظور از "ساعت"، شاید ساعتِ بزرگ گلدسته آستانه بوده که در پنجاه متری بازار چه بود . ساعت آستانه زنگ داشت، اما زنگ نمی زد . "منبر" ، به گمانم، (شاید) اشاره به منبر نان سنگکی خلیفه بوده - به جایی که نان ریخته میشد منبر میگفتند. کسی چه میداند ، شاید این قضیه مربوط به تعطیلی نانوایی خلیفه یا قحطی یا گرانی بوده که  به نقد اجتماعی کشیده شده ، به این معنا که : حالا که  ساعت  و  منبر  و  فتحعلی و قنبر همه تعطیل اند و خویشکاری مثبت ندارند، پس همان بهتر که هر چهار مورد باهم بروند فلان جای خلیفه که نانوایی اش تعطیل شده (که البته شاید در کلمۀ خلیفه ایهام و دو پهلویی هم بوده ) خب اینهم نوعی اعتراض بوده یقین.
 (7)- البته کلماتِ دیگری مثلِ "کامَرِفی" ، "کاردی پنا" ، "خنجِ خِش..."، و "... بالشتکی" هم بوده که کاربرد‌های دیگری داشته و همه برای بچه ها ورعب آور بوده، چون بچه ها بنظرم با استعاره میانه ای ندارند و حتما با ید معنای قابل فهم کلمه را بدانند و برای همین همیشه سوال دارند...
(10)- چند ماه بعد از کودتا ، یکشب که عامو پای منقل، حافظ می‌خواند ، به من گفت تو  هم شِغِرتی بگو؛ (یعنی حرف یاوه ای بباف) من هم این قصه را که از خانمدوسی شنیده بودم، برایش خواندم.
  یه پادشاهی بود که سه‌تا پسر نداشت
 دوتاش کور بود، یکیش به کُل، چِیش نداشت .
 اونی که چِیش نداشت، رفت تو یه بازاری که دَر نداشت .                
 تفنگی خرید که، لوله نداشت .
 اسبی خرید که، گردن نداشت .
زد به کوهی که، کمر نداشت.
 سه تا آهو دید،  دوتاش زخمی بود، یکیش  به کُل جون نداشت .
با  تفنگی که لوله نداشت، زد به آهویی که جون نداشت .
 رفت ورفت تا به سه‌تا دیگ رسید.
  دوتاش سوراخ بود، یکیش به کُل ته نداشت .
 آهویی که جون نداشت، گذاشت توی دیگی که سر نداشت ،
 اونقدر پُخت و پخت که گوشتش سوخت  ولی استخونش خبرنداشت .
 رفت و رفت تارسید به سه تا چشمه .
 رید دوتاش نَم بود، یکیش به کُل  نَم نداشت.
 دهانش را گذاشت به چشمه‌ای که نَم نداشت .
اونقدر خورد و خورد که هنوز بر نداشت.
 عامو خیلی از این قصّه کیف کرد طوری‌که هروقت نهضتی‌ها خانه‌ی ما بودند، من را وادار میکرد آن را بخوانم. منهم میخواندم و آنها هم خوششان می‌آمد. قصه‌ی پادشاهی که نبود و نداشت وو نکرد و انگار هیچ. درست مثل سرگذشتِ خودشان در نهضت . 
 
 
 
 
فاصله ها و خاطره ها- خاطرات گل و بلبل- قسمت ششم
قصه‌داستان:  
 خاله فردوس، قسمت اول 
  گوشی را که برداشتم، تلفنچی گفت آقای فرح با داراب صحبت کنید. صدای مامان گرفته بود و نایِ حرف زدن نداشت. خط هم که دیگر نگو، افتضاح. صدا به صدا نمی رسید. چی؟ مراسم...کجا ...کی ...چه میگی مامان، مشمول چی؟... مشغول؟...الو الو، منداشتم الو الو میکردم که همان صدا این دفعه گفت: تمام شد آقا، گوشی را بگذارید.  من هم گوشی را گذاشتم و از کابین آمدم بیرون.
     از لحنِ مامان دستگیرم شد که دوسی، چند روزیست رحمتِ خدا رفته و خاله فردوس هم نباید بو ببرد. فردوس خالۀ مادرم و خالۀ همه ما بود. اما اینکه چرا من نباید خبر دار می شدم،  یقین بهانه شان امتحانات بوده و البته شاید هم پول.  حدس زدم این روزهای آخر، دوسی مامان را مشمول‌‌ذمه کرده مبادا کسی برای مراسم داراب بیاید. حالا این چه حکمتی داشته، خودم میدانم.  پیش از ظهر از امتحان نهاییِ منطق که به خانه رسیدم. رسیده نرسیده، مسعود یک قبض چاپی دستم داد و گفت همین حالا باید تلفنخانه باشم. مسعود توکلیان دوست و همخانه ام در شیراز بود و مدرسۀ شاپور پنجم ریاضی میخواند ولی من خودم، ششم طبیعی بودم.
ویرایش جدید
 ازکیوسک که آمدم بیرون،حالِ طبیعی نداشتم و همه ی خردادهای شیراز دورِ سرم میچرخید. سالهای متمادی خرداد که می رسید شیراز بودم و با دوسی عالَمی داشتیم. عشقمان خانۀ فردوس بود، آنهم چه عشقی. حالا هم دلم کرفته بود. یعنی در واقع درد گرفته است، درد. باید میرفتم پیش خاله تا دردم دوا شود.
گفتم درد؛ درد به واقع چیست؟ دیگر به راستی می دانستم درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوشی، یا  بریدن دست براثر یک تکه شیشه و بخیه زدن آن در درمانگاه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد" این شرحِ درد را شبِ پیش دوستی در واتساب به اشتراک گزاشته و نویسنده اش ژوزه مائوروده واسکونسلوس، یک دورگۀ پرتقالی- سرخپوست است. ژوزه به سبب فقر شدید خانواده، خانه را در کودکی ترک کرد تا نزد اقوامش در ناتال زندگی کند. اما من با وجود دردهایی که داشتم، هنوز آمادۀ مردن نبودم، از طرفی، راز دردمندی ام را بدرستی نمیدانستم. چه برسد به اینکه بخواهم آنهارا با کسی در میان بگذارم. من دردهایم را در فرازی دیگرهمینجا "مادرِ اَندَر غُرَبا" نامیده ام اما دردِ آنروزِمن، دردِ خانمدوسی بود، درد خاله فردوس وعُفنِ اشرافیت اش...
به باغستان احترام دوله که رسیدم، دق الباب کردم، خادم‌ی که مرا میشناخت باطلاع رساند که "خانم" الساعه مریضخانه تشریف دارند و مامان‌فردوس هم با ایشان است. آنجا کوچک وبزرک ، به خاله فردوس، مامان فردوس می‌گفتند. یکساعت پیاده طول کشید تا جلوی مریضخانه رسیدم. دوساعت از ظهر گذشته بود و من حسابی گشنه بودم. نزدیکِ میدان نمازی یکنفر، دوپیازۀ جارمیزد. کنارِگاری دستی اش لقمه ای آلو بلعیدم و برای دیدن خاله وارد بیمارستان شدم...
  خاله فردوس و خانمدوسی دو خواهر بودند ... یا نه، بهتراست از جای دیگری آغاز کنم.  خانمددوسی خواهری به نام فردوس داشت که بیست سالی ازخودش جوان تربود اما به ظاهرنشان نمیداد.اینها نسبت پدری داشتند و لی مادرانشان جدا بود... تازه این همۀ آدرس نیست:
 در گذشته های دور، این خواهران خوب، به یکدیگر  دختر عامو میگفتند  و...
وقتی این نشانی ها رابه من میدادند، تازه پنجساله بودم و باید بین اینهمه پدر و مادر و دختر وعمه و خاله ندید و نشناخت، نسبت خودم با یک خانم شیک و مهربان را پیدا میکردم. 
 وقتی به مشاهدات خودم در گذشته رجوع میکنم ، میبینم ما اولیاء، بچه هارا آدم حساب نمیکنیم و مرتب به آنها آدرس بیرونی میدهیم و به درون انسانی آنها کاری نداریم. شاید خیلی از توهمات ما ریشه در همین نوع پرورش داشته باشد. این آدرس ها و نشانه ها را مامان به من داده بود؛ اما من در روابط دوسی با فردوس، چیزی دیگری میدیدم.        خاله فردوس اصلن کلمه "نوبر" را به زبان نمی آورد و همیشه و همه جا، دوسی را خیلی محترمانه "خواهرم" میخواند. برعکسِ دوسی که کلمۀ فردوس از زبانش نمی افتاد و دایماً "ییچاره فردوس" میکرد ، درصورتی که معلوم نبود  نسبت خواهری اش را صد در صد پذیرفته باشد... ما بچه‌ها اما بخاطر مادرمان؛ کاری به این کارها نداشتیم وبه خاله فردوسمان عشق میورزیدیم. او هم  مارا تحویل میگرفت، یا بقول خودش برای ما "بچه‌ها" میمرد, و من نمیدانستم چطورمیشود برای کس دیگری مرد وگرنه حاضر بودم درجا، برای مامان بمیرم..  
 
🌹
 
 
 
بخش جدا شده:
 خاله قرذدوس:
خانمدوسی،یک ناخواهری بزرگتر از خودش به نام فردوس داشت که ظاهرن از مادر مشترک بودند. ایندو رابطه ای رازناک با هم داشتند و هیچوقت اسم همدیگر را نمیبرند بلکه در حضور وغیاب یکدیگر را آبجی صدا میزدند. ما هم به این فردوس که خالۀ مادرمان میشد خاله فردوس می‌گفتیم. خاله فردوس از کودکی با خواجه نوری‌ها که فامیلی سر شناس بودند زندگی می‌کرد. اصلا جزو آنها بود؛ هر چند کسی نمیدانست چرا و چطور. شاید برای همین بود که هروقت اسم اش می‌آمد، همه مان با هم آه میکشیدیم. بُنچاق‌ خواجه نوری‌ها از یک طرف به قوام الملک شیرازی و از طرف دیگر به نوری‌هایِ فارس می‌رسید.(7) خانمدوسی بواسطه همین فردوس با تک تک آنها نشست و برخاست پیداکرده بود، از پسر بزرگشان هوشنگ‌ که در انگلیس درس میخواند تا خانوادۀ دامادِ بزرگشان نوری خان که تجارت استانبول داشت، همه شان را میشناخت و از تک تکشان اسم میبرد. دوسی حتی با عروسشان فخر السادات که پزشک بود در بیمارستان مرسلین طبابت میکرد، رفت و آمد داشت تا جایی که مثل خودشان این خانم دکتر را فخری صدا می‌زد. دوسی به همین واسطه ختی با قهرمانی‌ها که از منسوبین تراز اول همین ها و از کهنه توپچی‌هایِ قاجار بودند رابطه نزدیک داشت.
دوسی  شعر هم می‌‌گفت(b)، مَتَل هم می‌خواند، او از قانون خبرداشت. از طبابت وبهداشت میدانست؛ خلاصه کاری نبود که در آن سررشته نداشته باشد.  گاهی که دوسی وخاله فردوس با هم حرف میزدند حرف می‌زدند،  خاله فردوس از شوخی‌های زشت  فخری توی مریضخانه و پچ‌پچ‌ک هایِ خانمِ احترام‌دوله در اندرونی میگفت، همیشه وقتی خاله فردوس حرفهای بد بد می‌زد، خانمدوسی  اطراف را می پایید و وسط شصت و انگشت اشاره اش را گاز میگرفت.   
      خاله فردوس که خاله‌ی مادرم و خاله‌ی همه ما بود، در جمع، حضوری همیشه غایب داشت. مادرم و خواهر بزرگم  "عزیزی"، سیر و پُر اورا دیده بودند و از خوبی‌اش تعریف ها داشتند. بچه‌های بزرگتر از من، با شکلات‌‌ فرنگیِ‌ خاله خاطره داشتند.  من اما، شیراز که بودم، بیشترجمعه‌ها را، از جلوی مسجد نصیرالملک تا لبِ جوی خیرات، با خانمدوسی سواردرشکه میشدیم و به دیدن او میرفتیم . از چهار راه مشیر به بعد خاکی بود و نیمساعت‌  طول میکشید تا به آخر خط برسیم و بقیه راه را پیاده برویم. کوچه باغ دورودرازی که پراز گنجشک و شاپرک و کلکلاتی بود
 و باید بقیه را پیاده میرفتیم. بعد به محوطه خیابانی پهن می رسیدیم که چند تا کوچه باغ شن ریزی شده داشت. کوچه‌‌باغِ خانه خاله، با خرده سنگ صافِ و صورتی فرش بود. میراب هاو خدمه های آشنا به آنجا باغستانِ احترام دوله می‌گفتند. از جلوی باغستان نهری رد می‌شد که مالامال از آب بود.  شاید آبِ خیرات بوده که از قصر‌الدشت می‌آمده. وقتی می‌رسیدیم، من در حاشیه نهر با سنجاقک‌ها بازی میکردم و خانم‌دوسی با پیر‌زنی که پیشواز آمده بود داخل باغ می‌‌شدند و کسی در را از داخل کلون می‌کرد. اسم پیرزن فِزّه بود. خاله می‌گفت، فزّه، دَدِه‌سیاهِ خانه‌زادِ است. چشم راستِ خاله وقتی حرف مهمی می‌زد،  خود به خود بسته می‌شد. سه بار که خانمدوسی حلقه‌ را می‌کوبید، صدایِ پارسِ‌ سگ‌ها می آمد و به دنبال  آن دربِ چوبیِ بزرگ روی پاشنه می‌چرخید و سرو کلّه‌ی فِزّه پیدا می‌شد. رنگ وروی فزه، مثلِ قیر بود. حتما صدای دَر که بلند می‌شده، خاله فردوس چشم راست‌اش را می بسته و میگفته :"فّزه ،بُدو ،خارُم نوبره "، و پیر زن، دوان دوان، خودش را میرسانده ...
   نیم‌ساعت بیشتر طول نمی‌کشید که خانم‌دوسی و فِزّه بیرون می‌آمدند وهمیشه خاله فردوس هم با آنها بود.  من خاله را همان‌جا با شکلات فرنگی یا و خرمالوی تازه می‌دیدم. اما احترام دوله را یک بار بیشتر ندیدم. خانم را کلفت‎‌ها دراندرونی، خانم بزرگ صدا می زدند ولی ماهمان خانم می‌گفتیم. یک شبِ‌عاشورا که خانم وَلیمه (7) داشت، من را به اندرونی راه دادند. خانم گفته بودند می‌خواهد نوه‌ی کربلایی نوبر را ببینند. خانمِ احترام دوله عادت نداشت کسی را بی استعاره صدا بزند. خصوصا خانمدوسی را که همیشه برای همه شان کربلایی بونر بود.  از باغ که کذشتیم، به سَر‌سرای بزرگی  رسیدیم که اندرونی بود، توی یکی از شش دری‌ها، خانم با هیبتی مردانه نشسته بود روی یک صندلی و چند تا زنِ بِقاعده هم دور و بَرَش ایستاده بودند. زنها همه سیاهپوش بودند. از در و دیوارخانه آینه و نور می‌بارید . یک جعبه‌ی آبنوسِ مِشکیِ پایه‌دار جلوی روی خانم بود. ما که رسیدم ،خاله داشت درِ جعبه را باز می‌کرد. زنها دور جعبه حلقه زده بودند. صندوق که باز شد، یمباره زنها جیغ کشیدند و توی سر و صورت‌شان زدند. من هراس کردم، عَقب عَقب رفتم وافتادم و دیگر چیزی ندیدم. چشمِ خانم که به من افتاده بود دستور داده بود صندوق را ببندند و برای من عرق بیاورند، عرق را که خوردم، حالم جا آمد. ... توی درشکه خانمدوسی برایم تعریف کرد که داخل صندوق، عکسی از سَرِ خون‌آلود سید‌الشهدا با خون تازه بوده و دَرِ صندوق فقط سالی یک بار، آنهم شب‌عاشورا باز می‌شود و فقط زنهای فامیل می‌توانند یک نظر به تصویر چشم بیاندازند ...  خانمدوسی سفارش کرد این حرف را جایی بازگو نکنم، اما تا حالا،  بنظرم فقط شیخ‌سعدی و خواجه‌حافظ شیرازی این‌ راز را از زبان من نشنیده اند.(8)
   خانم‌دوسی هم آنروز گریه کرد، نمی‌دانم برای سرِ مبارک بود یا خاله‌فردوس، همیشه عاشورا هم که نبود هروقت خواهرش را می‌دید یا اسمش را می‌شنید گریه می‌کرد. نمیدانم، شاید هم برای مصیبت های خودش گریه میکرده. کاش فقراء هم شجره‌نامه داشتند، شاید نَسَب بعضی ازماها ،به شاه عباس کبیر، یا بقول سهراب "به گیاهی در هند...یا زنی فاحشه در شهر بخارا بِرسَد" ...
 
 
 
 
 
 
 
       
 
 
 
 
 
 
 
 
 ر

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

اودلاجان چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۹ ۵:۴۷ ب.ظ

 

اودلاجان:

(1)

سیزده نوروز معمولا برای کلانتری‌ها یک روز سختِ کاری به حساب می‌آید ولی حساب کار ما از این حرفها گذشته بود. ما دقیقا یک روز نحسِ جهنمی را تجربه کردیم؛ تقصیرمان هم  این بود که فکر نمی‌کردیم غیر از خودمان و تک و توکی آدم بی‌دست‌ و پا کسی تو شهر مانده باشد و برای همین هم غافلگیر شدیم.

راستش را  بخواهید ما آن سال‌ها اصلن فکر نمی‌کردیم چه برسد به اینکه بخواهیم علاج واقعه را قبل از وقوع بکنیم. ما فقط اجازه داشتیم بعضی چیزها را حدس بزبیم. مثلا آن روز صبح از وقتی چشم باز کردم دلُم شور می‌زد. حتی پیش  اینکه به کلانتری برسم حدس میزدم باید آنجا خبری باشد. شما تصور بفرمایید شَم پلیسی‌ام اقتضاء می‌کرده ولی باور کنید اینطور نیست. من، همیشه از این که آدمی خُرافی جلوه کنم پرهیز داشته ام. ولی  بین خودمان باشد، آنروز صبح پشتِ چشم راست من واقعا تیک می‌زد؛ طوری که با مکافت توانستم آنرا سر جاش بنشانم . حدس میزنم دچار نوعی تشویش انظباطی یا مثلن چه میدانم؟ یک نوع سندروم خوش خیم شده ‌بودم. حالتی که معمولا پیش از ملاقات با یک مقام ارشد نظامی به یک مامورِ دون‌پایه دست می‌دهد. نه، سوء تفاهم نشود، اصلا منظورم مادر عیالم نیست. ایشان که تحکّمی ندارند. تازه اگر دستوری هم بدهند حق شان است. خانه و زندکی اش دست ماست.   اما  تصدیق بفرمایید شماهم جای من بودید انتظار نداشتید کسی که تازه دیروز، بعد از دوماه اقامت پیش شما، خداحافظی کرده و به شهر و دیار خودش رفته، دوباره سرو کله‌اش پیدا بشود آنهم درست روزی که معلوم نیست کدام پدر سگ غیر از من توی خراب شده‌اش می ماند و نحسی‌ سیزده را  به جان میخرد.

اخبار برگشتن ایشان را همان اول صبحی، قبل از امضاء مرخصی سرکار سبزی از زبان همین جناب شنیدم. سبزعلی، جفتِ پاهایش را چسباند و ضمن دادنِ خبرِ فتحِ کوفه، تازه مُشتُلق هم می‌خواست. منهم از دلُم گذشت فلفور دو روز بازداشتی با کسر حقوق براش بنویسم، ولی به جَنَمداری فطری و پست فطرتیِ ذاتی‌اش رحم کردم.

با همه اینها،  مشکلی که عرض شد مربوط به این فقره نبود چون در این خصوص، چند شب پیش از برگشتن اش زیور گفته بود: "چکار کنیم؟، خانه خودش است، گناه کرده داده بنشینیم؟. گناه که نکرده دُورت بِگردَم. رو ‌چشم، هر وخت اومد؟ چند روزی نگش می‌داریم، حوصله‌اش که سررفت روانه اش میکنیم درگاهی، خانه‌ی شهناز اینها.

اما اقامت ایشان اینقدر طولانی شد که حوصله خودم سررفت، یعنی حقیقت اش بخواهید به عُسر و حَرَج افتادم. خیر ندیده، بیست وچهار ساعت به زیور چسبیده بود  و تی‌قربان تی‌قربان میکرد، گفتم اصلا خودم میروم.

این بود که تقاضای انتقال به شهرستان کردم و تعیین محل خدمت را هم عهده خودشان گذاشتم. اداره هم فرصت را قاپید و به خاطر نیاز شدید به نیروی خُبره در جنوب، حتی برای خروج فوری‌ام از طهران ضرب الاجل معین کرد، بدین قرار که اگر فلانی طی سه روز پایتخت را به مقصد بوشهر و معرفی خودش به دژ برازجان ترک نکند، فرماندهی مجاز باشد ایشان را کَت ‌بَسته روانه جنوب کند. با این حساب باید سرِ وعده طهران را به قصد برازجان ترک می‌کردم و همین کار را کردم و تک ‌و‌ تنها راهی جنوب شدم.

اما باور بفرمایید مشکل بزرگی که عرض کردم  این قضیه هم مربوط نبود. هرچند در بوشهر به من سخت گذشت، اما عاقبتِ به خیر شدم چون قسمت شد همانجا همسر دوم اختیار کنم و بنشینم ببینم چه میشود.

آنروز در کمیسریه خبرهای دیگری هم بود. یکی قضیه پخش شب‌نامه‌ در افشاء چند اختلاس بود که هم عاملین را می‌شناختیم و هم اختلاس کارها، حیف که از خود مقامات خوف داشتیم. اما این خبرهای ضدو نقیض بعدی بود که آتش به جانمان انداخت و فلفالی مان کرد. گزارش اول مربوط به پیدا شدن جنازهُ یک روزنامه‌چیِ حوالی قنات‌آباد بود که با تمام اهمیت، در انحرافی بودنش شک نکردیم چون خبر داشتیم عامل جنایات قنات‌آباد را بچه‌های خودمان چند هفته پیش دستگیر کرده تحویل مقامات داده اند و از این بایت خیالمان راحت بود. جای تعریف نباشد قضیه از این قرار بود که روز دهم اسفند بچه ها حوالی شابدالعظیم قضیه هم از این قرار بوده که بچه های ما به مرد  میانسالی به اسم تیمور  بر می‌خورند که یک پیتِ حلبی و یک پشتهُ حمالی همراهش بوده. ماموران با تفتیشِ پیت متوجه یک پیراهن خونی و کفش و کلاه و یک کارد داخل پیت می شوند. تیمور می‌گوید پیراهن و شلوار را از بازار شاعبدالعظیم خریده، کفش و کلاه را هم توی بیایان پیدا کرده؛ پیت و سینی و بقیه چیزها هم وسایل بامیه فروشی اوست. ولی بچه ها قانع نشده دستگیرش میکنند و میفرستند تامینات. وقتی مُفتّش به محل زندگی تیمور میرود متوجه می‌شود شب پیش، جوانی که تیمور او را برادرِ خود معرفی کرده، شب را توی اطاق او خوابیده است. خلاصه با همین سر نخ، لباس‌ها ی خونی را متعلق به جوانک مقتول تشخیص داده و پرونده از دست ما تحویل مقامات میگردد.

اما مشکل روز سیزده به این پرونده هم ربطی نداشت. اصلا نوع خبرهای درزکرده تا آن ساعت، به تیپ و قواره تیمور با میه و این حرف‌ها نمی‌خورد و لحظه به لحظه هم حاد‎‌تر می‌شد تا جایی که از دوازده ظهر به بعد، به نوعی بمبارانِ خبری تبدیل شد.  کمیسارایِ بازار طهران واقع در  عودلاجان، معدهُ پایتخت، مورد بمباردمان واقع شده بود. هجمهُ اطلاعاتی لجام گسیخته‌ای که لاشه‌های کشف شده در قنات آباد، هفت چنار، نهرِدولاب، چال حصار، دروازه غار، شمشک ، سرآسیاب و غیره و غیره را دم به دم از منابع مختلف به کمیساریا گزارش می‌کرد.

 

. تعداد جنازه‌ها از یکی دوتا شروع  و همینطور بیشتر میشد و در بعضی گزارش‌ها به چهل نفر هم می‌رسید و این سیکل مرعوب کننده بگونه آزار دهنده‌ای دوباره از سر گرفته می‌شد و با هر پالسِ خبری هم دل ‌ما هم هزار راه میرفت. حالا حدس بزنید چه محشرِ خری راه افتاده بود.

ما باید قضایا را یکجوری برای خودمان حلاجی میکردیم تا به نتیجه عملیاتی برسیم یعنی خود را برای اقدامات احتمالی پیش رو آماده کنیم. باید می‌فهمیدیم واقعا چه خبر است و چرا مقامات اینقدر خوف کرده اند، این بود که نشستیم به حدس زدن.

ابواب جمعی آنروز ما در کلانتری چهار نفر بود باضافه سه نفر بازداشتی که جمعاً می‌شدیم هفت نفر. من خودم آنروز کلانتر بودم. یک سربازِ بندر لِنگه‌ای داشتیم که تبِ نوبه داشت و یک هفته‌ای می‌شد که رُمبیده بود رویِ دلمان توی آسایشگاه. یک تفنگچی قلچماق اهل خوی هم بود که همه کاره‌ی کمیسریه به حساب می آمد و او را از صبح فرستاده بودیم دنبال گِنه‌گِنه جهت مداوای سر بازی که عرض شد، اما نفهمیدیم این بی غیرت کدام گوری رفت که از صبح هرچه چشم چشم ‌کردیم یافت‌اَش نبود و تا بعد از ظهرهم پیدایش نشد و وقتی آمد که آب‌ها تقریبا از آسیاب افتاده بود. عرض شود حضورتان یک متصدی مکاتبات و مخابرات‌چی هم تازه‌گی از فرمانیه برایمان فرستاده بودند که همین چند روزه قاپ همه را قاپیده و مغز متفکرمان شده بود. درجه مَرجه نظامی نداشت ولی از نظر حقوق و مواجب همردیف سرکارسبزی خودمان به حساب می‌آمد و اتفاقا عین سبزعلی عادت به مصرف تریاکِ یومیه داشت اما وقتی هم از پای بساط بلند می‌شد هیچکس حریف‌اش نبود و همه را با چوب منطق میراند و بالاخره هم او بود که آب پاکی روی دستمان ریخت و با یک تحلیل دو دوتا، چارتایی به ما حالی کرد که قضیه نمی‌تواند به این پیچیدگی که میگویند باشد و حضرات خودشان در جریان هستند. فقط برای " رد گُم کردن" است که  راست و دروغ را با هم خَلط میکنند. یا  به قولِ خودش، «واقعیت چیزی است که هر کس بر حسب اهم و فی الاهمی که دارد قسمتی از آن را عمده میکند.» خلاصه همین حرف‌ها  موجب سکینه‌ُ قلبمان شد.

 

هنوز نیمساعتی از تحلیل این جناب نگذشته بود که سروکلهُ اولین جنازه پیداشد. جسد متعلق به آدم متشخصی‌ بود که می‌گفتند  سمت شرقی پشتِ بازاربزرگ، توی خانه‌ای چسبیده به کاروانسرای رشتی‌ها پیدا شده. لاشه را ظاهرن چند تا کفتر باز صلاتِ ظهری ازحوض کاشینمای یک خانه‌ی درندشت قجری، توی لجن بیرون کشیده بودند.

در راپرت نمره یک محرمانه که به تاریخ 17 ذی الحجه 1313به مهر وکلاسهُ کمیسریه بازار واقع در عودلاجان ممهور و به ادارهُ کل نظمیهِ پایتخت ارسال شده آمده است:

 متوفی از منسوبین تراز اول یکی از رجال  سیاسیِ شناخته شده و ظاهرن مباشر املاک لاهیجی ایشان در شمال بوده است. مرحوم از شش ماه پیش با خانواده در تهران ساکن بوده و رفت و آمد مختصری هم با نشریات مجاز داشته و در محله نیز به عنوان  نویسنده شناخته میشده است.

حدود دو ساعت به غروب مانده در میان همهمه و سر و صدای مردم،    دستنوشتۀ خیلی محرمانه ای عطف به نمره و کلاسهُ دفتر مخصوص، با دستخط رییس کل نظمیه پایتخت به دستمان رسید که با رسیدن آن عیشمان کامل شد.

تیمسار، فرمانده ستاد، ضمن تایید مضمون راپرتِ دریافتی از ما، خاطر نشان کرده بودند متوفی سیدِ جلیل‌القدری از سادات گیلان است که از پارسال در ملکِ مستوفی واقع در عودلاجان سکنا داشته و ظهر تا حالا هم که جسد پیدا شده، قاطبه مردم جنازه را قلمدوش کرده‌اند با شیون وشین و چنان دسته و کتلی راه افتاده که آن‌ سرش ناپیداست و حال آن ساعتیست که قیصریه را به آتش بکشند و بعد هم دستور پشت دستور برای سرکوب غایله و ایضاً کُلّی توپ و تشر.

 

 اخبارِ راه افتادن بلوا را هفته‌ی پیش حدس زده بودیم ، حتی فهمیده بودیم  نقشه‌اش را کی و کجا کشیده‌اند. علی ایالحال صلاح نبود قصاصِ قبل از جنایت کنیم. علی الخصوص کاتب سفارش کرده بود به کسی اعتماد نکنیم چون حدس زده بود نقشه  قبلا توسط خودشانکشیده شده و اضافه کرده بود که البته "صلاح مملکت خویش خسروان دانند" و ما فقط حق حدس زدن داریم و بالاخره

نتیجهُ این شد که حدس بزنیم "جلیل‌القدربودن" متوفی، روی حساب است که البته بعید نیست متوفی خودش هم از عنوان مختصری در همین مورد بر خوردار بوده و حضرات فقط روغنش را زیاد کرده اند. چه بقول کاتب خَلط راست و دروغ، تاثیر بیشتری در مخفی کردن واقعیت ها دارد. هرچند به نظر کاتب، سیاست بازار و منویات حضرت اجل در این فقره ی خاص، تصادفاً قرین افتاده و ستادِ هم پلتیک زده از این نمد کلاهی بدوزد؛ هر چند معلوم نیست اسلام‌ خواهی حضرت اجل تا ختم غایله براین مدار بماند.

 

حالا اینها همه‌اش به کنار، کاش هِنگ پسِ دِنگ نداشتیم. هنوز مرّکبِ یاداشت تیمسار خشک نشده بود که به عددِ نفس، تلیفون پشت تلیفون از فرمانیه که آب دستتان است بگذارید و آدم‌های کمیسریه را سَرتَمام، بایک سَرکَردهُ جَنَم‌دار بفرستید محل وگرنه شهر چَپو می‌شود و البته وعده و وعید هم سرِ جایش بود که از سنگلج و پامنار نفر می‌فرستیم و قراول و مهمات و چه و چه  و از این اَلفِسِنک‌ها .

من نگاهی به کلانتری خودمان انداختم و توی دلم گفتم، خدا پدرتان را بیامرزد، چه قراولی، چه یساولی؟ امروز تفنگچی و مفنگچی همه رفته اند سیزده به در. باغات و بساطین اطراف از رنگ ولعاب بهار طرب انگیز به نشاط در آمده و همه را مست وخراب کرده و تا فردا صبح هم بی هوشی از سر کسی نمی‌پرد. آنوقت شما چه فرمایش می‌فرمایید؟. کدام مامورِ با وجدانی این روز خوب خدا و مهمتر از همه زن وبچه‌اش را ول میکند می‌آید رو به روی مردم. بله اسم ابوامجمی و نفراتِ آمادهُ تمام کلانتریها توی ورقهُ آماده‌باش امروزشان هست، اما خدا میداند الآن خودشان زیر کدام تجری من تحت الانهاری بغل دل اهت و عیالشان دراز کشیده‌اند... بعد یکدفعه به خودم گفتم «حالا این همه آدم بیکار کجا پیداشد ریختند توی بازار» و بعد به فکرم رسید که خداکند لااقل همان بی دست و پاها باشند، چه در این صورت کار ساده است و کَلَکِ همه‌شان را  می کنیم به حول وقوه الهی.

 

خلاصه چه دردِ سر، امریه نوشتیم بلافاصله دادیم دست همان تفنگچیِ اهلِ خوی تا هر طور شده استوار سبزی را پیدا کرده با همهُ آدمهایش بفرستد بازار و از قول من به ایشان بگوید سرکرده هم فعلا خودش باشد تا ببینیم. اما خودمان انگشت به دهان که حالا کجا پیدا می شود این قرمدنگ، آنهم در این وانفسایِ سیزده به در که جِن و اِنس به دشت و دمن‌اند چه برسد به این بُلکمِ خوش‌مچران که با این هوش ذکاوت نمیدانیم چرا ازالوات گری دلکنده نمی‌شود و همیشه یک سَر است و هزار سودا. از آنطرف نگو این موجود بی‌همتا نمیدانیم خودش از کجا بو برده که از خانهُ باجناقش در "درگاهی" همینطور با لباس سویل ازپای بساط بلند شده، سواره، بکوب ازسمتِ چال حصار و خندق قدیم انداخته روی پل سنگی و چهار نعل خودش را رسانده لاله زار و باغ نگارستان و پیچیده سمت سبزه میدان راستهُ رشتی‌ها و بعد هم که رسیده حیوان را بسته، نبسته ول کرده سرِ بازار و خودش مثلِ جن بوداده لُه خورده توی جمعیت و شروع کرده سینه زدن و خلاصه همینطوری یکساعتی خودش را- طوری که جلب نظر نکند- زده به آن راه تا عقبه اش از راه برسد.

یاور قلی خان صاحب منصب سابق فوج قزاق که آنروزبطور اتفاقی همان حوالی گشت میزده در راپرت مخصوص خود به حضرت اجل می‌نویسد: یکباره چشمم به سبزعلی نوکر خودمان خورد که از راه رسید و سراسیمه خودش را انداخت توی جمعیت و شروع کرد توی سر وکله خودش زدن. پدر آمرزیده با چنان قساوتی توی فرق سرش میگوفت که گفتم الساعه غش می‌کند و بساطمان را به هم می‌ریزد. فلفور خودم را به او رسانده بغل گوشش گفتم: چکار میکنی پدر بیامرز، چرا دیر آمدی، پس بچه‌ها کو؟ تو که خودت را کُشتی، اما دیدم سبزعلی با چشمهایش میگوید:  «بگذار بمیرم ارباب، از این زندگی سگی بهتر است، توهم بزن یاورقلی خان، حالا که عزا گرم است نباید بگذاریم سرد شود. حتما آخر سر آشی هم گیرمان می آید.»

می‌گویند حضرت اجل وقتی راپرت را می‌خوانده اشک توی چشم راستش حلقه زده. فلفور داده هشت تا اسکناس سبز پنج تومانی جوف حکم ترفیع استواردومی برای سبزعلی بفرستند و از این تاریخ بود که سبزعلی "سرکار استوار سبزی" نامیده شد. آورده‌اند درجاتِ نظامی و نام خانوادگی نیز از همین تاریخ در ممالک محروسه متداول شد. راوی حدس میزند سندرمِ شیخ ستیزی معظم‌له نیز در همین تاریخ از سر بازی  ساده به حضرت شان سرایت نموده است.

باری پس از رسیدن عمله واَکره‌ها، استوارسبزی میدهد یونیفورمش را ازخورجین در آورند، میپوشد ومثل شمر ذی‌الجوشن در طرفته العینی جمعیت را متفرق، شارع را قرق و ایاب ذهاب را جز برای خدمهُ خلوت و کله‌پزی‌ها تا برق آفتاب قدغن اعلام می‌کند و بعد هم در کمال طمانینه از شهود اقرارمی‌گیرد که جنازه متعلق به نویسنده گمنامی از کوهپایه های دیلمان است که گویا شعر هم میسروده و "آشفته" تخلص می‌کرده است و اهل محل نیز به او ارادت داشته مشارالیه را آقای نویسنده صدا میزده‌اند. -------------------------------------------

 (2)

آنروز صبح وقتی آقای نویسنده خیالش از سیزده به در رفتن زن و بچه‌اش با خاله شهناز اینها آسوده شد، نفس راحتی‌کشید و بعد از مدتها به یاد خدا افتاد. بنده خدا از دیشب همینطور دلش شور میزده که نکند رعنا پایش را بکند توی یک کفش که من بدون شوهرم قدم بر نمیدارم .نکند الاغِ ‌شهناز اینها هم اسهال بگیرد کُمیت‌شان لَنگ شود. اصلاً اگر آن لندهور، شوهرِ شهناز همین امشب سکته کرد تکلیفِ من چیست؟. و از این کابوس‌ها...

 البته، یک گوشهُ دلش هم غَنج می‌زده که به محض رفتن‌شان حتی می‌تواند بمیرد چه برسد به اینکه قبل از آن بگردد پاکت سیگار صاب‌مرده‌اش را که از ترس رعنا نمیداند کدام گوری قایم کرده پیدا کند، بیاورد بنشیند لبِ ِحوض و دودِ دلش را خالی کند، بعد هم دور از چشم بچه‌ها تنگِ ماهی گلی‌های نوروزی را از دقِ دلش سَر‌تمام خالی کند تویِ آب و دراز بکشد زیر نسترن و توی دلش زل بزند به خوشبختی همه‌ی ماهی‌های آزاد ..

بعد گفت نه، بروم بالاخانه صفحهُ قمر بگذارم صفحه قمر بگذارم و هندل جعبه آواز را آنقدربچرخانم تا بیدست و پاهای عودلاجان هم امروز دلشان وا شود.

یا اول قرص‌های سرخ وزرد اسهالم را دور بریزم تا خیالم راحت شود. ولی هیچ کاری بهتر از این نبود که عجالتن بنشیند فکر کند چه آدم خوشبختی ست. امروز میتواند هر بلایی خواست سر خودش بیاورد.

مدعی العموم، با اشاره به منشی میگوید: ملاحظه میفرمایید حضرات::

نمیدانیم چطور این جناب با اینهمه خیال بافیهای عجیب وغریب‌ چطور توانسته خودش را توی دل مردم معقولی امثال شما جا کند. و جالب است اینجا  نوشته جاهل های محله  برایش کلاه از سر بر میداشته اند.

 من شنیده ام مشارالیه به نوعی ماخولیای هندی موسوم بهِ "ماهیخولیا" دچار بوده که پناه برخدا همه‌ی موجودات عالم را به شکل ماهی میدیده. حالافکرش را بکنید همه شما، حتی جاهل ها شکل و شمایل ماهی داشته باشند!!( همهمه حضار)

با این وصف به ضِرس قاطع حدس زده میشود، متوفی همینطور که لب حوض داشته به سوژه‌های داستانی فکر می‌کرده ، ناگهان چشمش به ماهی ‌گلی‌های خودش خورده که سرشان را با ضرباهنگ وسوسه آمیز قمر کوبیده اند به در ودیوار حوض. آیا بعید است؟

آقای رییس، حضار محترم.  با این درجه خیال پردازی که آشفته داشته آیا بعید است تصور کنیم نامبرده دفعتاً یادش به حکایت طوطی و بازرگان مولوی نیامده و سوژه دلخواهش را پیدا نکرده باشد؟ آیا بعید است؟

بنظر خودم که بعید نیست. تازه چه معلوم، که متوفی به تأسی از همین چند تا موجود حیوان‌صفتِ گل‌گلیِ حَشوی‌مَسلکِ متظاهرنما که عمل شبه انتهاری شان بی شباهت به اطوار طوطیهای هند در فریب آن تاجر مسلمان در داستان مولوی نبوده، ناگهان تحریک نشده و دور از چشم زن وبچه اش دفعتاً سرِ خودش را زیر آب نکرده باشد.(تکبیر حضار)

در خصوص عدم حضور ناظر مستقیم در صحنه، خصوصا در لحظهُ وقوع جرم، یکی از همساده ها درمراحل نهایی تحقیق مقر آمده، ضمن درخواست امان، اظهاراتی داشته که با وجود بیسواد بودن شاهد کلمه به کلمه قرائت میشود: منشی میخواند «جنابعالی  در خرپشتهُ عمارت خودشان مشغول مشاهده کفترهاش بودم. ناگهان چشمش به حرکات ایشان لب حوض ایشان افتاد، خواست فریاد بزنم، ترسید بترسم بیفتد توی حوض. بعد گفتم ببیند چه میکنم، دیدم یک لُنکِ بلندِ تابیده انداختم دور گردنش و کشید و هی می کشیدم، بعد نشستم سیگار کشیدم. بعد کفترم پشتک زد و دیگر حواس جنابعالی رفت و چیزی ندید. فقط آب حوض دیگر تکان تکان نخورد....

مدعی العموم ادامه میدهد: صبرکن، بنظر میرسد شاهد اینجا خَلط مبحث کرده. حدس زده میشود متوفی با دیدن ناظر مستقیم در خرپشته دستپاچه شده، ناگهان دستهایش را کرده توی جیب شلوارش و شیرجه زده توی حوض و شروع کرده به خفه شدن و آنقدر مقاومت کرده تا بالاخره ورم کند و بیاید روی آب.

منشی: اهل منزل که رفته بودند عید مبارکی وقتی برمی‌گردند و با اوضاع آشفته روبرو میشوند تعجب میکنند. با دیدن این تعجب، خیال متوفی  راحت میشود چون فکر می‌کند نقشه‌اش حسابی گرفته و همه فکر می‌کنند که او واقعا مرده است و همین حالا  که او را  از قفس آزاد میکنند.

باری، پس از آفتابی شدن جسد، و راه افتادن فتنه، از باب هدر نرفتن خون مسلمان چند تا سر نخ شامل یک جفت جوراب زنانه یک تخته لُنگِ حمام، چند تا بلیط اتوبوس، یک سجل آبدیده، یک داستان کوتاه به نام "پرونده" و یک عدد خودکارِ طرح بیک، همان اطراف کشف میشود که از این مدارک تنها فصل هایی از "پرونده" قابل استحصال بوده و سایر نوشتجات ومدارک آبدیده و مخدوش اعلام شده است.

 

طبق صفحه چهارده پرونده: تا حوالی یک بعد از نصف شب ، موسیو آرتین کَلَکِ عکسبرداری از جسد، خرپشته و سلفی‌ها را کَنده، جنازه، مورد معاینه طبیب قانونی واقع میشود، مع‌الاسف با وجود استقرار جمود نعشی در جسد و تشکیل کبودی در صورت، گردن و خَلفِ متوفی، هویت دانسته نمی‌شود. بعد از خبرکردن درشکه جهتِ عکاسباشی، محض احتیاط، جنازه به رسم امانت به برفخانه حضرتی سپرده میشود و صبح علی الطلوع سه شنبه، هیجده ذی‌الحجه پنجاه و دو، برابر چهاردهم فوردین 1313سرکار استوار سبزی که مستشارارشدِ دولتِ فخیمه بخاطر جَنَم‌اش او را "کمیسرگرین" خطاب می‌کند، کارها را یکتنه سیاست نموده به انجام میرساند و بدینوسیله هویت متوفی جهت هرگونه اقدام قانونی کشف می‌گردد.

طبق صفحه پانزده پرونده، سر نخ‌های هویتِ نویسنده غیر از لُنگِ حمام، کُلهُم تا لحظه فوت توی جیب‌ متوفی بوده تا جایی که نامبرده در آخرین لحظات برای گم وگور کردن شواهد به اقدام هم نموده است لاکن چون دیده پشیمانی سودی ندارد، پشیمان شده است. اما حدس زده میشود خیر، ایشان فکر ‌کرده بلیط‌ها که تا حالا باطل شده، شناسنامه هم که آب دیده، خودکار طرح بیک هم که مثلِ بیک نمی نویسد، می‌ماند داستان پرونده که آنهم متعلق به همه است و ربطی به نویسنده ندارد. مشارالیه در نهایت از حضرات میخواهد اجازه دهند لااقل اسم خودش را به خاطر بیاورد که آنهم مقدور نشده وکار از کار گذشته است.

علی ایحال وکیل تسخیری متهم در تحلیل خود از داستان این اتهام را به شدت تکذیب کرده نکات زیر را یاد آور شده است:  ساده لوحانه مینماید تصور کنیم هدف موکل من از دزدیدن مدارک‌، امحاء هویت خودش به دست خودش بوده باشد بلکه برعکس، بنظر میرسد هدف نامبرده نیفتادن مدارک بدست کسانی بوده که به عینه میدانسته قصد مخدوش کردن هویتش را دارند. هر چند، به موجب پیرنگ نویسنده  عملا اقدامی در این مورد ننموده و هر چه خواسته دستش را برای برداشتن مدارک توی جیبش بکند مقدور نشده...

من اعتراض دارم آقای رییس...

اعتراض وارد نیست.

بگذارید فرمایش کنند آقای رییس، یقین میخواهند بگویند چون دستهای متوفی قبلا توی جیب‌ شلوارش بوده که نمیتوانسته چیزی برزبرد. بله این استدلال ایشان است. طبق مستندات پرونده موکل من برای این نتوانسته هویتش را بدست بیاورد که صدایش شنیده نمیشده است.( همهمه حضار) میفرمایید چطور؟ عرض میکنم ( گلویی تازه میکند)، متوفی در آن لحظات  حکم کسانی را داشته  که در عالم خواب مورد تعقیب حیوانات وحشی قرارمیگیرند. موقعیتی که در آن آدم هر چه میخواهد بدود نمی تواند، یعنی میدود ولی در واقع نمی‌دود وهر چه فریاد میکشد صدایی از حلقومش بیرون نمی آید،  موکل منهم همین حکم را داشته و هر چه تلاش میکرده ازجایگاهش جم نمی خورده و صدایش به جایی نمیرسیده است. به عبارت دیگر ایشان اصلا سرجای خودش نبوده آقای رییس حتی میتوانیم قایل به این شویم که اساساً به نوعی در قید حیات نبوده است. (همهمه حضار). بیچاره حتی در آخرین لحظات وقتی میخواسته یک بند انگشتش را برای برداشتن شماره سجلی، تاریخ تولدی، چیزی -جهت یادگاری- توی جیب‌اش بکند نتوانسته،  لذا...

- یعنی میفرمایید " تلاش مذبوحانه".

 اسمش فرقی نمیکند آقا، با حلوا حلوا که دهان کسی شیرین نمیشود. بیچاره موکل من!

 اعتراض دارم آقای رییس، آقای وکیل دارد دارد موضوع را احساسی میکند ما اینجا با واقعیت سروکار داریم. بیچاره وبا چاره مساله ما نیست. مساله بودن یا نبودن است.

رییس- «اعتراض وارد است.»

 اشکالی ندارد وارد باشد. ایشان دارند خلط مبحث می کنند . مدعی العموم سعی دارند اقاریر کفتربازرا عمده کنند. اما واقعیت اینست که اساساً "دست در جیب کردن"‌ی در کار نبوده است.

کدام واقعیت آقای وکیل؟

کدام واقعیت؟ همان واقعیتی که شما سناریوی خودتان را هم فراموش کرده‌اید. صحنه ای را که میفرمایید مربوط به سکانس خرپشته است نه اینجا درمحضر دادگاه. موکل من هنگام سر نگون شدن در حوض، جسد بیجانی بیش نبوده است. ده‌ها عکس از خرپشتۀ همسایه اینجا توی پرونده هست؛ پس کو خودِ این همسایه ؟ لااقل یک عکس از ایشان به ما نشان بدهید. یال‌العجب! در پروندهُ ما خر‌پشته عرض اندام میکند نه شاهد عادلِ بالغِ عاقل. مدعی العموم میفرمایند شاهدعملهُ بیسواد کفتر بازی بوده که نمیدانیم یکباره کجا غیبش زده. گویا ما در این محکمه بجای ادله و قانون با امور غیبیه سر وکار داریم! من دیگر حرفی ندارم.

در خاطرات استوار سبزی آمده است: «وقتی آقای وکیل پله‌های محکمه را دوتا یکی پایین میرفت و بلند بلند با خودش حرف میزد. گفتیم خودمان را به او برسانیم، امانتی را به بدهیم تا سکینهُ قلبی پیدا کند، وقتی پاکت مخصوص را به ایشان دادم، وکیل نگاهی به محتویات پاکت انداخت و آن را با دلخوری توی کیف اش گذاشت و ادامه داد خیر آقا.... شما خودتان یک نظمیه چی قابل هستید، متوفی حتی از حضرات خواسته اجازه دهند اسم خودش را به خاطر بیاورد. مع الاسف استنکاف کرده‌اند...

من دستپاچه گفتم نه آقا باور بفرمایید من دست به پاکت شما نزده‌ام‌. هر چه داده انذ همین بوده که تقدیم کردم و....  ولی نامبرده چند پله از من جلوتر بود و من تقریبا داشتم دنبالش  می‌دویدم...

در اینجا حدس زده میشود آشفته همینطورکه در حال به خاطر آوردن نام خودش بوده پلکهایش سنگین شده، به خواب عجیبی فرو رفته است.

تلاش برای تسجیل نام متوفی از روی سجل نامبرده تا سالها مسجّل نمیشود تا بالاخره زوجه متوفی چند سال بعد مقرآمده اظهار میدارد "آشفته همیشه آشفته تخلص میکرده واسم نداشته است". ( خنده حضار) مدعی العموم ضمن بیان تذکر آیین نامه‌ای به حضار به حسن نیت قاضی پرونده اشاره میکند درصدور حکم و تایید ترک نفقه زوجه توسط زوج و سهم الاارث مازاد بر یک ششم اعیانی، تماما به نفع زوجه مصادره میشود.

در جلسه سه شنبه سیزده رجب، رای منع عدم تعقیب صادر، هویت مشمول مرورزمان، وضعیت، فاقد الزامات قانونی، و قضیهُ پیداشدن سجل متوفی در محل وقوع جرم بخاطر مطامع زوجه در ماتَرَک نویسنده مشکوک و بدینوسیله تکذیب میشود. مراتب  درصورتجلسه درج و وجود خارجی نویسنده اساسا کان‌لم‌یکن اعلام میگردد.                                        پایان

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

خاطره ها و فاصله ها- جن در قصر خلیفه چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۹ ۳:۱۰ ب.ظ

خاطره ها و فاصله‌ها

  جن در قصر خلیفه 


      حیف است آدم از مردمِ خوبِ خاطره هایش یادی نکند .دوست دارم از مردِ بزرگ کوچکی هایم حسین آقا توکلیان چیزی بنویسم. .
حسن آقا ٬از همشهری های لاری الاصل نیک نهاد ٬مردم دار٬ خوش مشرب،  رک و راست و البته متجدد دوران کودکی من در داراب بودند. ایشان به اتفاق برادر کوچکترشان حیدر اقا توکلیان  ( عضو دایمی انجمن شهر در آن زمان)، از موسسین اولیه باربری و مسافر بری به شکل مدرن در داراب بودند و سالهایی که من داراب نبودم حتی مسافرت هوایی تا فسا و شیراز راهم با یک هواپیمای ملخ دار چند نفره برای مدت کوتاهی امکان پذیر کرده بود. باغ پروین داراب که شاید آثاری از آن باقی مانده باشد از محدود تفرجگاه های در دسترس مردم متعلق به  همین خانواده محترم بود . لازم به یاد آوریست که خانواده های محترم لاری  از قدیم الایام  نقشی تعیین کننده ای در رونق اقتصاد و فرهنگ داراب داشته اند که دست دوستان عزیز اهل تحقیق را می بوسد.
شاید نقل خاطره زیر گوشه ای از شخصیت این آدم جالب را به نسلهای جدید نشان دهد.

در یکی از شب های تابستان سال ۳۸یا ۳۹٬ که من پسربچه ایِ دوازده سیزده ساله بودم ٬ نمایشنامه ای به نام «جن در قصر خلیفه » به همتِ جوانهایِ هنرمندِ آن زمان( که  تنها اسم  آقایان شهباز خایفی- طهمورث هنرور_ اشرف و شاید سلیمان پور علی و آقای نیکبخت از گروه ده دوازده نفری بازیگران را به خاطر دارم ) درسالن کوچکِ دبیرستان پسرانه‌ موسوم به "مدرسه دَم ِگُلی"٬ روی صحنه رفته بود که باید مشخصات دقیق آن درتاریخچهِ تاتر داراب ( اگر داشته باشیم) موجود زاشد.

باری، از مدتها قبل پروپاگاند شده بود که این نمایش٬ کاری است کارستان، نمایشی است که آدم را از خنه روده بر میکند . (شاید یکی از مهمترین اهداف تاتر رد آن دوره - هرچندخنده و سرگرمی٬ همیشه برای تاتر یک هدف جدی بوده است) . من هم آن موقع کُشته مرده ی تاتر و عاشق سینه چاکِ ساز و آواز و شعر و ترانه و پهلوان بازی و معرکه گیری و هر فعالیت نمایشی ازاین قبیل بودم ٬پس بعید نبود برای دیدن چنین کاری، دل به درد سرهایِ موضوع این خاطره بسپارم.

حالا که فکرش را میکنم شاید یک دلیل  اشتیاق آنشب من به دیدن آن نمایش، سوء تفاهمی بود که از پنج شش سال قبل از آن، یعنی سال ۱۳۳۳ که کلاس دوم ابتدایی مدرسه شهر آزاد بودم  توسط معلم خوبمان آقای احمد تقوایی با دادن عنوان "قصه گوی دهکده" برایم به وجود آمده بود که بعدترها این عنوان  توسط معلمان خوش ذوقی مثل مهدی خان جعفز پور، مدت محدوذی خدادوست، اقای اصغر جعفری و بعد تر ها عطااله فرتمکرزی فسایی به «آکتور مدرسه» ارتقاء پیدا کرد. که البته قبل از آن به هر نمایشی و کار هنری در این زمینه "دَنگ در آوردن " میگفتند. خلاصه من با تقلید صدای معلمها و پیش پرده خوانی و نمایشهای من در آوردی جزو "دنگ در ار" ها یعنی هنر مندان به حساب می آمدم و در جشنها برای خنداندن بچه ها به کار گرفته میشدم.

 

عنوان دیگریِ کهِ اولیاء فرهنگِ به خاطر چند تا دفتر ده برگی کاهی، یک دوات جوهر خونِ خری، یک مداد کاپ و یک کت وشلوار روبازاری، که نزدیکای عید سرِ صف به بعضی میداند، عنوانِ« شاگرد بی بضاعت» بود که با همهِ‌ی واقعی بودن اش٬ تلخی گزنده ای داشت؛ علی الخصوص برای من که لااقل از نظر درسی  بضاعت اندکی داشتم. ناظم سوت بلندی میکشید و با صدای بلند میگفت:  بی بضاعتهابا صف بیان دفتر( بی بضاعت ها خودشان میدانستند بی بضاعت اند) ، بقیه کلاس. زود باشین کُرّه خر...

باری  آن زمان رسم  بود برای شب های نخست اجرای نمایش٬ بلیط به صورت معمول فروخته نمی شد بلکه از خوانین ٬مقامات  شخصیتهای متمکن و معروفِ شهر، بطور خاص دعوت میشدو از آنها وجهی به عنوان " همت عالی" در یافت میگردید.  یعنی در واقع  بلیط ۀنها بدون مبلغ بود که بهای آن به همتشان  یعنی درجه پول داری، فرهنگ دوستی،خود نمایی٬ چشم وهمچشمی و شاید چیز هایی که هنوز هم به عقل من وشما نمی رسد، بستگی داشت ٬

باری آنشب حسین آقا و پسرشان مسعود که دوست و هم مدرسه ای من بود جزو همت عالی ها بودند با این تفاوت که  همت حسین آقا  در هیچکدام از گروهایی که بر شمردم نمیگنجید   و مسعود هم که از همان اول دلواپس راه پیدا کردن من به سالن بود و با من همدردی داشت. هر چند من بفهمی نفهمی خودم را از چشمش مخفی کرده بودم ، شاید به این دلیل که میخواستم راحت اش بگذارم.

حتما میگویید ٬پس من برای چه آنجا  بودم و چه می خواستم! هیچ٬ من برای خودم آمده بودم  میخواستم لا اقل صداهاشان را بشنوم ٬ البته شاید به داخل رفتن هم فکر میکردم. ولی حتی معلمهایی که توی مدرسه از کارهای فرهنگی وانجمنِی  من هم خبر داشتند آنشب  خودشان را به آن راه میزدند و مرا ندیده میگرفتند. .خلاصه من  آن شب بین  همه شان  وصله  ناجوری بودم و به هیچکدامشان نمی خوردم٬ کسی بودم که فقط میدانستم اینجا خبری هست.  امشب ٬ اینجا ٬ خبری هست و خبر خوبی هم هست ٬اما اینطور که پیدا بود نه برای من، بلکه برای همت عالی ها که مثل چی توی هم وول میخوردند و همه جا را  اشغال کرده بودند.
آنشب قرار بود آنها تماشاچی «جن درقصر خلیفه »باشند .  پس همه جا دیده میشدند و بوی کفش و لباسهای نو و افاده شان همه جا پخش بود.  کاش درب سالن باز میشد و مرا به درون می بلعید. کاش میتوانستم نیمتاج اجنه گری بازیگران را روی بگذارم و بدون دیده شدن داخل سالن بشوم، بالای سرشان بچرخم، مثل اجنه برایشان دست تکان بدهم و عیش شان را به هم بریزم.

ساعت اجرا با تاپ تاپِ دل من نزدیک میشد اما دریغ از یک نگاه ٬ همه منتظر رفتن به داخل سالن بودند و کسی به من نگاه نمیکرد.

  ژاندارم ها راه باز میکردند د تا اول مقامات و حضار محترم درصندلی هاشان جا بگیرند ٬رییس ژاندارمری، ضمن اینگه من را با انگشت به یک استوار  نشان میداد به سرباز دم در دستور داد طرف من بیاید. من  منظورش را فهمیدم . 
وقتی  به من نزدیک شد و مچ دستم را  گرفت٬ داشتم به مسعود نگاه میکردم که دست در دست پدرش ٬با دلخوری و اکراه  داخل سالن میشدند، دلم مالش رفت... قانون دنیا  به چشمم ناعادلانه مینمود. داشتم به تاریکی کوچه ها فکر میکردم و سَگهایِ دم خانه سید مصطفی ..

سرباز دستم را گرفته بود و میکشید. ناگهان صدایی شنیدم، یکنفر داشت  صدامیکرد...

فرح......فرح.......آقای فرح ...........( حسین آقا به من میگفت فرح ). ...... کجا میری مَردِکه ؟.....برگرد اینجا .......... این پِدَّرسَگِ مسعود الآن به من میگه فرح هم هست................ً....................

احساسِ کردم  بزرگ شده ام ، یکی  با فامیل مرا صدا کرد، احساس کردم بزرگ شده ام.  اصلا نمایش یادم رفته بود. میخواستم فریاد بزنم ....بله بله ٬من هم هستم ٬ من..... هم ......هستم. و بالاخره جواب دادم بله بله...

یک دقیقه بعد حسین آقا دستِم را مثل دستِ مسعود گرفته بود و صمیمانه به داخل سالن میکشید .                      همین

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

جن در قصر خلیفه چهارشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۸ ۴:۴۴ ب.ظ

 جن در قصر خلیفه »


حیف است که آدم ازمردمِ خوبِ خاطره هایش یادی نکند .دوست دارم از مردِ بزرگِ کودکی هایم مرحوم حسین آقا توکلیان حرف بزنم .
آقای توکلیانِ ٬از همولایتی های نیک نهاد ٬مردم دار٬ خوش مشرب ٬ رک وراست ومتجدد دوران کودکی من در داراب بودند .
شاید نقل خاطره زیر گوشه ای از شخصیت این فرد هنجارشکن را به نسلهای جدید نشان دهد.

در یکی از شب های تابستان سال ۳۸یا ۳۹٬ که من بچه ایِ دوازده سیزده ساله بودم ٬ نمایشنامه ای به نام «جن در قصر خلیفه » به همتِ جوانهایِ هنرمندِ آن زمان درسالن کوچکِ دبیرستان پسرانه ای در داراب٬ موسوم به مدرسه دَم ِگُلی ٬ روی صحنه رفته بود که باید مشخصات دقیق آن درتاریخچهِ تاتر داراب آمده باشد ٬ باری از مدتها قبل شایع شده بود که این نمایش ٬ نمایشی است که آدم را ا ز خنده روده بر میکند . (خنده ٬ همیشه برای تاتر هدفی جدی بوده) . من هم آن موقع کُشته مرده ی تاترو عاشق سینه چاک ساز و آواز و شعر و ترانه و پهلوان بازی و معرکه گیری و هر فعالیتی ازاین دست بودم ٬پس بعید نبود برای دیدن چنین نمایشی دل به درد سرهای موضوع این خاطره بسپارم.حالا که فکرش را میکنم شاید یک دلیل مهم آنهمه اشتیاق این بوده که پنج شش سال قبل از آن یعنی درسال ۱۳۳۳ که من کلاس دوم ابتدایی بودم ٬ معلم خوبمان مرحوم احمد تقوایی٬به هر دلیلی که فکر میکرده با دادن عنوان«قصه گوی کلاس» وبعدترها «آکتور مدرسه» به من٬ تَوَهُم یا توقع هنرمند بودن را برایم به وجود آورده بود.عنوان دیگریِ کهِ اولیاء اداره فرهنگِ وقت٬ به خاطر دادن چند تا دفتر ده برگی٬ به من و خیلی از بچه ها القاء کرده بودند٬ عنوان « شاگرد بی بضاعت» بود که با وجود خالی نبودن نسبی از حقیقت٬ تلخی گزنده ای هم داشت که بگذریم... ٬
باری در آن زمان چنین رسم بودکه برای شب های نخستین اجرای نمایش٬ بلیط به صورت معمول فروخته نمی شد بلکه از خوانین ٬مقامات و مردم متمکن و بعضی شخصیتهای معروفِ شهر بطور خاص دعوت می شد که به آنها تماشاچیان همتِ عالی می گفتند بدین معنا که دعوت نامه آنها نوعی بلیط بدون مبلغ بود که بهای آن به همت آنها یعنی به درجه خود نمایی٬ فخر فروشی ٬ چشم وهمچشمی ٬ ولخرجی ٬ بذل وبخشش وخیلی چیز های دیگر بستگی پیدا می کرد. باری آنشب حسین آقا توکلیان وپسرش مسعود -از همکلاس های من- هم جزءِ همت عالی ها بودند با این تفاوت که حسین آقا به دلیل شخصیتِ خاصی که داشت درهیچ گروه مشخصی جا نمیگرفت و مسعود هم که از همان ابتدا دلواپس وضعیت من بود و با من همذات پنداری داشت٬ هر چند من به دلایلی خودرا از چشم او پنهان میداشتم که ساده ترین اش این بود که نه من و نه مسعود میل نداشتیم آقای توکلیان من را در آن وضعیت و موقعیت ببیند.

حتما میگویید ٬پس من برای چه به آنجا آمده بودم و چه می خواستم! هیچ٬ من برای خودم آمده بودم و چیزی جز آرزوی دیدن نمایش نداشتم ٬اما گویا هیچکس این را نمی فهمید ٬حتی کسانی که مرا در مراسم فرهنگی وانجمنِ ادبِ مدرسه دیده بودند واز علا قه مندی من اطلاع داشتند٬ آنشب بخاطر بعضی ملاحظات مثل سر و وضع و پوشش واین حرفها خودشان را به آن راه میزدند .خلاصه من در آن شب بین این جماعت وصله ناجور بودم ٬ کسی بودم که تنها میدانست امشب ٬ اینجا ٬ خبری هست و خبر خوبی هم هست ٬اما اینطور که پیدا بود نه برای او بلکه برای جماعتِ همت عالی که مثل کرگدنهای نمایشنامه یونسکو توی هم وول میخوردند و همه جا را اشغال کرده بودند.
آنشب قرار بود این همت عالی ها تنها تماشاچی «جن درقصر خلیفه »باشند و بودند ٬ پس در همه جا دیده میشدند و بوی گند افا ده شان را به مشام یکدیگر میرساندند ٬بویی که با الاجبار نَفَس مرا هم تنگ کرده بود .کاش درب سالن باز میشد ومرا به درون می بلعید.کا ش نیمتاج اجنه گری بازیگران را بر سر میداشتم تا بتوانم خوا ب خوش این جماعت را آشفته کنم.

ساعت اجرا با تاپ تاپ دل من نزدیک میشد .دلی که مثل سیر و سرکه می جوشید و به هرطرف سر می کشید تا شفیع ای پیداکند ..اما دریغ از یک نگاه ٬مثل اینکه همه ٬ چشمهاشان مث روز قیامت رفته بود کَلّه سر شان و کسی به کسی نبود . چه بگویم...

بالاخره درِ سالن بازشد. گماشتگان راه دادند تا خرمهره ها ومقامات اصلی و حضار درصندلی هاشان جا بگیرند ٬یک درجه دار صاحب منصب ضمن اینگه من را با انگشت نشان میداد به کماشته ای که بله قربان میگفت دستوری داد که فورا منظورش را فهمیدم . دستور داد که مواظب همه چیز باشدو اون پسره یعنی من را هم که به قیافه ام نمی خورد اینجا کس و کاری داشته باشم..... یه جوری بفرسه بیرون و درها را ببنده.
وقتی آن گماشته به من نزدیک شد و مچ دستم را محکم گرفت٬ داشتم به مسعود نگاه میکردم که دست در دست پدرش ٬با دلخوری و اکراه به داخل سالن کشیده میشد.

باید به خود میگفتم :حال چکنم ؟

آیا به «قاعده »ِ ای که آن صاحب منصبِ برای بیرون راندنم از آنجا به آن متکی بود فکر میکردم٬ یا به «استثناء»نگاهِ معصومانه مسعود برای راه یافتن ام به داخل سالن ؟

به هیچ کدام ٬زیرا کل قانون حیات در آن لحظه به چشمم ناعادلانه وجهنمی جلوه مینمود.من داشتم به تاریکی کوچه فکر میکردم و سَگهایِ خانه سید مصطفی ..

.من حتی متوجه نشدم وقتی به بیرون برده میشدم دربِ سالن باز شده بود و کِسی داشت سراسیمه وبا وضوح و تَحَکُم مرا به نام صدا میکرد.....

فرح......فرح.......آقای فرح ...........( حسین آقا به من میگفت فرح ). ...... کجا میری مَردِکه ؟.....برگرد اینجا .......... این پِدَّرسَگِ مسعود الآن به من میگه فرح هم هست................ً....................

وقتی آن جدیت وتحکم پدرانه را از زبان حسین آقا شنیدم٬ ٬احساسِ کردم آدم بزرگی شده ام و میتوانم فریاد بر آورم که ....بله بله ٬منم هستم ٬ من..... هم ......هستم.

لحظه ای بعد وقتی داشتم به «پدسگ» و «مردکه » بودن فکر میکردم ٬حسین آقا دستِ مرا مثل دستِ مسعود گرفته بود و صمیمانه به داخل سالن می برد .

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

هرمنوتیک و شاهنامه جمعه شانزدهم آذر ۱۳۹۷ ۵:۲۶ ب.ظ

  انجمن شاهنامه کانون بازنشستگان آموزش و پرورش بوشهر:    24/07/1397  - جمع آوری و تصنیف                          

هرمنوتیک و شاهنامه

مقدّمه:

        هرملّتي كه اسطوره وداستان‌های رمزي نظیرشاهنامه داشته باشد، ازپشتوانه‌ی  فرهنگي بالایی برخورداراست وهرچه سابقه‌ی تاریخی اسطوره‌ها بیشتر باشد، داستان‌ها پیچیده تر و ارزش آنها افزونتر است. انسانِ معاصر به دلیل برخورداری از اندیشه فلسفی و علمی نمی‌تواند اسطوره را مثل گذشته باور داشته باشد. برای همین هرمنوتيك  (يا علم تأويل متن) به ياري او آمده تا داستانهای به‌ظاهر غير واقعـي را رمز گشایی کند و با هيئتي جديـد در معرض ديد او قـراردهد تا –شاید- بتواند پاسخ بخشی از "نمی‌دانم" هایش  را ، از زبان نیاکانش بشنود 

 هرمنوتیک:

"هرمنوتیک" با کمی مسامحه، به معنای تاویل کردن (رجوع و بازگردیدن به اوّل) البته اول نه به لحاظ خطی-  است. تاویل با عمل "تفسیر" به معنای آشکار کردن هم نزدیکی و هم تفاوت دارد.

هرمنوتیک درغرب ابتدا به تفسیر متون مقدّس محدود می‌شد امّا از قرن نوزدهم کاربرد آن گسترش یافت و به سایر متون ادبی نیز کشیده شد. در ادبیّات فارسی تأویل در قرآن کریم ، حدیث و سخنان عارفان رواج داشته است {*}.این موضوع در آثارِ داستانی هم نمود یافته است ؛ در کلیله و دمنه حکایت مردی را می خوانیم که از برابر شتری مست می گریخت به چاهی فرورفت و خود را از شاخه‌های دیوار چاه آویخت، به زیر پا نگاه کرد مشاهده نمود که پایش را بر سر چهار مار گذاشته است،  به بن چاه نگریست اژدهایی سهمناک را دید که دهان گشوده و فرو افتادن او را انتظارمی کشند؛ بالا را نگاه کرد ، دو موش سیاه و سفید را دید که آن شاخه ها را می‌جوند . دراین حال چشمش به کندویی افتاد که پیش روی او بود غافل از این وضع هلاکت بار به خوردن عسل پرداخت  و ناچار به قعر چاه افتاد و خوراک اژدها گردید. نصراله منشی این افسانه را با قلم افسونکار خود تاویل کرده که به منظور اختصاربه عناصر کلیدی آن اشاره میکنم.

چاه، دنیاست. شتر، اجل است. دوموش سیاه وسفید، شب وروز هستند. چهار مار، طبایع چهارگانه‌ی سرد، گرم، تر، و خشک انسان است. گندوی عسل، لذات دنیوی است. و اژدها مرگ است. ( سنایی در سروده‌اش، شتر مست را نیز اجل نامیده)   

 آیا شاهنامه تاویل پذیر است؟  

  اوّلين پاسخ را از خود فردوسي بشنويم :

تو ايــن را دروغ و فسانه مـدان                 بـه يكسان رَوِشِ در زمانه مدان

از او هر چه اندر خورد با خـرد                  دگر بــر ره رمـز معني بـرد

      یعنی داستان‌هاي شاهنامه دوگونه اند: یکی آنها که با خرد و منطق سازگاراند و دیگر داستان هايـي كه چنین نیست. دسته ی دوم همـان داستان هـاي رمزي و نمادين است ، كه بايد تفسير و تاویل شوند و رمز ها و نماد‌هاي آن  گشوده گردد.

         فردوسي در داستان اكوان ديو ـ كه به نظر غير قابل قبول مي آيد ـ ديـو را نماد انسان هاي بد و ناسپاس  مي داند و بدين گونه آن را پذيرفتني مي سازد : تو مر ديو را مـردم بد شنـاس/ كسي كو ندارد ز يزدان سپاس..الی آخر

             همچنین دکتر علیرضا شعبانلو در پژوهش خود وارد جزییات شده و بر این باور است که داستان رستم و اکوان از روي روایات دینی زَروانی، ساخته شده و بازتاباننده عمل خلقت است. کیخسرو وافراسـیاب در نقـش اهـورامزدا و اهـریمن ظـاهر شده‌اند و رستم و اکوان نیز به ترتیب نماینده بهمن و اکومنه هستند. این داستان بیان کنندة دوران آمیزش خوبی و بدي، و جنگ میان نیروهاي اهورامزدا با نیروهاي اهریمن است. اکوان نمونۀ آشوب و نابسامانی جهانی است که رستم بـا کشتن او، جهان را از آشفتگی و بدي میرهاند و کار خلقت را تکرار میکند.

آری وقتی فردوسی شاهنامه را با نام خداوند جان وخرد آغاز میکند خود به ناسازگاری بعضی داستان‌ها با خرد و منطق آگاهـي داشته است و باید  بپذيريم كه فردوسي در پسِِ ظاهر اين داستان ها ،رمز هايي خوانده و حقايقي يافته است كه حاضر شده عمر گران بهاي خود را صرف احياي آن ها کند .

پس مي توان گفت: برخي از داستان هاي شاهنامه قابليّت تفسير و تأویل  دارند. در اين نوشته برآنیم كه به نقد و تفسير هرمنوتيكي از دو شخصيّت محبوب و نامبردار شاهنامه و یک شخصیّت منفور و بد کردار آن بپردازيم و پيـام هاي نهفته در داستان هايشان را- به طور مختصر- باز نماييم و تا حدّ امکان برداشت‌های جدیدی ارائه کنیم.امّا قبل از ورود به بحث اين نكته را گوشزد می‌کنیم که «هيچ تأويلي قطعي و نهايي نيست و نبايد هيچ تفسيري را بي رقيب فرض کرد».

 

هر منوتیک و شاهنامه، پاره دوم

گفتیم که میخواهیم به نقد و تفسیر هرمنوتیکی چند شخصیت شاهنامه بپردازیم:

 رستم

         رستم پهـلوان بي‌همتاي شـاهنامه را می‌توان تجّسم روحيّات و آرزوهـاي ملّت ايران دانست. رستم نماد قدرت ايران است. گويي اسطوره‌هاي ايراني آرزوي  شكست ناپذيري و اقتدار ملّي را در سيمـاي رستم مجسّم كرده‌اند .برای همین در تمام شاهنامه  رستـم هیچگاه از دشمن شكست نمی خورد ودر جاهایی که شکست می‌خورد يكي با سهراب و ديگري  با اسفنديار است که مي بينيم هر دوي ايـن پهلوانان ايرانـي اند. شگفت تر داستان مرگ رستم است كه شغاد، نابرادري رستـم، در آن دست دارد .مي بينيم كه حتّي مرگ رستم نيز به توطئه ی يك ايراني است.

نقد هرمنوتیکی شخصیت رستم:

       از كنارِ هم چيدن اين مقدّمـات به انگاره‌ای عبرت آموز مي‌رسيم كه حاوی این پيام و هشدار به امروزيان است که قدرت ايران شکست ناپذير و بی زوال است و هیچ کشوری نمی تواند بدان گزندی برساند مگر آن كه از داخل و به دست خود ايرانيان آسيب ببينند.

یعنی تا وقتي خود ایرانیان تيشـه به ريشه ی قدرت و وحـدت خويش نزنند ، هيچ آسیبی آن ها  را تهديد نمي كند . امّا هرگاه گروهي به خاطر هوس هاي قدرت طلبانه (همچون سهراب ) يا  تعصّبات بي دليل و اطاعت كـور كـورانه (همچون اسفنديار ) شمشير به روي قدرت ايـران بكشند و يا با نيرنگ و دغل قدرت ايران را به چاهسار زوال و نابودي درافکنند (همچون شغاد ) ديگر انتظار پيروزي قاطع، ناممكن به نظر میرسد ، هر چند در ظاهر و مقطعي باشد .

         نكته‌ی عبرت آموز ديگري كه در اين اسطوره نهفته، سرنوشت دشمنان داخلي ايران است. آن ها با هر هدفي كه رو در روي ايران ايستاده‌اند، طعم تلخ شكست را چشيده و خود پيش از زوال ايران نابود گشته‌اند (همچنان كه سهراب و اسفنديار و شغاد اين گونه شدند ) امّا ضربه‌اي كه بر پيكر ايران و قدرت آن وارد آورده اند، عاقبت ايران را به سراشيبي زوال كشانده چرا كه نيروهاي عظيم ايران را به هدر داده که خسرانـي بزرگ است.     

 اسفنديار:

اسفنديار بنا بر روايات شفاهي توسط زرتشت در آب مقدّس فرو  مي رود و روئين‌تن مـي‌شود ، امّا هنگام فرورفتن در آب چشمان‌اش را مي‌بندد و در نتیجه ديدگانش آسيب‌پذير مي‌ماند. اسفنديار براي گسترش دين بهي بسيار مي‌كوشد و آن را در سراسر جهان مـي‌گستـراند . امّا ميل به تصاحبِ تاج و تخت ، او را در مقابل پدر قرار مي دهد . پدر اسفندیار _گشتاسپ_ شرط واگذاری حکومت را این می‌داند که اسقندیار به زابلستان برود و رستم را دست‌بسته به خدمت بياورد.  اسفنديار به زابلستان رفته فرمان پدر را به رستـم مي رسانـد. رستم حاضر مي شود كه با او به دربار بيايد ولي بدون بند... كه گفتت برو دست رستم ببند؟ ...الی آخر.   سرانجام جنگ در مي گيرد. اسفنديار، به نيروي جواني و روئين تني خود می‌بالد. در نخستين جنگ ، رستم شكست مـي خورد . امّا اسفنديارِِ نیک سرشت به او فرصت مي دهد. سرانجام تدبير زال و راهنمايي سيمرغ باعث مي شود كه در نبرد بعدی رستم با تیر گزِِ زهر آلود چشمان اسفند یار را هدف بگیرد واورا از پا درآورد.

     نقد هرمنوتيكی شخصیت اسفندیار:

 1ـ اسفنديار در آب مقدّس ( كه نماد دين است ) فرو مي رود و روئين تن مي شود . پس دين حصارِ امـن اسفنديار است و او را از گزند بلا‌ها و خطرات مصـون مـي دارد.

2ـ آب مقدس به چشمان اسفنديـار نمي رسد (چشم نماد بينش و بصيرت است)پس مي توان گفت اسفنديار دينداري است بـي بصيرت يا دين او تعبّدي است نه از روي بينش و بصيرت .

3ـ اسفنديار از چشمان خود آسيب مي بيند و كش

 نتیجه آن كه چون دينِ اسفنديار از روي درك و بينش نيست، در مقابلِ مخالفانش توان مقاومت و «استدلال » ندارد و ناچار شكست  مي‌خورد.

         پيام نهفته در اين داستان (از نظر پژوهنده) آن است كه دين بدون بينش و بصيرت نه تنها  نجات بخش و رهاننده نيست ، بلكه انسان را بيشتر در معرض خطر و پرتگاه هلاك قرار مي‌دهد .

ج ) ضحّاک:

 شکل و هیئت ضحاک در اوستا از او موجودی سه سر و شش چشم و سه پوز تصویر کرده است و همچنین قضیه ی مارها که خوانده ایم و می‌دانیم. اما عجیب ترین قسمت داستان جاییست که فریدون می خواهد با یک ضربه ی گُرز کار او را یکسره کند اما ناگهان سروش غیبی به او هشدار میدهد:

بیـامد ســــروش خجسته دمان                  مزن – گفت-کو را نیامـد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ                  ببر تا دو کوه آیـدت پیش تنگ

 نقد هرمنوتیکی شخصیت ضحاک:

به راستی راز درخواست شگفت سروش غیبی چیست؟

    ساده ترین پاسخ شاید این باشد که سروش می‌خواهد ضحّاک ستمگر، خود نیز نیش ماران بر دوش رسته‌اش را تحمّل کند و نیز طعم تلخِ ذلّت و خواری و تنهایی را بچشد تا جایی که مرگ آرزوی شیرین او گردد. چنان که فردوسی از زبان سروش می گوید:

به کوه انـدرون به بــود بندِ اوی                  نیاید بَرَش خویش و پیوندِ اوی

تاویل های بسیار میتوان از این اتفاق کرد امّا شاید هدف اسطوره این باشد که همگان بدانند ،هیچ گاه ظلم و ستم به طور کامل نابود نمی شود؛ به عبارت دیگر ممکن است ضحّاک( نماد ظلم و ستم)به بند کشیده شود امّا نابود نمی‌شود و هر آن، ممکن است ریسمان عدالت را بگسلد و دوباره جهان را از بیداد و جور پر کند.

 نتیجه کلی:

با توجّه به آن چه بیان شد باید گفت شاهنامه پس از هزار سال هنوز هم حرف های تازه ای برای گفتن دارد و اگر جوانان این مرز و بوم از آموزه های آن آگاه گردند، نه تنها با دید افسانه و دروغ بدان نمی نگرند که به این میراث گرانقدر خود افتخار می کنند و در نتیجه شاهنامه دوباره به صحنه ی زندگی ایرانیان وارد می شود و چراغ راه نسل سرگردان امروز می گردد ... پایان

توضیحات و منابع:   

یک توضیح: {*} استاد فرزانه جناب آقاي دكتر تقي پور نامداريان در كتاب پر ارج « رمز و داستان هاي رمزي » نمونه هايي از اين تفسيرها و تأويل ها را از شاعراني چون سنايي ، عطّار و بزرگاني همچون شيخ اشراق آورده اند . ما براي نمونه تنها  يك مورد را که آذر بیگدلی آن را به مولوی نسبت می دهد ،ذكر مي كنيم :

 زايرانِ جان، سياوشِ عقلِ معاد، روي /  از بهر ايـن نتيجه بـه تـورانِ تـن نهاد                 

پيرانِ مـكر پيشه كه عقلِ معاش بود  /   آمد به رسم حاجب و در پيشش ايستاد                        

تا بـرد مـر ورا بـر افـراسيابِ نفس /     بس سعي كرد و دختر طبعش به زن بداد

تـا چنــد گاه در ختـن كـام و آرزو /      بيچـاره با فـرنگس شهوت ببـود شـاد

گرسيـوز حسـد زپـي كينـه و فساد /      آمــد ميـان آن  دو شـه نامــور فتـاد

تدبير هاي باطل و انديشه هاي زشت /    كـردنـد تا هلاك سيـاوش از آن بـزاد

زيـر‌سفال سفله درخشنـده گوهـرش /     پنهان نشد كه داشت زتخم دو شه نژاد

كيخسرو وجود ز تزويـج عقل و نفس/    موجـود گشت و بال بزرگي همـي گشاد

گيـو طلب بيامد و شهـزاده بر گرفت  /   از تور تـن ببرد به ايـران جان چـو باد

زآن جـاش بـاز بـرد به زابلستــان علم  /  دادش به زال علم كـه او بـود اوستـاد  

منابع و مآخذ.  

الف- منابع تهیه این جزوه:

1-      وبلاگ زبان وادبیات متوسطه شهرضا-مقاله هرمنوتیک و شاهنامه peykeadabeshahreza.blogfa.co m- نویسنده احمد رضا صیادی

    2-وبلاگِ دریچه‌ای رو به حیات (مقاله یک نگاه blogfa.com .mordadeabi) نویسنده -نوازاله فرح شیرازی.

1-      فصل نامه ادبیات عرفانی و اسطوره شناسی- بهار 91-بازتاب اسطوره آفرینش آیین زروانی در داستان اکوان دیو- دکتر علیرضا شعبانلو

2-     

ب- منابع وبلاگ زبان وادبیات متوسطه شهرضا:                                            

احمدی ، بابک ساختار و هرمنوتیک ، چاپ اوّل ،انتشارات گام نو ، تهران 1380    

اسلامي ندوشن ،محمّد علي ، داستان داستان ها ، چاپ چهارم ، نشر آثار ، تهران 1372

  داود ، ابراهیم، (گزارش) یشت ها ،2جلد  ،چاپ دوم، کتابخانه ی طهوری، تهران 1347

پور نامداريان ، تقي ، رمز و داستان هاي رمزي در ادب فارسي ، چاپ چهارم ، شركت انتشارات علمي فرهنگي ، تهران  1375

ریخته گران، محمّد رضا ، منطق ومبحث علم هرمنوتیک( اصول ومبانی علم تفسیر)، چاپ اوّل، نشر کنگره با همکاری مرکز                 .                مطالعات و تحقیقات فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی،تهران 1378

شميسا ، سيروس ،طرح اصلي داستان رستم و اسفنديار ، چاپ اوّل ، نشر ميترا ، تهران 1376 

فردوسی ، ابوالقاسم ،شاهنامه ،به كوشش جلال خالقي مطلق ، چاپ اوّل ،نيويورك  1366

------------- ،شاهنامه(براساس چاپ مسکو)، به کوشش سعید حمیدیان ،4جلد ، چاپ چهارم، نشر قطره ،تهران 1376

------------- ،شاهنامه ، به تصحیح ژول مول ، 8 جلد، چاپ سوم ، شرکت سهامی کتاب های جیبی، تهران 1363

قزوینی، محمّد ،  هزاره ی فردوسی ( تصحیح مقدّمه ی شاهنامه ی ابو منصوری) چاپ اوّل ، دنیای کتاب ، تهران 1362

مسكوب ، شاهرخ ، مقدمه اي بر رستم و اسفنديار ، چاپ ششم، شركت سهامي كتاب هاي جيبي،تهران  1369

منشی ، نصرالله ،ترجمه ی کلیله و دمنه ،تصحیح وتوضیح مجتبی مینوی ، چاپ هفتم ، انتشارات دانشگاه تهران 1362

همّتي ، همايون ،کتاب زنان(فصل نامه ی شورای فرهنگی اجتماعی زنان) ،هرمنوتيك و مسئله ی  فهم متون ،ش12، سال سوم ،      .             تابستان 1380

یاحقی ، محمّد جعفر، فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیّات فارسی، چاپ دوم ، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی سروش ، تهران 1375.

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

عشق و فضیلت در سخن حافظ جمعه شانزدهم آذر ۱۳۹۷ ۲:۵۰ ق.ظ

 

موضوع :عشق و فضیلت در سخن حافظ

 زمینه: هرمنوتیک و تاویل متن

نویسنده : نواز فرح شیرازی                                        

                                                                  که عشق آسان نمود اول...

در شعر و ادب پارسي، منظومه‌هاي‌ عاشقانۀ بسياري‌ هست که در آن‌ ها پيرامون كاركردِ زیستیِ عشق، شیدايي ‌و فراق،قصه ‌پردازي شده است. داستان‌هاي سرگرم كننده‌ای كه به ذايقۀ بسیاری خوش‌ مي‌آمده و بهره مندی خاصِ خودش ‌را نیز داشته است مثل خمسه نظامی و امثال آن . اما در نوع دیگری از ادبیات عاشقانه، با نگاه عمیق‌تری به مقولۀ عشق نگریسته شده است. درغزلِ والای پارسي،  ذهنِ منظمِ شاعر،سوایِ اینکه درونمايه‌هاي وجوديِ مخاطَب را با موسيقيِ‌كلام و ظرافت‌هايِ‌ معنايی به تَرَنُم درمي‌آورد، قلمرو گسترده‌ی شناختِ شاعراز مسائل‌ عامِ بشري، مخاطب را به گستره‌ی ديگري ازعشق، در راستاي نيازهاي فراگيرِ انسانِ اجتماعي سوق می دهد. دراين نوع ادبيات، اسطوره، زیبایی و خرد، چنان در هم‌ آمیحته كه وجه فلسفی آن را به دشواری می‌توان از وجه زيباشناختي مجزا نمود. به‌اعتقادِ بسياري از اهل‌ نظر، با سرگذشتي‌ كه عقلانيت و فلسفه در سرزمين ما داشته است، رَدِپايِ انديشه‌ورزی را بیش از آنچه در متونِ فلسفی انتظار داریم در دیوان‌های شعر یافت میشوند.  در این نوشته نگارنده میکوشد نقطه نظرات شخصی در این زمینه را به معرض دید صاحبنظران قرار دهد. نخست به ابیات دو و سه از غزل شماره  307 دیوان خطیب رهبر با مطلعِ « هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل» نظر می‌افکنیم.

   تحصيلِ عشق ورندي آسان نمود اول              آخِر بسوخت جانم دركسب اين فضائل

  حلاج برسر دار اين نكته خوش سرايد                از شافعی نپرسند امثال این مسائل

دکتر خطیب رهبر در معنی ابیات نوشته اند:

 بیت اول: «نخست، عشق‌ورزی و وارستگی دشوار به نظر نمی‌آمد، اما سرانجام جانِ من در به دست آوردن این کمالات در بوطه محنت بسوخت وبگداخت.

  بیت دوم: حلاج بر بالاي دار اين لطيفه نغز را نيك برخواند كه از شافعي، فقيه معروف، مسايل عاشقانه را نمي توان پرسيد، چه وي از عشق خانمان سوز خبري ندارد»

 معنایِ زبانی- لغویِ شعر:

اگر شعر بالا را دارای سه سطحِ معناییِ الف- بیرونی(زبانی-لغوی)،ب-میانی(ادبی-عرفانی)و ج-درونی(ادراکی- احساسی) در نظر بگیریم(1)، شارح محترم تنها سطح بیرونی یا معنایِ زبانی- لغویِ شعر را تبیین کرده و به ورود به سطوح دیگر در دستور کار ایشان نبوده است. در این سطح نیز بدون باز شناخته شدن رابطه معنایی بین پاره های شعر تنها واژه "رندی" به وارستگی و "فضایل"به کمالات معنی شده و به همین سبب شرح بیت ناقص مانده و چیزی به دانش ما افزوده نگردیده است. تفسیر از ریشۀ «فَسَرَ» یرآمده و در اینجا به معنایِ  وضوح بخشیدن به معنایِ مورد نظر شاعر است. هر چند در هرصورت معنای متن با توجه به افق تاریخی مفسر تعیین می‌شود. برای روشن شدن مطلب، معنایِ بیت را با دقت بیشتر واکاوی می‌کنیم: معنی بیت: «حلاج بر بالاي دار اين لطيفه نغز را نيك برخواند« كه» از شافعي، فقيه معروف، مسايل عاشقانه را نمي توان پرسيد، چه وي از عشق خانمان سوز خبري ندارد(همان منبع)» همانطور که می‌بینیم، مشکلِ تفسیر، به حرفِ ربط «که»، که بعد از « نیک برخواند...»آمده برمی‌گردد. حرف [بی]ربطی که معنایِ مصرع اول را به مصرع دوم ارجاع داده است درصورتیکه هیچ نشانۀ لفظی یا معنایی مبنی بر ارتباط بین دو مصرع در خودِ شعر وجود نداشته است. دومین مشکل به سه عبارتِ نمادینِ «سَرِ دار»، «این نکته» و «جانم بسوخت» مربوط می‌شود که شارح آنهارا به کلیشه‌هایِ "بر بالای دار"، "این لطیفه نغر" و "عشق خانمان سوز" تقلیل داده است. این نکته نشان می‌دهد که شعر، بدون دخالتِ پیش‌داشت‌ها و اطلاعات تاریخی لازم و همچنین بدون توجه به زمینۀ عرفانی و شکلِ نمادین واژه‌ها معنی شده است. این دوصورتی است که  اهل تاویل زبان اشارت را از زبان عبارت متمایز میدانند.  

 

 

قسمت سوم. گفتیم که  اهل تاویل زبان اشارت را از زبان عبارت متمایز میدانند

زبانِ عبارت زبانی همگانی‌ست و  منظور گوینده را به راحتی منتقل می‌کند، زیرا در آن هر دالی به مدلول نسبتاً معینی دلالت دارد؛ اما زبانِ اشارت زبانی مرموز است و به سادگی تَن به دلالت دَر نمی‌دهد. البته ما در این غزل با زبان رمزی پیچیده ای مواجه نیستیم، بر عکس مشکلمان اینست که زبان عبارت را دست کم میگیریم . ما در این ابیات با دوصدا روبرو هستیم یکی صدایِ خودِ شاعر که  از «دشواری عشق و رندی...» میگوید  و دیگر، صدای بردار شدن حلاج در شعر حافظ است  . حافظ از عشق و رندیِ "آرمانی" خود "سخن" می‌گوید اما حلاج، عشق و رندیِ را، با«بَر دارشدن‌ اش»در شعر به نمایش میگذارد.  

    اکنون جا دارد، راجع به «حلاج» و «دار» و رابطه‌اش با حافظ، اندکی صحبت کنیم. باری حافظ نام حلاج را با کلمۀ «دار» گِره زده است. یک جا مانند بیتِ"گفت آن یارکزو گشت سَرِ داربلند..."  واقعیتِ "دار" با نام حلاج بلند آوازه می‌شود، و جایی دیگر، مثل بیتِ خودمان: این "حلاج" است که برسرِ دار به « دشواری تحصیل عشق ورندیِ...»اعتبار عملی می‌بخشد.  خلاصه اینکه حلاج همه‌جا به شمایلِ «دار» نمایان است و به همین دلیل همیشه فاقدِ سر- و- صورت و زبانِ سخنوری است. تعجب اینجاست که چطور مؤلفِ محترمِ «حافظنامه» که مقادیر زیادی در خیالپردازی‌ با ما همراه بود، یکباره واقع گرا میشوند و به قول خودشان، مناسب می‌بینند: «شمه ای از نکته‌هایی که حلاج[واقعا] بر سَرِدار سروده را نقل و ترجمه کند( حافضنامه خرمشاهی- ص 902)»(2) در صورتی که: حلاج،  بر سرِ دار، نه تخیّلاتِ شطح گونۀ ابراهیم بن فاتک، شاگرد و مریدِ خودش را، بلکه «حلاجّیت» و منِ بَردار‌شده‌اش را می‌سَراید. مگر اینکه استاد در جملۀ تفسیری خودشان که نوشته‌اند:«حلاج حق عشق را ادا کرد و شیواترین شعرش را سرود(همان)»  «سرودن» را، لزوماً به معنای «سخن گفتن» گرفته باشند.

 

 

قسمت چهارم---

شرح ابیات از نظر این مقاله:

بیت اول:  

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول/ آخر بسوخت جانم ، در کسب این فضایل.

معنی بیت: « نخست، تحصیلِ عشق‌ و رندی، سهل و ساده بنظر می‌آمد، اما سرانجام با پرداختن بهای سنگینِ جانسوزی فهمیدیم چه خبراست یا به عبارت دیگر «بسوختیم در این آرزوی خام و نشد. (غزل 168 گداخت جان که شود...)» ( بنظر میرسد این زبانحال حلاج است که حافظ در بیان شعری آورده ). این بیت را میتوان بیانیۀ یا مانیفست شاعر هم به حساب آورد.(شامل آرمانها، آرزوها و البته حسرت‌ها). او همین مضمون را به شکلی دیگر، در مطلع غزلِ «اَلا یا اَیُها الساقی ...» در مصرعِ« که عشق آسان نمود اول...»نشانده است. غزلی که به قول"محمد علی اسلامی ندوشن"، «یکی از غزل‌های به کمال رسیدۀ حافظ است و همه، بی تامل دوست دارند، بپندارد که خواجه شیراز  شعر خود را با آن آغاز کرده است».  این بیت نقطۀ غزیمت ما در مقاله است و به آن باز خواهیم گشت. ما در این مقاله به جای معنای بیت، به فهم شاعر در بیت، یعنی «نفی اراده گرایی»  اهمیت بیشتر می‌دهیم. 

بیت دوم

حلاجِ برسردار "این نکته" خوش سراید/ از شافعی نپرسند امثال این مسائل.

 ابتدا باید شعر درست خوانده شود و برای درست خوانده شدن لازم است از محتوای آن خبر داشته باشیم. اما برای خوانش صحیح این بیت، اگر تاکید یا فشار صوتی یا «اکسنت» را به جای «برسَرِدار» روی کلمه "حلاج" بگذاریم، . بارِ معناییِ بیت، روی حلاج گذاشته می‌شود :

معنی بیت: تنها حلاجِ با بَردارشدن‌اش سرودِ «تحصیل عشق و رندی...» را برای تقرب به معشوق،  مستانه می‌خواند (خوش می‌سراید). نه امثال شافعیِ معروف یا هر شافعی مذهبِ  بی‌خبر از عشقِ دیگر...

  همان‌طورکه دیدیم، مخاطب باید حلاج را بشناسد تا بتواند الفاظ را صحیح ادا کند. بنابراین، راه بردن به معنایِ «زبانی- لغویِ» شعر، بدون شناخت نسبیِ سطح ِ«ادبی-عرفانی» آن، راه به جایی نمی‌برد. به عبارت دیگر، در اشعارِعرفانِ ادبی، بدون ورود به محتوای شعر، به سختی می‌توان زبان شعر را فهمید، این درحالیست که راه باطن، از ظاهر می‌گذرد. برای موجّه ساختنِ این -به ظاهر- ناسازه، باید بپذیریم که لایه‌های معنایی یک متن، عملاً جدا از هم نیستند، و مفسر ناچار است برای فهمیدن معنایِ پنهانِ در متن، بین بخش زبانی و ادبی متن رفت و آمد مداوم داشته باشد و در هر دور(3) نکتۀ تازه‌ای دریافت کند و این چرخه تا رسیدن به معنای مورد انتظار همچنان ادامه داشته باشد... 

 

قست پنجم.

سطح میانی- معنای «ادبی-عرفانی» شعر:

    برای فهمیدن معنای ادبی شعر، باید به ریشه و بنیان فرهنگی آن مراجعه کرد. بنیان شعرِ حافظ ریشه در شریعت، حقیقت و طریقتِ ایرانی اسلامیِ قرن هشتم و سنت‌های شعری ما قبلِ آن از گذشته‌های دور تا عصر حافظ دارد. دورانِ خاصِ حافظ، اما دورانِ شعرِ عاشقانه‌- عارفانه است وِ شعرای معاصرِحافظ نیز در همین گفتمان میزیسته‌اند. اما معقول و پذیرفتنی‌ست که حافظ را به خاطر فکر و زبان‌اش، نماینده برترِ عرفانِ ادبیِ دوران بشناسیم. «وقتی از عرفان ادبی سخن میِ‌رود، بیشتر، ترجمانِ اشتیاق و شور عارفانه به واگویه‌هایِ عاشقانه، قلندرانه و مستانه، موردِ نظر است...[زیرا] جوهره اصلی عرفان، دراشعارِ غزلی، خَمری، و رندانه بروز یافته است(4)». و این بدان معناست که شور وطَرَبِ این واگویه‌ها در ذهن مخاطب، احساسی ویژه ایجاد می‌کند که کمتر از وجد عارفانه در لحظۀ شهود نیست. پرسش ما در این رابطه اینست که چطور یک انسان باید از وصفِ جمالِ موجودی زمینی (که معنایِ وَضعی و محسوس دارد)، به عوالم بالا سیر کند و مثلاً  جلوۀ حق را ( که معنایِ غیر وضعی و فرامحسوس دارد ) ببیند؟

اعتقاد برخی عرفا(5) براینست که معانی عرفانی لازم است زیرپوشش زبان رمزیِ شاعرانه مخفی بماند تا از دسترسِ اغیاربه دور باشد، هدف تاویل از نظر این گروه « کشف ووجدمعنای باطنی کلام است» و این بدان معناست که  تاویل کننده لازم است از سنت جدا نشده و خودش عارف و سالک باشد و نه فیلسوف عقلی یا عالم دینی.  اما گروه دیگری از عرفا (6) و طرفداران معاصر(7) آنها، که الفاظ رمزی را تاویل پذیر می‌دانند براین باورند که این معانی دست یافتنی هستند، هرچند کشف معنا برای هرکس مراتبی دارد. صاحب نظرانِ معاصرِ طرفدارِ این طیف، لذتِ کشفِ معنای باطنی را کمتر از حظِ شهودِ مستقیم نمی‌دانند و هیچ زبانی را به اندازۀ زبان رمزدار شعر عرفانی، مناسبِ نمایشِ وجد و شوقِ عارفانه نمی‌شناسند.. به هر صورت تفسیر شعر مورد مطالعه ما، به خاطر وجود شخصیت های واقعیِ حلاج و شافعی در آن، از درجه تاویل پذیری کمتری بر خوردار است و بیش از تاویل به تجزیه و تحلیل نیاز دارد. تأویل و تفسیرغالبا درکنارهم و به یک‌ معنا به‌کار می‌روند؛ اما در عمل می‌بینیم که هر تأویلی تفسیراست، اما هر تفسیر، لزوماً زیر‌بنایِ تأویلی ندارد.

    اکنون با کلید واژه‌هایِِ «حلاج»، «عشق»، «رند»، «شافعی» و«زهد»، برای تفسیر معنای ادبی- عرفانی ابیات، به سراغ  منابع  می‌رویم:

 

قسمت ششم : 

    حلاج:

     شخصیتِ حلاج، کلیدِ مسالۀ «عشق» است. به‌گفته ابوالحسن دیلمی(ویکی تست حسین ابن منصور حلاج نظریه عشق ذاتی- اینتر نت. )، مؤلّفِ نخستین وکهن‌ترین تصنیفِ تصوّفِ اسلامی‌ـ ایرانی در زمینۀ عشق الهی، حلاج آغازگر و پیشرو مکتبِ عشق است. دیلمی براساس گفته‌های غامض و شطّاحانۀ حلاج که با ترجمه‌ و توضیحٍ روزبهان بَقلی فسایی، تا حدودی مفهوم می‌شود، از قول حلاج می‌نویسد: «عشق، به جمیع معانیِ آن، صفتِ ذاتی حق است.حقیقتِ عشق در ذات حق، ازلا و ابداً وجود داشت،  پس به این صفت در صفاتِ دیگر تجلّی کرد. آنگاه حق، به صفتِ عشق، خود را و صفات خود را ثنا گفت و خواست تا درصورت‌ی، تجلیِ عشق را ببیند. پس با نظر در ازل، صورت‌ی پدیدکرد که همان "آدم" بود.» (همان)

     حلاج، شهید عشق الهی‌ست، در تذکرالاولیاء(8)، آمده است: «پس دیگر بار"حسین منصور حلاج" را ببردند تا بر دارکنند. صد هزارآدمی‌گردآمدند. درویشی، درآن میان، از او پرسید : "عشق چیست؟" گفت: "امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی" آن روزش بکشتند، دگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند(همان)». حافظ مفتونِ بى‏باکی و سَراندازیِ حلاّج است؛ اما این شیفتگی، تنها جنبه عاطفی ندارد بلکه برخاسته ازقرابتی است که حافظ بین مرامِ خود و جَسور‌اندیشیِ حلاج می‌بیند؛ کسی‌که با اناالحق‌ گفتنِ‌اش، در تابوشکنی تا فراسویِ «اصالتِ تصور» پیش می‌رود و به خود می‌قبولانَد که علی‌القاعده باید به چوبۀ دار سپرده شود. یا طبق پیش بینی جُنید، «سَرِ چوب‌پاره، سرخ کند(همان)» 

 قسمت هفتم

عشق:

    تا کنون بر وجود دو گونه عشق در اشعار حافظ تاکید شده است. در غزلهای عرفانی، منظور از عشق، عشق حقیقی و الهی است. اما در عاشقانه های دیگر، عشق به آدم مطرح است و آدم میتواند معشوقِ انسانی یا معشوق ادبی شاعر باشد. معشوق ادبی معمولا غایب است و اگر هست، زیباییِ ظاهری و مشخصاتِ فیزیکی ندارد و غالبا ممدوح شاعر است. اما در بیتِ «تحصیل عشق ورندی...» با عشقِ دیگری به نامِ «عشقِ به معرفت» رو به روهستیم. در این بیت شاعر، عشق را فضیلت خوانده و فضیلت درفرهنگ‌های لغت، «برتری در دانش و معرفت» معنی شده است. همچنین دربیتِ «سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار/ عشق بچربید بر فنونِ فضائل(9)»، منظورِ سعدی از فضائل، عقل و دانش و کمالات بشری میباشد. در غیاث اللغات نیز، از چهار نوع فضیلت (حکمت، شجاعت، عفت و عدالت).  حکمت، در راس آنها قرارگرفته. حال باید ببینیم این عشق چیست و چه نسبتی باِ عشق حقیقی- الهی دارد. براساس  نظریه وحدت وجود، تنها خداوند میتواند موجودِ حقیقی باشد و بر همین اساس فقط عشق به ذاتِ او عشقِ حقیقی است و عشق به بقیۀ چیزها و امور- ازعشق به انسان گرفته تا اشیاء وحتی عشق به صفات و اسماء الهی- عشق مجازی‌ محسوب می‌شوند چون عشق به شئونات خداوند هستند نه به ذات او. نتیجه اینکه «عشق به معرفت» از نظر عرفا نمی تواند عشق حقیقی باشد؛ هر چند حافظ در یگانه‌انگاریِ رندانۀ خود، چنان پابرجاست که همۀ عشق‌ها در غزلیات او سر به دامانِ عشق حقیقی دارند.

 

 

 

     به گفته استاد خرمشاهی: «حافظ چنان که از دیوانش برمی‌آید دردانش‌های گوناگون زمانِ خود که در دارالعلم شیراز متداول بوده دست داشته است. او شاگرد و هم‌سخن بزرگترین متکلم قرن هشتم یعنی قاضی عضد الدین ایجی بوده است(10)». هرچند زبانِ او زبانِ نکته‌هاست نه زبان علم و فلسفه. به قول خودِ خواجه «کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد(11)».

     بدین ترتیب با رهنمودی که از ابیاتِ گرفتیم،  شاید بتوانیم طبقِ تقسیم‌بندیِ قدیمِ فلسفه، عشق را نمادِ حکمت نظری(12) [الاهیات/ ریاضیات/ طبیعیات] ورندی را نمادِ حکمتِ عملی(13)[تهذیب اخلاق / تدبیر مُدُن/ / تدبیرِ منزل] در شعر حافظ به حساب آوریم. غزلِ حافظ، سرشار از مابعدالطبیعه، اخلاقیات و سیاست است. هرچند از طبیعیات،[ زمان و مکان و حرکت و سکون و نهایت و بی‌نهایت و...] و ریاضیات[نجوم وموسیقی و...] نمونه‌های بسیاری در آن، به چشم می‌خورد.

 

  قسمت نهم

رندو رندی:

    رندی بر چند قسم است. ابتدا از نوعی رندی که حافظ در کار شعر داشته و دکتر ضیاء موحد(14) آن را شیطنت خوانده صحبت می‌کنیم. دکتر موحد این قبیل رندی را خاصیت دوران استبداد میداند، «دورانی که باید گفت و نگفت» بعد مثال میزند که در شعر: «ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن/ محتاجِ جنگ نیست برادر نمیکنم»، معلوم نیست شاعر، ترک عشق نمی‌کند، یا گوش به این حرفها..!». یک پژوهش در همین زمینه(15) از قول دکتر پور نامداریان، رند دیگری را معرفی کرده که تصویرِ منِ شعری حافظ است. رندی که چهرۀ محبوب دارد و در مقابل  صوفی و شیخ و زاهد و مفتی، قد علم کرده است. این رند مثلِ رندِ بازاری، که مظهر طمعکاری و ریا و تظاهر است نیست، بلکه رندِ روشنفکر است. پور نامداریان در همین گفتار به رند دیگری به نام "رند ملامتی" اشاره دارد که از صوفیه است و برای بد نام کردن خود پیشِ خلق، درکارهای گناه آلود و خلافِ عادت، افراط‌ می‌کند. پژوهشگر در همین‌ مقاله ( همان منبع) به نقل از دکتر داریوش آشوری می‌نویسد: «رندی، چنان که می‌دانیم، صفتی هم‌معنایِ قلّاشی و عیّاری بوده است. این یعنی پایبند نبودن به ارزش‌ها و عرفِ رفتار اجتماعی، سرنسپردن به نهادهای رسمی، سرکشی نسبت به راه و رسم همگانی، شکستن حدود شرع و عرف، خراباتی بودن و خرابات‌نشینی و می‌خوارگی و بی‌بندوباری. بنابراین، رند در برابر همۀ کسانی قرار دارد که راه سلامت و بی‌خطری را می‌پیمایند و سرسپردۀ عرف و شرع و عاداتند و پا از گلیم خویش فراتر نمی‌گذارند و اهل عقل و حسابگری‌اند(همان منبع)».

     چهارمین رند، رندِ کوچه و بازار خصوصا در شهر شیراز است. حدود سالهای سیِ خورشیدی  در محله‌های قدیمی شیراز، رندی بیشتر مورد استفادۀ زنانه داشت و صفتی برای دخترانِ ذیرک و کاردان بود. درخانوادۀ نگارنده که بنچاقِ عشایری داشت به جای رند، « آپاردی» می‌گفتند که درست معلوم نیست به چه معناست. هرچه بود  معنایی  درردیفِ  ناقلا یا "شیطون بلا" داشت و بیشتر با لحنی مطایبه آمیز و در موارد خاص به کار می‌رفت. اما در کوچه رندان به گفته دکتر زرین‌کوب(16) رندان در زمانۀ حافظ شخصیتی متناقض‌نما داشته و آمیزه‌ای از نیکی و پلشتی بوده‌اند. مشتی آدم بی اعتنا به نام وننگ که کارشان لوطی بازی و شرارت بود؛ شاید گاهی آثاری از جوانمردی نشان می‌دادند اما هیچگاه قابل اعتماد نبودند. کُلوها وپهلوانان و رندانِ نزدیکِ به آن‌ها، گاه برای حکومت تهدید و گاهی پشتیبان محسوب می‌شدند. دکترزرین کوب ادامه میدهند "البته گاه، آن «رند- شاعرِ» قناد با نامِ " شاه عاشقِ " هم در بازار شیراز پیدا می‌شد که نزدیک به صدهزار دینار، صلۀ اهدایی شاه شیخِ به خود را، بی پروا به مردم می‌بخشید و شاهِ اینجو را شرمندۀ شاه‌بخشیِ خویش می‌کرد. نویسنده نتیجه می‌گیرد: «شاید همین تهور و بی‌پرواییِ رندان موجب می‌شده‌که گاه یک عارفِ جهانسوز هم دلش می‌خواست رندانه زندگی‌کند و در بی پروایی رندانه سیر نماید». اما نمی‎‌دانم چرا دوست دارم، بدون هیچ برهانی، به تأسی از دکتر پورنامداریان، به این مسأله بیاندیشم که از یکی دو قرن پیش از حافظ، «رندی» نامِ دیگرِی برای روشنفکر بوده است. کم اندیشانِ بریده از سنتی که در قلبِ سنت،به قواعد دست و پاگیر و ریاکارانه پشت پا میزدند و حافظ  همین خاصیت آنها را به کار گرفته است.  

   با این توجیه و تفسیر، رندیِ حافظ نمی‌تواند رندیِ شخصیت‌ی باشد. رندِ یک لاقبایِ دُردنوشِ منِ شعریِ حافظ، چیزی جز یک راه‌کارِ هنری زیبا برای بزرگنماییِ شخصیتِ زشتِ ریاکاران نیست. و بالاخره آخرین "رند"ی که در بخش پیش شناختیم، «رندِ معرفتی» حافظ است . نمادی از حکمتِ عملی، که ضدِ هرگونه بداخلاقی، بد سیاستی و بی تدبیری است. البته فقدانِ احتمالی مصادیق شعری از نظر کمی، مانع پژوهش بیشتر در این زمینه نیست.

قسمت دهم

    شافعی وزهد:

     منظوراز شافعی در این غزل، محمد ابن ادریس شافعی مؤسس مذهب شافعی است که به زهد وتقوا در زمان خود و عصر حافظ شهره بوده و از زاهدان بزرگ محسوب میشده است. به تصریح حمداله مستوفی و قاسم غنی، اکثریت مردم شیراز در عصر حافظ از شافعیه بوده و به قول خرمشاهی حافظ نیز با تمام ارادتی که به علویان داشته، از این قاعده مستثنی نبوده است. اما نکته اینجاست که او دراین شعر ، پایِ پیشوای مذهب رسمی خود و مردم شیراز را به میان می‌کشد و با شخصیت حلاج دَرمی‌اندازد. جالب اینکه حلاج چهل سال بعد از مرگِ شافعی به دنیا آمده است.  به نقل از خرمشاهی، «حافظ در این بیت، شافعی را به عنوان نمونه برجسته‌ای از اهل فضل وفقه در مقابل حلاج، نمونه‌ برجسته‌ی عشق وعرفان قرار می‌دهد(حافظنامه- ص904)

 جمع بندی معنای «ادبی عرفانی» :

       می‌گویند زبان‌آوری با فهمیدن ملازمه دارد، زیرا هم فهم و هم الفاظ، اموری زبانی هستند. حال اگر بخواهیم فهم خود از معنای شعر حافظ را در زمینه و زمانۀ حیاتِ شاعری‌اش به زبان بیاوریم، خواجه در برگردانِ نیت‌اش به بیان هنری، به جایِ دامن‌زدن به مفاهیمِ فناء‌فی‌اللهیِ محض ( ویژه عارفانِ ناب)، با گنجاندن نام شخصیت‌های تاریخی در غزل‌اش، به جانسوزی حلاج جلوه‌ای ‌زمینی بخشیده است. حافظ در این دو بیت، کسب معرفت را تنها در عملکرد حلاج می بیند و می‌گوید: این حلاج است که با بَردار شدن‌اش، سرودِ انسان محوری سر میدهد و جلوه‌های معرفت را نامِ دیگری برای عشق می‌داند، نه در صلاحیت زاهدِ فقیهِ عالیمقامی مثل شافعی که از عشق بی‌خبر است [و نه حتی در شاعرانگی شاعرِ رندی که تنها از عشق "سخن" می‌گوید] سپس، حافظ در همین بیت، عالیمقام را رو در روی حلاج می نشاند و رندانه  به او حق می‌دهد که نتواند یا نخواهد سخن حق را بشنود و سر انجام مخاطب را به این فکر وادار می‌کند که:"مگر حسین حلاج را چه کسانی جز آنها که توان و مصلحت شنیدنِ سخن حق را نداشتند، بردارکردند؟"

 قسمت یازدهم

سطح سوم ، معنای «ادراکی- احساسی» شعر

     تا اینجا با دو معنایِ «زبانی- لغوی» و «ادبی- عرفانی»، رو برو بودیم. در مورد معنای سطح سوم، یعنی معنای «ادراکی- احساسی»، قضیه قدری پیچیده تراست،  زیرا تفسیرو تأویل از صورت یک سُنّت یا نظریۀ روشمند مبتنی بر الفاظ و مفاهیم خارج شده و به نوعی هستی شناسی "فهم" تبدیل میشود. هرمنوتیک فلسفی نامِ  دیگر این نحوه نگاه به هستی متن است.

     در مقدمه یک پژوهش کلیدی (18)در همین زمینه می‌خوانیم: "هرمنوتيك فلسفي مدعي است كه  فهمِ متن،  فهمي اين‌جـايي و اكنـوني، از خـود و زنـدگي است. براساس اين ادعا،  فهم ما از آثار كهن و كلاسيك ادبي‌مـان چگونـه ممكـن می‌شود؟  تعامل ما در «اينجا» و «اكنون» با گذشتة فرهنگي‌مان چگونه تعاملي خواهد بـود؟  

چنين تعاملي دستمايه‌هاي ما براي زيستن در «اينجا» چه خواهـد بـود؟..." و در پاسخی کلی به این سوالات شرحی آمده که بدون ادعای فلسفه دانی و صرفآ به منظور کشودن راه به قسمت‌هایی ازآن اشاره میکنیم(همان منبع)».

   «در هرمنوتيك فلسفيِ مدرن، اثر هنري به منزلـة رخـدادِ حقيقـت اسـت و جنبـه‌ي هستي‌شناسانه دارد، و شعر، در میان آثار هنری، دارای وضعیتی ویژه است. دليل اهمیت شعر بـيش ازآنكه به ويژگي‌هاي زباني مانند وزن، موسيقي، قافيه، و نظايرآن مرتبط باشد، به رابطـة تفكر شاعرانه با هستی و حقيقت مربوط است. با این توضیحات به نظر مـيرسـد که میتوان دلايلـي مبنـي بـر وجـود ظرفيـت‌هـاي هرمنوتيكيِ خويشاوند با هرمنوتيكِ فلسفيِ مدرن، درشعرحافظ، به شرح زیر برشمرد: الف)- شعرِحافظ نمونة شعر كلاسيك ايراني و به بيان دیگر «مَثَلِ اعلاي هسـتي تـاريخيماست. ب) -در هر زمان و براي هركس  قابل شناسایی، ودر بردارنده‌ی درجاتی از فهم است. ج)-بـه سـبب رابطـه‌اش بـا اسطوره،  مذهب و به طوركلي فرهنگ ايراني و تجربة غنايي بشري، ميتـوان آن را صداي بلند سنت دانست كه هنوزشنيده مي‌شود. د)- ... (همان منبع) »

    آری طبق فرموده حافظ: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری‌که در این‌گنبد دوّار بماند. نکته‌ای که در همین بیت به عنوان  یک"حقیقت"  از حافظ می‌شنویم  این‌ است که صدای حافظ در همه اعصار شنیدنی است( اینرا همه کس حقیقت میپندارد)؛  یعنی حافظ معاصرِ ماست و برخلافِ این، اگر «سخن عشق» جاودانه نبود، خطر بی معنایی برای آثار کلاسیک ما صادق می‌شد. حال آنکه چنین نیست و ما حافظ را می‌فهمیم. اما ماندگاریِ سخن خواجه نه به خاطر شخصیت حقیقی اوست. غزلیات حافظ بیش از ششصد سال با مردم گفتگو کرده و فهم شده است. نقد شده، آزمون شده، اثبات شده تا به تدریج، هستی حقیقی پیدا کرده و به نوعی"حقیقت" تبدیل گردیده است. مثلا وقتی آدم‌ی عامی، یا نخبه، با مِصرعِ "یوسف گم گشته باز آید به منعان غم مخور" رو به رو می‌شود، نه کاری به لغت‌ و ساختار زبان دارد و نه به رموز عرفانی فکر می‎‌کند. او یکراست به سراغ معنای هستی شناختی شعر می‌رود؛  یعنی در واقع معنا به سراغ او می‌آید. معنایی که بگونه‌ای فهمانه با یوسفِ درون او پیوند دارد و با او رابطه می‌یابد وگشاینده فضایی برایش می‌شود... 

    باری، تاویلِ شعرِ حافظ، تاویل حقیقت است؛ چون او با مخاطبِ خود، تاریخِ مشترکی را تجربه کرده و حقیقتِ مشترکی را برساخته است. حقیقتی که –مثلا- «چنان از باز آمدن یوسف خبر می‌دهدکه انگارآنرا تجربه کرده و بدین ترتیب، به امکانِ تجربه ‌شدن‌اش کلیّت بخشیده است(همان منبع)»خلاصه «درهرمنوتیک فلسفی، بحث وجدل در بارۀ مفاهیم ومقولات نیست بلکه موضوعِ آشکار کردن چیزی است که در درون ما می‌گذرد(همان). چیزی که از فهم ِ فهمِ حافظ در لحظۀ ادراک حقیقت توسط او، دستگیرمان شده است.

قسمت دوازدهم./

هدفِ تاویل متن:

    در تقسیم معنا به سطوح سه گانه، سطح سوم معنا را سطحِ « ادراکی- احساسی» نامیدیم. سطحی که نطفۀ شعر «تحصیل عشق و رندی..» و همۀ غزلیات در آنجا بسته شده است. هدف تاویل رسیدن به سطحِ «فهم» شاعر در آن مقطع است. تاویلِ هرمنوتیکی دنبالِ معنای این مرحله نیست. دنبال فهمِ فهمِ شاعر در این مرحله است. «اگر بپذیریم که هرمنوتیک، رویکردی در عرصۀ کشف معنای باطنی و پنهان متن است، یکی از مناسبترین نمونه های شعری در بررسی های تاویل گرایی و تحلیل‌های هرمنوتیکی، شعر حافظ است. تمایز بین لایه‌های رویین در شعر حافظ. (مسالۀ مورد مطالعه ما در این مقاله) جای دادن شعر او در چهارچوب زبانِ اشارت [ به جای زبان دلالت] و چند معنایی، از بایستگی های فهم زبان و اندیشۀ رندانۀ این شاعر شیرین سخن است(19)». تصوری از مراحل زایش اثر هنری.

   دورنمایِ تخیلیِ تولید سطوح معنا در شعر، یا تصوری از مراحل زایش اثر هنری.

1)-(آغاز سطح « ادراکی- احساسی»)- فرض کنیم حافظ دریک تجربه زیباشناختیِ عرفانی، با حقیقتی مواجه میشود. سپس وجهی از این حقیقت را بصورتی شهودی ادراک می‌کند و به یک احساس زیباشناختی قابل انتقال به غیر نایل می‌گردد.(پایان سطح سوم)

2-(آغاز سطحِ «ادبی – عرفانی») در این سطح شاعر در صدد ارائه آن احساس و ادراک بر می آید و « در این جهت ناچار، به تعییراتی معنایی و لفظی متوسل میشود و با تعییراتی که در معنای یافت شده یا در الفاظ صریح آنها میدهد وبا ایجاد وزن و آهنگ خاص و یا با هنجار شکنی در ساختار عادی دستوری، ضمن اظهار حقیقت درک شده، سعی در باز گو کردن احساس ویژۀ خود میکند»( رجوع به 4). ( پایان سطح دوم)

3-(آغاز سطح "زبانی- لغوی") درسطح زبانی ، شاعرحاصل سطوحِ قبل را در قالب کلمات و ساختارهایی از زبان بیان می‌کند و بالاخره شعر در قالبِ الفاظ به مخاطب عرضه میشود ( پایان سطح اول).

البته خلق اثر هنری فرایندی یکپارچه و پیچیده است و این گونه تفکیک و تقلیل پذیری‌ها را بر نمی‌تابد.  

سطح سوم معنا از نظر این مقاله

  آیا  حافظ در لحظۀ  شهودِ عرفانی ، جه وجهی از حقیقت را درک کرده و در چه موقعیتِ هستی شناختی سیر می‌کرده که حاصل‌آن، اینهمان پنداشتنِ «عشق و رندی» با فضیلت بوده است؟( نمی‌گوییم چه دانش و اطلاعات و اعتقاداتی داشته). اظهار نظر قابل دفاع در این مورد از توان و محدودۀ فکری این مقاله خارج است؛ اما با توجه به اینکه مباحث هرمنوتیک فلسفی در جامعۀ  هنری - ادبیِ ما، از محدودۀ اظهار نظرِ صاحب نظران  فراتر نرفته ، شاید بتوان به عنوان یک استنباطِ کاملاً شخصی گفت که تأویلگری در عصرو دوره ما می‌کوشد، تا با هم‌افق کردنِ فهم تاریخی هنرمند  و مخاطب از طریق متن،  هنرمند را به زیست جهان و افقِ معنایی مخاطب نزدیک کند.( به عبارت دیگر ما نمیتوانیم با حافظ معاصر شویم پس ناچاریم اورا معاصر خودمان کنیم)  شاید یکی از راههای فهمِ آثار ادبی کهن همین است. تاویلگر، این پرسش‌را دنبال ‌می‌کند که اگر مثلاً حافظ، با همان ظرفیت و ظرافت‌های معنوی و معناییِ شاعرانه ، امروز ه در جهان و بین ما حضور می‌داشت،  چه مصداقی از عشق و رندی را مستوجبِ جانسوزیِ فضیلت‌مندانه می‌دانست؟ یا امروزه  براي يك هنرمند یا شاعرِ همتراز با  حافظ، چه خواستي جز خواستِ عدالت، آزادي و کرامتِ انسانی، سزاوارِ جان سوزيِ‌ فضيلت مندانه و عاشقانه است و چه مصداقي براي فضيلت، جز عقلانیت- به جای عشق ورندی-او را به انتخابِ چنین مضمونی وادار میکند ؟           

     رويدادهايِ دهه‌هایِ‌گذشته درمنطقه‌ی خودمان، چه تجربه‌اي را پيش روي ما نهاده است؟ آیا ذوق‌زدگی‌ بهار‌های عربی و غیر‌عربی درجوامع دور و نزدیک، یا همین پروژه اصلاحاتِ خودمان را به خاطر داریم؟ فهم جمعی ما میگوید:«هرچند مركزِ هرايدۀ تعالي طلبانه‌ای درآغاز، نفسِ تغييراست، اما دستیابیِ عملی به آرمان‌ها، نیاز به آبدیده شدن درکوره آزمون‌ها دارد »

 حافظِ امروز هم شاید به هم‌»این نکته» اشاره دارد:

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول/ آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

       حافظ انديشمندي غیرِ اراده‌گراست. او به عمل‌گرايي رندانه معتقد است. اگرحافظ را تنها در همين يك غزل و دوبیت، معتقد به این‌همانیِ "فضيلت"، با"عشق و رندی" بدانيم، ديگر نمي‌توانيم او را تنها يك شاعر، عارف،  قلندر یا رندِ مِي‌خواره يا مي‌نَخواره بخوانيم. حافظ، يك شاعر- ِفیلسوف است. او هستی شناسی‌ است که وجه انديشگيِ مَقام‌اش، درسایۀ‌ ادبيت محض و زیبایی‌كلام به محاق رفته است                                                                                پایان

                                                                                                                                                                                                                                                                                

منابع، مآخذ و توضیحات:

 1- این سطح بندی معنا را در جایی ندیده ام اما از مقالۀ معارف عقلی شماره 8- زمستان 87-نظری بر واگویه های عاشقانه در ادبیات عارفانه-مسعود اسماعیلی که نوعی سطح بندی به شکل و منظوری دیگر آمده ایده بسیار گرفته‌ام. سیروس شمیسا نیز از سه اصطلاحِ (سطح فکری)، (سطح ادبی) و (سطح زبانی) در تحلیل سبکهای ادبی در کتاب سبک شناسی شعر بدون هیچ تعریف خاصی استفاده کرده است.

2- حافظنامه خرمشاهی- بخش دوم- شرح غزل 156 صفحه 902

3-دور هرمنوتیکی=.حلقة هرمنوتیک، در کل به توصیفِ این نکته می‌پردازد که چگونه جزء و کل، در فرایندِ فهم و تفسیر، به‌صورتی حلقوی به‌یکدیگر مربوطند : فهمِ اجزاء برای فهمِ کل ضروری است، در حالی که برای فهمِ اجزاء، باید کل را درک کرد. 

4-معارف عقلی شماره 8- زمستان 87-نظری بر واگویه های عاشقانه در ادبیات عارفانه-مسعود اسماعیلی( جستجو در اینترنت)

5-عین القضات همدانی( قرن6)-( ق-- محمد غزالی( قرن5)- جنید بغدادی( قرن3)-سنایی غزنوی( قرن 6)و...

6-روزبهان بَقلی فسایی(قرن6)-ملا محسن فیض کاشانی( قرن12) –شیخ محمود شبستری(قرن8- احمد غزالی ( قرن 6)و... معارف عقلی شماره 8- زمستان 87

7- ( نیکلسون- برتلس- آن ماری شیمل- عبدالحسین زرین کوب- قاسم غنی )/ معارف عقلی شماره 8- زمستان 87

8- شاهکارهای ادبیات فارسی- حلاج- بخش هفتاد و دوم تذکره‌الاولیاء- عطار-دکتر استعلامی-صفحه 13- در این صفحه آمده است« حلاج با جمعی صوفیان به نزد جنید شد و از وی مسائل پرسید، جنید جواب نداد، گفت: " زود باشد که سرِ چوب‌پاره، سرخ کنی"(که یعنی ترا بکشند). حسین جواب داد « آن روز که من سَرِ چوب‌پاره سرخ کنم، تو جامۀ اهلِ صورت پوشی» ( یعنی لباس روحانیت می‌پوشی، که اینهم پیش بینی حلاج بود).

9- گنجور سعدی-غزل 348- با مطلع: چشم خدا برتو ای بدیع شمایل...

10- حافظنامه خرمشاهی- مقدمه- فضل و فرهنگ ومقام علمی حافظ- صفحه28

11-- گنجور حافظ- غزل 125- غزل با مطلع : شاهد آن نیست که مویی ومیانی دارد..

12- حکمت نظری: افلاطون بر این عقیده بود که حکمت یا فلسفه نظری پذیرای هیچ تقسیمی نیست و کلیه علم‌ها استنتاج‌هایی هستند از مجموعه واحدی از اصول نهایی، و اثبات این اصول کار علم اعلایی است که افلاطون آن را دیالکتیک نامید.لیکن حکمت نظری نزد ارسطو و دانشوران اسلامی، در دانستن موجوداتی است که وابسته به حرکات ارادی اشخاص بشر نیستند. با توجه به اقسام موجودات این علم به سه شاخهٔ مابعدالطبیعه، ریاضی و طبیعی تقسیم می‌شود. هر یک از این علم‌ها اصولی دارند و فروعی.

13-حکمت عملی:حکمت عملی آن شاخه از حکمت است که به کنش‌های انسانی باز بسته‌است و به اعتقاد دانشوران مسلمان هدفش نظام‌گرفتن و اصلاح معاش انسان (به‌اصطلاحْ این‌جهانی یا ناسوتی) و همچنین نظام‌گرفتن و اصلاح معاد انسان (به‌اصطلاحْ آن‌جهانی یا لاهوتی) است. حکمت عملی خود دو گونه‌است یا علم تدبیر خود است یا علم تدبیر اجتماعات که باز دو نوع است یا تدبیر خانه است یا تدبیر عام مردم. پس در کل سه نوع است. اولی را تهذیب اخلاق هم گفته‌اند و سومی را سیاست مدن هم

14-دکتر ضیاء موحد-سخنرانی -درسگفتارهایی در باره حافظ- منبع: پژوهش های معرفت شناختی پاییز و زمستان ۱۳۹۴ شماره ۱۰ 

 

15-رند در دیوان حافظ-گرد آوری و پژوهش خانم فرخ نیاز کار- دکترای ادبیات- پایگاه آریامن( جستجو در اینتر نت)

 16- از کوچه رندان- کتاب - دکتر عبدالحسن زرین کوب-مقدمه- فایل صوتی

17-فرهنگ امروز/ حامد گنجعلیخان حاکمی- مقاله/ افق در تاویل و تفسیر

18-.وجود هرمنوتیک فلسفی در شعر حافظ: تاملی هستی شناسانه- خدیجه حاجیان استاديار زبان و ادبيات فارسي، مركز تحقيقات زبان و ادبيات فارسي، دانشگاه تربيت مدرس (نويسندة مسئول hajiyan@modares.ac.ir **زهراداوری گراخانی -دانشجوي دكتري فلسفة هنر، دانشگاه تهران com.gmail@ zahra.davari . 1394 /2/25 : تاريخ، 1394 /1/17 :

19- پژوهش-کاربرد تحلیل های هرمنوتیکی و تاویل گرایانه در شعر حافظ- دکتر مهیار علوی مقدم- استادیار زبان وادبیات فارسی- دانشگاه تربیت معلم سبزوار.

                                                                                                         نواز فرح شیرازی

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

خاطره ها و فاصله ها (2) یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۶ ۱۲:۹ ب.ظ



خاطره ها و فاصله ها
نهضت نفت
خانمدوسی:
قسمت اول
شیرازی‌های قدیم، اعضای خانواده را با استعاره صدا می‌زدند؛ مثلن به مادر بزرگ "خانمدوسی" و به خواهرِ بزرگ "عزیزی" می‌گفتند. آرایه‌های دیگری نظیر"گلدوسی"، "بهاردوسی" و "غنچه دوسی" هم بود که با آنها کاری ندارم. پس بی سبب نیست شیرازرا شهر گل و بلبل نامیده اند.
ما یک مادربزرگِ مادری داشتیم که اسمش نوبَر بود ولی به او "دوسی" می‌گفتیم . "دوسی" بعد از جوانمرگ شدن شوهرش، با برادر شوهرش "مَش‌مجید" ازدواج می‌کند و چون مادرمان به این مشتی عامو می‌گفت ما هم او را عامو یا عامومَش‌مجید صدا می‌زدیم. عامومش‌ مجید و خانُم‌دوسی بچّه‌دار نمی‌شدند، برای همین، من را از سه سالگی پیش خودشان آورده بودند تا هم تنها نباشند و هم باری از دوش والدینم برداشته شود. ما سه‌نفری شیرازبودیم؛ ولی پدرمادرم با بچه ها داراب زندگی می‌کردند.
وضع مالی هم عامو تعریفی نداشت ولی به ‌روی خودش نمی‌آورد و به همه می‌گفت تاجر است؛ درصورتی‌که دَلّال فَرش بود. البته گاهی هم جاهای توریستی برای خودش بساط پهن می‌کرد، مشتری‌هایش هم تک و توک خارجی‌ها بودندکه با رفتنشان بازار از رونق افتاد و خانمدوسی کمک خرجمان شده بود. او یک بزازی خانه‌گی راه انداخت و به زن ها پارچه‌ی قَرضی می‌فروخت. دوسی از یک عُمده‌‌فروش‌ِ جُهُود، توپ‌ی قُماش می آورد و گَزي به زن‌ها می داد (2). عامو معتقد بود حق‌شان را خورده‌اند و اگر دَکّه‌ی کوچکی توی بازار داشتند، به همه نشان می‌داد چه کاره است...
آنشب وقتی عامو مش مجید بافورش را کشید، با خانمدوسی خداحافظی کردیم و دوتایی ازدالانِ خانه زدیم بیرون. بَوال، بویِ تُرُشال می‌داد(3). هنوز بخارِافیون تویِ دماغ‌مان بود که رسیدیم سرِ بازارچه. شیراز درخاموشی نفس می‌کشید و کِرختیِ افطار جنب و جوش یک روزِ نهضتی را بلعیده بود. عامو مش‌مجید آنروزها غیر از مشکل مزاج، یک درگیری هم با اداره اوقاف داشت. او از مدت‌ها پیش درگیرِ اجاره‌ی یک دهنه دکّان وقفی توی بازاروکیل بود ولی کسی زیرِ بار نمی‌رفت. او پاشنه‌ی گیوه‌اش را کشیده‌ بود تا از راهی‌ دیگر وارد‌ شود؛ راهی که در شلوغی نهضت به‌‌ چشم نمی‌آمد؛ ولی برای خودش یک نهضت بود. هرچند او آنروزها واقعا به نهضت هم فکر می‌کرد. عامو به قول خودش نمی‌خواست کلاهي که شهریور‌ِ بیست سرش‌‌ رفته تکرار شود و دوباره سرش بی‌کلاه بماند...
تجّارِ بازار، آن سالها کلاه‌شاپو می‌گذاشتند. عامو فاستونی انگلیسی اش را که میپوشید، با شال گردنی که میانداخت عین جنتلمنها میشد و هر آتشی میخواست میباراند. عامو شال را طوری میبست که هم سوختگی چانه اش را بپوشاند و هم تمهیدی برای شناخته نشدن، پیشِ در و همسایه باشد. به این ترتیب ظاهری موجه پیدا میکرد و میتوانست هر جُل پَلاسی را به اسم انتیک و جنس قشقایی به خارجی‌ها بفروشد ... اما شبها‌، طورِ دیگری بود؛ عبا به دوش می‌انداخت، عرق‌گیر می‌گذاشت و اهل سیاست می‌شد. او تا همین اواخر، فرق توده‌ای و مصدقی را نمی‌دانست و همه را با یک‌ چوب می‌راند. به معلم‌‌توده‌ای‌‌هایِ فامیل که از "داراب" می‌آمدند، جوجه‌فُکُلی می‌گفت؛ مصدقی‌ها را هم جزوِ آدم حساب نمی‌کرد. اما نمی‌دانم چطور یکباره همه چیز تغییر کرد. شاید سیلی‌‌ خوردن از اداره‌ی اوقاف عامو را آبدیده کرده بود. او فهمید برای رسیدن به خواسته، باید خودش را به آب‌‌وآتش بزند و همین‌کار را کرد. هرچند هیچوقت از کلاه غافل نشد و همیشه مواظب بود کلاه‌اش را باد نبرَد...
عاموچاره‌ای جز همرنگ‌ شدن باجماعت نداشت و هیچ جمعیتی هم به اندازه‌ی "حزبِ برادران" به مزاج‌اش نمی‌ساخت. حزبِ برادران شیراز، یک تشکیلاتِ مذهبی- محلی بود که توسط " آ سید نورالدین شیرازی"، روحانی و پیش‌نمازِ مسجد وکیل اداره می‌شد و اعضای مهم آن‌ هم بازاری‌ها بودند. این جریان با وجودی که با مصدق میانه‌ای نداشت از ملی شدن صنعت نفت حمایت می‌کرد و عامو هم از همین خوشش می‌آمد. او راهِ چسبیدن به حزب را یافته و بعضی مسافت‌ها را رفته بود اما به‌ ظاهرچیزی نشان نمی‌داد. خانم‌دوسی می‌گفت، "دورِت بِگردَم، از این عامو‌ مش‌‌مجیدِت بِتَرس، همه‌ی کارهای این عنکبوت از رویِ مَکر است"، و قَسَم می‌خورد: " اگر دنیا دستِ من بود، در یک طُرفه‌العین، با همین نیم‌گَز، دوشقه‌اش می‌کردم" و من همیشه دعا می‌کردم دنیا هیچ‌ وقت دستِ خانمدوسی نباشد...
عامو کم کم در حزب جا افتاد و آن‌شب خودش را در وضعیتی می‌دید که می‌تواند نقشه‌اش را عملی کند. قدم اول این بود که من را به پابوسِ "آقا" ببرد. من قبلا دست آقا را بوسیده بودم. پشت دستِ آقا پُف‌آلوده و سیاه بود اما چهره ای نورانی و پُرجذبه داشت. آقا، صبحِ عیدِ نوروز، تویِ شاه‌نشینِ مسجد، تخت می‌نشست و کوچک و بزرگ، دست‌بوس می‌آمدند. نوروزِ پارسال، همان‌جا در مَدخل شبستان بزرگ - روبروی طاقِ مروارید - دستِ آقا را بوسیده بودم. او دستهایم را توی دست گرفت و کلوچه مسقطی دهانم گذاشت. من همانجا بود که دستهایش را دیدم. عامو تا مدتها وقتی کیفور بود و می‌خواست سر به سر خانمدوسی بگذارد، می‌پرسید؛ خب عامو جونی، پشتِ دست آقا چه‌ جوری بود؟ من‌هم فوراً می‌گفتم: چاق و سیاه، و عامو یک سکّه‌ پنج‌شاهی کفِ دستم می‌گذاشت. دوسی هم با غَیظ، دست‌م را میکشید بطرف خودش میبرد و می‌گفت: " نه دورت بگردم، یقین دستای خودت خیلی کوچک و سفید بوده " و من از این دست به دست کردن‌ها، یادم په پنشاهی کف دستم می‌افتاد و از هول، آن را دودستی می‌چسبیدم ومثل دوسی استغفراله میکردم. خانمدوسی آدمِ متشرع‌ی بود و به همه‌ی آقایان عشق می‌ورزید. او معتقدبود ،تَن‌ و بدنِ آقا، عینِ بُلورِ بارفِتَن است (4). او در دهه‌ی چهل، مریدِ "آقا سید عبدالحسین دستغیب" می‌شود و حمله‌ی شبانه ساواک به منزلِ ایشان را هم درک می‌کند .

عامو سپرده بود "دوسی" آنشب برایم سنگِ تمام بگذارد. اما او دَست و دل اش به کارنمی‌رفت ومدام با خودش حرف ‌می‌زد. وقتی موهایم را شانه می‌کشید، برای خودش تعزیه می‌خواند که " چه خیالی به سرِ شمرِ ستم‌گر باشد؟"، و منظورش از شمر، عامو بود؛ ولی عامو به‌‌ روی خودش نمی‌آورد. من‌هم واقعن نمی‌دانستم چه فکری توی کّله‌ی او هست. وقتی آماده رفتن می‌شدیم، دوسی اشک می‌ریخت که: "قربون حضرت اسماعیل برم، انگار این قُرمساق بچّه‌مو، قربانگاه می‌بره". نمی‌دانم؛ شاید هم عامو واقعن می‌خواست آنشب من را پیشِ پای "آقا" قربانی کند. باهمه این‌ها، دغدغه ای نداشتم. نمیدانم چرا، شاید چون قصه‌ی اسماعیل تا آخِر را شنیده بودم. شاید هم شوق رها شدن از خانه مساله را برایم کمرنگ کرده بود. دوسی دعا میکرد من آنشب،بین راه خواب بروم و عامو مجبور شود لاشه ام را به "شب احیاء" بکشاند...
عامو خیلی بصیرت داشت و فکر همه‌جا را کرده بود. او از اول ماهِ مبارک، هرشب من را پایِ بساط منقل می‌نشاند و برایم حافظ می‌خواند، طوری که بخوری حافظ شده بودم (5). آن‌ شب هم غزلِ "واعضان" را توی گوشم خواند و بیتِ مورد علاقه اش: "آه، آه، از دستِ صَرّافانِ گوهر ناشناس/ هر زمان خر‌مهره را با دُر برابر می‌کنند" را توی صورتم فوت کرد. بیتی که حدیثِ نفسِ خودش بود. من این بیت را به دفعات در قَبض و بَسط‌‌‌‌هایِ لحظاتِ او از زبان‌ش شنیده بودم. اما سالها بعد، هر چه توی دیوان ها گشتم، آن را نیافتم.
حالا دو نفری داریم کوچه پس‌کوچه‌های "محله‌ی بیات" از "بازارچه‌ی فتحعلی" جَنبِ "سید علاالدین حسین"، تا "مسجد جامع عتیق" و از آنجا تا "فلکِه‌ی احمدی، و "مسجد سلطانی وکیل"،برای رسیدن به "شبِ قدر" را یکی یکی پشت سر می‌گذاریم. "کوچه‌ی کریم‌ماس‌بَند"؛ "سَکویِ سیاخان"؛ "امامزاده‌زَنجیری"؛ "دکّه‌ی حسین‌چِش‌زاغ". ازپشتِ "مسجد نصیرالملک" که رد شویم و "کوچه‌ی خَشو قشو" را نادیده بگیریم، دو گُذر آنطرف‌تر "خانه‌ی سیف‌القلم" پیدا می‌شود. همیشه اینجا که می‌رسم می‌ترسم. به پچپچه‌ی "دوسی" با زنها که فکر میکنم باید هم بترسم. هرچند وسوسه‌ی نگاهِ دزدَکی به دربِ این خانه همیشه تویِ جانم هست. سیف‌القلم، زنهای محله را میدزدیده ودر اینجا میکشته است . من گاهی صدای جیغشان را می‌شنیدم و ا
آزارم می‌داد. هر چند دیدن جنازه ها را تا یک قرنِ برای آقایان قدغن کرده بودند و همین خیالم را راحت می‌کرد. حتمن روی آن‌ها کُلّی خاک و چوب و سنگ وسقاط ریخته‌اند...
عامو دست‌هایم را کشید و به سمتی دیگر برد. به سمتی که به مسجدِ عَتیق می رسید. هنوز تا مقصد راه درازی داشتیم و من دلم غَنج می‌زد که از این یکی که رد شویم، "سّید میراحمد" را که پشتِ سر بگذاریم، فلکه‌ی شاهچراغ است و درشکه‌ ها و عشقِ دُم‌اسبیِ من. عشقِ من این بود که با تارهایِ دمِ اسب، تار و کمانچه بسازم و برای خانم‌دوسی گل‌پری‌جان بخوانم... توی دالان خروجی مسجد که رسیدیم، رنگ‌ و‌ بوی زولبیا امانم را برید و زانو زدم. توی یک سینیِ مجلسیِ بزرگ، روی یک چهار‌پایه‌ی چوبیِ بلند، گُنبدی از زولبیاهای رنگارنگ چشمک می‌زد و عطرِ شهد و روغنِ قشقایی تا گلدسته‌ها پیچیده بود. عامومش‌مجید، دست‌هایم را کشید؛ طوری که توانستم به خاکه‌شیرینیِ "قنادیِ مَم‌‌نَبی"، که پشتِ زورخانه‌ی "آستانه" بود فکر کنم. خاکه شیرینی را میشد بسته ای ده‌شاهی خرید وکلّی با آن حال کرد. سکّه‌ی پنچ‌شاهی تازه از رونق افتاده بود اما دوتا از آن‌ها می‌شد ده‌شاهی که هنوز رواج داشت. هرچند آنشب نمی‌توانستم به داشتن یکی از آن‌ها فکر کنم؛ با این وصف، درشکه و عشقِ دم‌اسبی زهرِمارم شد که شد چون کیفِ دودِ تریاکِ مش مجید تازه به جانم افتاده بود و تمامِ هوش و حواسم را معطوف به طعم شیرینی میکرد...
ازخانه که زده بودیم بیرون، بوی مَوال می‌آمد، بوی مُستراحِ دالانِ پیچ‌ در پیچ خانه؛ بوی لاشه‌های زیرزمینِ خانه‌ی سیف‌القلم؛ بویِ اِسکِلِتِ سیاه‌خان (6)؛ بوی موسیرتُرشیِ دکّه‌ی حسین‌چِش‌زاغ و بوی هزار زهر مار دیگر، همه ملغمه‌ای شده بود و چسبیده بود به مشام‌ِ من، تا رسیدیم جلوی سقاخانه‌. اینجا هم توقف نکردیم. از آنجا که رد شدیم، قدم‌هایم را می‌شمردم تا برسیم به نان‌سنگکیِ خلیفه و بتوانم کمی روی سَکوی آن بنشینم. به یاد ریگِ داغی افتادم که یک‌شب همین‌جا توی چکمه‌ام افتاده بود و همه خندیده بودند. آنجا هم توقف نکردیم. بُغض‌اَم گرفت، بُغضی که کال بود. باید سال‌ها می‌گذشت تا آن بغض ترکیده شود...
راه افتادیم... حالا میدان شاهچراغ هستیم. زوار، گل‌به‌گل، دراز کشیده اند روی علفها. دیر هنگام است. به هر طرف چشم میدوزم. دیاری نیست، درشکه ها رفته اند.، دنیا خراب میشود روی سر من. عامو دکمه شلوارش را بسته از خم گوچه پیدا میشود. حالا چه کنم! دراز میکشم روی زمین و پاهایم را میگیرم توی بغل. مامان ، مامان، میخواهم برایم گل پری جان بخوانی. عامو مثل میر غضب بالای ایستاده بالای سرم سیگار میکشد. یاد امیر خان می افتم.
امیرخان، صاحب‌منصبِ بازنشسته‌ی شهربانی و همه کاره‌ی محله‌ی ما بود. او هنوز اسب و یراق و تفنگ داشت . عامو اسم اش را "میرغَضَب" گذاشته بود و او هم به‌ عامو، "نوکرِ‌اجانب" می‌گفت. او، خانِ محله‌ی بیات بود و همان حوالیِ آب و باغ و مزرعه داشت. دالانِ درازِ خانه‌‌شان به طویله‌‌ای راه داشت که اسب ها را می‌بستند. فصل گرما، دالان‌ پُر از صیفی‌جات بود. رنگِ گُلی هندوانه در قحط وغلایِ آن سال‌ها دل آدم را آب می‌کرد. من توی دلم می‌گفتم: "خوش به حال اسب‌ها!"... بعضی روزها که حکومت‌نظامی بود، امیرخان با اسب و یراق وتفنگ، روی قلوه سنگ‌های بازارچه، قاراپ قوروپ می‌کرد و من درحال وهوایی بینِ عشقِ به تارهایِ دمِ اسب او، و ترسِ از سبیلِ تاب‌داده‌اش، به سَراَندازِ مامان می‌چسبیدم و خودم را خیس می‌کردم...
عامو، دست‌هایم را کشید تا به تارهایِ دمِ اسب فکر نکنم. راست می‌گفت؛ باید به خودم فکر می‌کردم. به کسی که دنیا را نمی‌شناخت، آدمها را نمیشناخت و عامو را هم نمیشناخت. یکروز که سه نفری خانه بودیم: دوسی، نگاه خریدارانه ای به شوهرش انداخت و به من گفت: دورِت بِگردم، عامو مش‌مجیدات آنقدرها هم که فکر میکنی بد ذات و پدر سوخته نیست بدذات را طوری گفت که عامو شنید و درآمد چیزی بگوید؛ دوسی خوف کرد و از وضع مزاجی اش پرسید.( معنای رفتار اروتیک همسران را فقط همسران میفهمند). مزاج عامو، خط قرمز و نقطه عافیت‌اش بود، عامو، آنروز خندید و من دندانهایش را دیدم. دندان های عامو به ندرت دیده میشد. لبها و بخشی از اجزاء صورتش آثار سوختگی داشت و این به "سال آتش بارانی شیراز مربوط میشد..

پایان قسمت دوم

قسمت سوم

مزاج عامو خط قرمز و نقطه عافیت‌اش بود، عامو آنروز خندید و من دندانهایش را دیدم. دندان های عامو به ندرت دیده میشد. لبها و بخشی از اجزاء صورت اش آثار سوختگی داشت و این به سال آتش بارانی در شیراز مربوط میشد..

ما آنسال هنوز شیراز بودیم. دو سال ونیم بیشتر نداشتم و گروگان نشده بودم. خانه ی بازاچه فتحلی می نشستیم ، نرسیده به شیب آستانه. اصلش مال عامو اینها بود. طبقه پایینش را داده بودند دست ما و خودشان بالای سرمان بودند. اطاقها و تو پستو های پایین، همه انبارهای مهر و موم شده خرت و پرتهای عامو بود، و فقط سه دری پایین حوضی خالی مانده بود که آنهم مامی مینشستیم دست ما بود که زمستان و تابستان غُبر چاه میگرفت و یکجور نموری چسبناک داشت و ما بیشتر شبها را مجبور بودیم نیمه لخت بخوابیم و همه کارهای مامان توی همین سه دری جفت و جور میشد.

آن شب همه کنار هم خوابیده بودیم، زیر اندازمان مفرش های علاحده میانداخت مامان که غیر از من همه خودشان می آوردند. مال من را مامان خشک کن هم میگذاشت بنظرم اما رو انداز همه مان یک پوشن چهل تکه سرتاسری بود که هفت نفرمان را پوشش میداد. یکسرش را آقام زیرتنه میگرفت و مثل سنگ می افتاد و سر دیگرش در کنترل مامان بود . عامو به ما جمعیت زیرلحافی میگفت و من فرق لحاف و تشک را نمی دانستم. مامان طوری که بشنود میگفت: بگو ماشاالله عامو، بعد طوری که بشنود ولی نتواند ادعا مدعا کند ،با خودش غُم غُم میکرد که : تا کور هم بشین.خودش آرزوی یکیشو داره، الفسنک برای مردم کوک میکنند و وقتی هم میخواست، جای بیکاری پدر بنشیند و توجیه کند میگفت: میخوام بچه هام سر لحاف تشک، کش و واکش نکنن و نصف شب از خواب نپرند یکدفعه. اما آنشب، نصف شبی همه با صدای قرتراق از خواب پریدیم. انگار بیدار نشده ام من یکی و دارم خواب میبینم. از آسمان آتش می‌بارید، صدای شعبانعلی و بوی ترقه می آمد. همه با هم جیغ میکشیدند. من کنار سکوی چرخچاه چشمم توی هوا بود و جیغ میکشیدم. کوچه لبریز هوار و دو دوک شده بود. دوسی سرش را از کفشکن پایین کشیده که « بتول: رو سیا شده، بچتو بگیر لخت و پتی، نصف شبی از لب چاه، مضرت داره، شوهرت کو؟ بگو کاری که همه میکنن بکن مرد، حالا بخور فقط بلدی بخندی. دو باره گیر داده به این بدبخت،اینرا مامان گفت و چشمکی به آقام زد امان و الکی میگوید: محمدی رفته بیرون ننه، با قرمبشت اولی رفت، دوسی انگار نمیشنود ادامه میدهد: بگو پول ومولی هم داری باخودت ببر. بگو بینید همه چه میکنند و کجا میروند، ( آقام هم دستش رو دلش و خنده ) بگو حالا چرا می گربی. بگو فعلا یک جایی پناه ببرید. یا پناه بی پناهان. اصلا نمی فهمیدم چه خبر است. مامان با شکم پُر من را زده‌ زیر بغل و می‌دود. زن و مرد و کوچک و بزرگ سر و پایِ پَتی دنبالمان میدویدند. آدمها هی از خانه به کوچه و از کوچه‌ به بازارچه‌ میریخت و سیلی سرگردان بشیب "آستانه" سرازیر بود. آقام فقط یا سید علا الدین حسین میگفت، دهانها اما از هجومات می‌گفتند. هجومات شاه چراغ رسیده و عنقریب به اینجا میرسد، من نمی‌دانستم هجومات چیست و چطور می‌رسد. آسمانِ هی سرخ و زرد و سیاه می‌شد و هی قرُمبشتی صدا می‌کرد. از خانه تا حرم آستانه راه درازی نبود اما هر چه می‌‌دویدیم نمی‌رسیدیم، جفتِ ّبرادرهام گم شده بودند. عزیزی گم شده بود. من مثل ملخ چسبیده بودم به گُرده مامان و گم شده‌ بودم. عامو مش‌مجید پیداش نبود. صدای خنده آقام نمی آمد. مامان همه را صدا زد؛ اما صدا به صدا نمی‌رسید. بعضی دارند بر می گردند ! یعنی چه خبر است ؟ دربِ حرم بسته است. یکی میگفت برگردید برگردید. باید بر گردیم. یا سید علا الدین حسین. زن‌ها موها‌شان را ‌میکَندند و صورتشان را خنج ‌می زدند. خدایا چه کنیم؟ یا پسرِ موسی بن جعفر. مامان اَمَن‌یُجیب میخواند و می‌دوید. من زار میزدم. زمین وزمان به هم ریخته بود. چشم‌ همه رفته بود کله سرشان. دهانِ مامان باز و بسته می‌شد اما صدا بیرون نمی‌آمد. مامان میخواست خودش را به حرم برساند. او باید خودش را به حرم می‌رساند. کنار بروید!، بروید کنار، فریاد میزد: کنار بروید. میگفت: صدایم کو؟ صدایش کو؟...
صدایش شنیده شد، مردم کوچه دادند؛ ما عبور کردیم، من چسبیده بودم به مامان و عبور کردم؛ جلو رفتیم، حالا پُشتِ در هستیم و بقیه پشت سر مان. در بسته است. خدایا در بسته است؟ دَر واقعاً بسته بود؛ وای بر من، اینرا ماملان گفت. قفل ِ نقره ای بزرگی، راهِ ورود به حَرَم را بسته بود. حالا چه کنیم؟ هجومات دارد می‌رسد.حالا مامان قفلِ را دو دستی چسبیده و می‌کشد. من از توی هوا مامان را می‌کشیدم، همه داشتند همدیگر را می‌کشیدند. بازکُن، بازکُن، یا پسرِ موسی بن جعفر، یا باب الحوایج. اینها را مامان گفت و نَعره کشید، نعره کشید. (مثل موقع زاییدن نعره میزد ). قفل یکباره توی دست مامان باز شد. ...
مامان را زنها رویِ دست بردند داخل حَرَم و صدایِ معجزه معجزه، پیچید توی ضریح... بله معجزه قفل را توی دست مامان باز کرده بود ولی چه فایده، من خرابی کرده بودم تویِ خودم و ولو شده بودم زیر دست و پا. چشم مامان که به من افتاد از هوش رفت

خانمدوسی

قسمت چهارم:

بیرونِ حَرَم، هنوز ازهجومات می‌گفتند. هجومات تا شاه چراغ رسیده بود و به «آستانه » نرسید. مامعتقد بودیم جد آقا سنگین تر بوده و ...شاهچراغیها مال خودشان را سنگین تر میدانستند سالها بعد فهمیدم جد دو بزرگوار یکی بوده و هجومات هم کسی جز خودمان نبوده است. با دمیدن شفق، وحشت فرو نشست...
فردا پس فردا، مصدقی‌ها نوشتند "زاغه‌ی مُهمّات آتش گرفته". توده ای ها اعلامیه دادند" پلتیک زده‌اند، کارِ خودشان است". ولی عامو معتقد بود: "کسی نمیداند چه شده" و کسی هم ندانست . او آنشب خودش را به آب آتش زده بود. اما هیچکس حرفی جز همین چند کلمه از زبانش نشنید..
روزهای بعد، بلند گوها اطمینان میدادند جای نگرانی نیست؛ در صورتی که بود، چون من هنوز معنی هجومات را نمیدانستم و نمی فهمیدم چطور میرسد . به خیالم، هجومات، همان زالو ست. زالوهای توی کوزه‌ی آن پیرزن جهودی که با دوسی رفیق بود و شنبه ها توی کوچه ما با صدای کرپه و کشدارش، آهنگ "حجومت ... زالو ... تیغِ گوش» میخواند و تن و بدن ما را مثل بید میلرزاند... به خانم دوسی که میرسید، دَمِ گوشی چیزی می‌گفتند و مثلِ اَجِنِه ها می خندیدند. زنها که جمع می‌شدند، کرم‌ها به جانشان می افتادند و شیره‌ی شان را می مکیدند. بعد که گرد و قلنبه و سیاه میشدند، می سُریدند توی آبشی...و خیلی بی معنی می رفتند ته چاه .
دوسی به زن شعبانعلی ترقه فروش می‌گفت: "بذار بمکن مکینه خانوم، اینا که خون نیس، چرک و جراحته" حتما مکینه میدانست جراخت واقعا چیست اما من هنوز معنایش را نمی دانستم.
مامان اسمِ پیرزن را "ننۀ تندرستی" گذاشته بود. شب‌هاکه نمی خوابیدیم، عامو از کفشکن هوار می‌کشید پایین: " آهای بتول، کَّله‌کُمه‌هات چرا نمی خوابن، کَلّه وَرَم گرفتیم". کله‌کمه ها، یعنی ما. مامان که می‌شنید خجالت می‌کشید، و دقِ دلش را سرِ خودش خالی می‌کرد. دو دستی توی صورتش میکوفت و میگفت " به خدا آلان، صدای ننه‌ی تندرستی میزنم و به گریه می افتاد ". وقتی مامان سرخ میشدو این‌طور میگفت، من می‌ترسیدیم. من از "کَّله‌کُمه" و کّله وَرَم" و این حرفها می‌ترسیدم(6). "کامَرِفی" و "کاردیپَنا" و کامبریزه هم بود که یقین معناهای دیگری داشت و من اصلا معنای هیچکدامش را نمیفهمیدم. عامومش‌مجید، دندان‌ِهای استخوان‌قیمه‌ای‌‌اش را بیرون می‌انداخت روی سرمان هوار میکشید: "آهای بتول، بگو این ننه‌ی تندرستی آلان بیاد؛ خونم کثیف شده. " و من به‌ حتم می‌دانستم، کسی را آنها می‌گویند، ننه‌ی تندرستی نیست ؛ بلکه "مادرِ اَندَرغُرَبا" است ...راستی این مادرِ اَنَدر غُرَبا که بود؟

مادرِاَندَرغُرَبا برای من، همین وِروِره‌ی جادو و زالوهای توی کوزه‌اش . برای عامو، قانونِ ترک تریاک. برای مادرم، بیکاری پدر. برای سیف القلم، آتش جهنم. برای توده‌ای‌ها و تحت تعقیب‌ها، میرغضب‌هایِ حکومت‌نظامی و برای مملکت هم قحطی بود و بیماری و فقدان علم و فلسفه واخلاق و چه و چه. خلاصه هرکس برای خودش "لولوتَرسانک"‌ی داشت که هم دیگران را با آن میترساند و هم خودش از ترس به دامان آن پناه می برد .مامان شبهای شنبه برای تندرستی ما اسفند دود میکرد. یکشنبه‌ها "سیدحاج‌غریب" بَست می‌نشست. دوشنبه ‌ها به "سیدعلاالدین‌حسین" دخیل می‌بست و شب‌‌های جمعه هم وقفِ "احمد بن موسی، شاه چراغ" بود. آدم بزرگها به هر مناسبت توی سروسینه‌ شان می‌کوفتند و یزله می‌گرفتند، خانم‌دوسی با نیم‌گرآهنی برای آدمهایِ بد،خط ونشان می‌کشید، معلم‌فکلی‌ها به کورش و رستم و یعقوبِ لیث می نازیدند و متولیان مملکت هم، مثل پهلوان‌پنبه، شمشیرِ چوبی‌شان را دور سر می‌چرخاندند و دشمن، دشمن می‌کردند....

پایان قسمت چهارم

خانمدوسی

قسمت پنجم.

عامو که بچه اش هم نمی‌شد، مرا از والدینم قرض گرفته بود تا منگوله پای منقل‌اش باشم. او یادم میداد تار و کمانچه‌هایم را بفروشم. حال آنکه میدانست تار وکمانچه ای درکار نیست و اینها همه خیالات من است نمیدانم شاید هم میخواسته به نفس فروختن فکر کنم.

عامو راز کاسبی را به درستی می‌دانست. او قماربازی بود که از تقلب همبازیهایش خیر داشت اما به روی خودش نمی آوَرد چون خودش هم میخواست از شگردشان سوء استفاده کند. بنظرش همین‌ که از رازشان خبر داشت یکقدم از همه جلوتر بود. عامو واقعا چه جور آدمی بود آن شهامت شب آتشباران کجا، این حقارت کاسبکارانه چرا؟ آیا با کلمات شهامت و حقارت میتوان کسی را شناخت شاید باید به فراسوی ن چیز ها فکر میکردم.

گویا منزلِ آخِر را گم کرده‌ام . منظورم شب کوچه پس کوچه هاست . شب قربانی شدن‌ام پیشِ پایِ آقا! شایدحالا قربانی‌ِ باورهای همان آقا، مصلحت‌ اندیشی هایِ عامو، طبیعت ستم کش دوسی، نهضت ملی شدن صنعت نفت یا اصلا قربانی همه رویدادهای برزگ و کوچک تاریخ هستم.

اینکه پایان کار چه باشد معلوم نیست ، چون داستان تمام نشده و . دروغ ترین پایان بندی اینست که بنویسم دعای نیمه شبان دوسی مستجاب شده و مرا روی شانه های عامو خواب کرده و عامو لاشه را به مسجد کشانده

یا تر تیبی بدهم مخاطب باور کند دَمنوشِ رازَکِ خواب آور دوسی ، کیف دودِ تِریاکِ مش مجید را بی اثر کرده و مرا بخواب ناز فرو برده و همه چیز تمام شده است . از اینانبندی ها که بگذریم شاید هم حساسیت بی حد من و دوسی به بدذاتی‌های عامو، ریشه در مصلحت زیستی‌ خودمان داشته و بیچاره عامو، فقط بارِ عامومش‌مجید بودن اش را به دوش می‌کشیده است. من که بیاد ندارم شبی جایی، دست، یا پای کسی را بوسیده باشم. اما عاقبت با دُم اسب و نَخِ جارو تار و کمانچه ساختم به بچه های امیر خان دادم تا اجازه دهند توی دالانشان با یابوها هندوانه بخور و با پوست هندوانه هم ساعتی بازی کنیم . لایه های قرمز و سفیدش را گوشت و دنبه فرض می‌کردیم و یک قصابیِ حسابی راه میانداختیم، پاکت های خالی سیگار اسکناس مان بود و طشتک‌های بطریِ نوشابه هم، سکّه.‌...

اما مش مجید عاقبت صاحب نیم دهنه دکان وقفی توی انشعابِ منتهی به پشتِ مَنجلابِ مسجد وکیل شد، آنتیک فروشی کوچکی راه انداخت و به همه نشان داد چکاره است .

عامو بعد از کودتا، مرا همراه خودش بازار می‌برد. طوری که با کسبه اخت شده بودیم . گاهی پیش عامو از من تعریف میکردند و میگفتند بچه شیرین زبانی داری مشتی.عامو هم با یک بگوماشالله میشد و بدین وسیله موجه جلوه میداد. اما خانمدوسی معتقد بود مش مجید برای گول زدن مشتریها به جان من قسم میخورده . بادست کوفتی اش بشت گردنم میزده که، این را توی کفن بگذارم اگر تومنی دهشاهی بیشتر برام بندازه. من که یادم نیست . اما به هر صورت، آنچه برای عامو مش مجید مشکل آفرید، نه قَسم‌های بحق یا نا به حقِ او، بلکه شیرین زبانی‌های خودم بود. یک‌ماه‌ بعد از کودتا که توده ای‌ها را توی بازار میگرفتند ، من اعلام حکومت‌نظامی کردم و بازار را به تعطیلی کشاندم. می‌دویدم و فریاد می‌زدم، آهای خلایق، حکومت‌، نظامی شده!...بازار شلوغ شد، بعضی مغازه ها را بستند.بعضی فرار کردند، بعد که راست و دروغ کارم معلوم شد، کسبه به عامو اعتراض کردند و به او "نوکرِاجانب " گفتند. موقعیت عامو در حزب لطمه خورد و همین موجب شد که من دیگر هرگز رَنگِ بازار را نبینم. چند‌‌ماه بعد، در آبان سی‌وسه ، کارنامه‌ کلاس اولِ دبستان ام را از مدرسه حَدایق شیرازگرفتند و همراه با اصلِ خودم، به آدرس والدینم، روانه داراب کردند.

خانم دوسی، طبیعتی جاندار و همیشه زنده داشت. او بعدها داراب آمد و تا مدتها پیش ما بود و بعدها هم دیگر هرگز به شیراز برنگشت. سالها بعد، یک‌ بار که با وسیله خودم داراب رسیدم، شب بود. راه را گم کردم. خانه‌ی دوست‌ را می‌ جستم، سَر اَزقبرستان قدیم دَرآوردم. پیاده شدم. درست پشتِ غَسّالخانه ، چند قدمیِ مزار او ایستاده بودم. گریه‌ام گرفت، نمی‌دانم چرا، ولی اینطورشد.
اما نور پیکان گذاشت یکبار دیگر عبارتِ " نوبَر بنتِ غلامحسین‌خان شیرازی" را روی سنگ قبر او ببینم. سال 45 که دوسی در داراب مرد . من شیراز دیپلم میگرفتم و بضاعت آمدن داراب نداشتم و "و عاقپبت بقول شاعر "نداشتن نگزاشت بدانم که طبیعتِ بی‌جان چه طبیعتی ست #" شاید رمز گشایی از سنگ قبراو بتواند گرۀ داستان را بگشاید.

:




فاصله ها و خاطره ها- شیراز خاله فردوس
گوشی را که برداشتم تلفنچی گفت: آقای فرح با داراب صحبت کنید. صدای مامان گرفته بود و نایِ حرف زدن نداشت. خط هم که دیگر نگو، افتضاح. صدا به صدا نمیرسید .لار، جهرم، فسا، همه باهم صحبت میکردند تلفنچی گفت: داراب چرا معطلی!. من دستپاچه الو، الو، میکنم ...مامان، مامان، من نواز هستم من، ها چی؟ خوبم ، شما ؟ بله، بله، چی ؟ ... .کی؟ .چی‌میگی؟، مامان؟.. خاله ، دوسی، چطور؟ مشمول!...مشغول؟...الو...الو،الو...، من داشتم الو، الو می‌کردم که صدا اینبار گفت: تمام شد آقا، گوشی را بگذارید، ... من هم گوشی را گذاشتم و از کابین آمدم بیرون.
از لحن مامان دستگیرم شد مادرش دیروز رحمت خدا رفته و من و خاله فردوس هم قرار نیست داراب برویم . از قرار معلوم، دوسی قبل از مردنش مامان را مشمول‌‌ذمه‌‌ کرده نگذارد خاله فردوس برای مراسم اش داراب بیاید. اینکه چرا، باید صدسالی صبر میکردم تا از خودش بپرسم. راجع به نرفتن خودم ‌هم یقین بهانه شان امتحانات بوده.
پیش از ظهر که از امتحان درس منطق به خانه رسیده بودم. مسعود رسیده نرسیده، قبض مچاله ای دستم داد و گفت همین حالا باید تلفنخانه باشم. مسعود توکلیان، دوست و همخانه‌ام درشیرازبود و مدرسۀ شاپور پنجم ریاضی می‌خواند؛ ولی خودم همانجا ششم طبیعی بودم.
ازاطاقک تلفن که آمدم بیرون، دیگر حالِ طبیعی نداشتم و تمام خردادهای شیراز دورِ سَرَم می‌چرخیدند. سالهای زیادی، خرداد که می آمد شیراز بودم. حضور دو باره خانمدوسی در شیراز مصادف با دوره متوسطه من در داراب بود. دوسی کم کم ده سالی میشد کاری با عامو مش مجید نداشت و با همان بساط بزازی مختصر خودش بالاخانه کوچکی پشت مغازه حاج کریم ماست بند زندگی می گذراند. بعد از کودتا و رفتن من و دوسی به داراب، مش مجید را دیگرندیده بودیم البته از اوضاعش هم بی‌خبر نبودیم. عامو همان دهه سی، به بهانه‌ی بچه ازدواج کرده بود که بچه دار هم نشد. او برای مادرم پیغام فرستاده بود که "نوبر" را شماها یعنی ماها به روز سیاه نشاندایم. نمیدانم نظر خانمدوسی چه بود بیراه هم نگفته بود چون دلخوشی دوسی ما بودیم نه بیچاره مش مجید کسی که بد شد اورا دور نمی اندازند. چه معلوم خودمان بد نباشیم. بیستم شهریور نشده داراب بود. وقتی می آمد، خیال مامان آسوده میشد چون کار ثبت نام و رخت و لباس ما هفت هشت نفری تنهایی از خودش ساخته نبود در عین حال به عامو هم حق داده بود وگفته بود کسی دنبال ننم نمی فرسته، نمیشه بهش گفت نیا که غیرتش نمی ذاره.
برعکس ، سال ششم که شیراز آمدم خانمدوسی دیگر شیراز نبود و مادرم اینها بخاطر کسالتش اورا پیش خودشان داراب برده بودند. قبل از این، هر تابستان، مدرسه که تمام میشد، شیراز بودم. بلیط اتو شاهین سه تومان میشد که مزد سه روز لیمو جمع کنی در باغ های شهر بود هرچند یک تومن را فقط آقای تسلیمی میداد که باغ پایین و بالای قلعه اجاره اش بود و گرنه بقیه مثل باغ سوخک و اینها هشت قران میداند چون حساب میکردند دست کم روزی دو قران هم خرج نهارم میشد که با خودشان بود. مخارج یکماهه شیراز غیر از خورد و خوراک که مهمان دوسی بودم، با پول برگشت، جمعا سی تومان میشد که عمده اش را از عید به اینطرف جمع کرده بودم. از نظر مدرسه هم دغدغه نداشتم چون درسهایم غیر از املاء که هر سال دوازده میگرفتم، بقیه اش با نمره عالی قبول میشدم. با این اوصاف مانعی وجود نداشت که یکماهه خرداد را با خانمدوسی در شیراز به عیش و عشرت بگذرانیم. عشق اولم سینما و دیدن فیلمها بود که از رویشان نمایشنامه و پیش پرده بنویسم و زمستانها مدرسه داراب اجرا کنم. کلاس هفتم که بودم بلیط سینما سأنسی شش قران ردیف جلو برای دو تا فیلم بود باضافه چهار قران پول ساندویج که بعدها فهمیدم این که ورودی سینماها "اول ساندویج بعد سیما" نوشته اند همه اش الکی ست و ساندویج اصلا ربطی به سینما ندارد. خصوصا اینکه همیشه مجبور بودم خیار شورش را به زور پایین بکنم. من از آن موقع فهمیدم هرچه بقیه میگویند دروغ است و به درد خودشان میخورد. بعد ها به کلاس یازده که رسیدم بلیط سینما هم کم کم یک تومان شده بود.

خاله فردوس

قسمت دوم.
عشق دومم لب جوب خیرات بود، خانه خاله اینها. تا یادم است با دوسی میرفتیم آنجا و ترک عادتمان نمیشد، با سنجاقکهای لب نهر خاطره ها داشتم. حالا نه نهر است نه سنجاقک و نه خانمدوسی. نمیدانم چه کنم! دلم گرفته، دلم واقعا درد گرفته است! اینکه چرا نباید به خاله چیزی بگویم! اینکه خودم چطور تاب بیاورم . فرض کنیم به خاله نگویم، خب نمیگویم، تنهایی میروم،... مسعود هم طفلکی حرفی ندارد. هر چه بخواهم میدهد. یعنی حساب داریم با هم. از طرفی اتو شاهین مال خودشان است، توی رکاب هم شده روانه ام میکند بروم، حتما که نباید تک صندلی باشم . مشکل ام مامان است، مشکلم دوست آشناست که یکوقت نفهمند و یکجوری به گوشش نرسانند که بخواهد بلند شود برود داراب. آنوقت چه بکنیم. باید شیراز مراقبش باشم. حرف دوسی بیحساب نیست. حتما چیزی بوده. دارم فکر میکنم چه بکنم. اطاق مان کَلِ تیموری،همه اش ده دقیقه راه است، هوای خانه ندارم هیچ، فردا فیزیک داریم، حوصله این یکی را هم ندارم. میخواهد چه بشود، دل میخواهد برای خودم شعر بخوانم و همینطور بروم. از اداره تلفن انداخته ام کوچه چپرخانه و از مجسمه برگشته ام شاپور و حالا سه راه آب شر شری هستم، از فردوسی جانب غرب را گرفته سمت باغ صفامیروم، انگار کسی دستم گرفته میبرد. آنطرف خیابان کافه عباس اضفهانی این وقت روز تعطیل است، کارگرها زیر صندلیها را تمیز میکنند. اینجا شبها آتراکسیون است، خواننده دعوت میکنند. کاش ولم میکرد مثل فیلمها می پریدم م یک نیمی کشمش میخریدم، خشکه سر میکشیدم و توی دلم ترانه میخواندم. کافه عباس شبها کاباره میشود. اصلا سه ماهه تابستان شب و روز ندارد شیراز .خانه باغهای اطراف زند هر شب گاردن پارتی ست و تا صبح ساز و آواز و بگو بخند دارند. امسال سیرک بزرگ هند هم آمده، غو غا میشود. البته فعلا حرفش را میزنم. اصلش را مثل عاشقی گذاشته ام بعد از دیپلم، ماشینی گلکاری شده بسرعت از بغل گوشم رد میشود و تعادلم به هم میخورد. این اولین چالش جدی من با مساله مرگ است، فکر نمیکردم مرده ها به این سرعت از آدم دور بشوند و جایشان را به کس دیگری بدهند. حالا آن سر فردوسی هستم. دست راستم دارند پارک میسازند. و سمت چپ و مقابلم چادر سیرک بر پاست.اما توی دل خودم سیرک است. حیاط خانه، همسایه ها، صدای دعا و قرآن و گریه و نا شیگری مامان در این گونه مواقع، حالا خوبست لا اقل پدرم آنجاست و از خیلی جهات خاطر مامان جمع است.

گفتم پدرم. پدرم در عین اینکه میدانست داماد دلخواهی برای دوسی نبوده همیشه حرمتش را داشت و نازکتر از " نوبر خانوبم " به او نمیگفت خصوصا حالا که از دار دنیا رفته بود و دیگر نبود مرده بود. آدمها از مرده ها بیشتر میترسند تا از تقصیرات خودشان. حالا هم خوب موقعی رسیده بود، خوب و بد درهم است. دوسی هم متقابلا به آقام علاقه داشت و دورا دور مواظبش بود هر چند منتقد او هم بود که چرا در جوانی کار ثابتی دست و پا نکرده که حالا بخواهد آواره بحرین و گَتَر باشد. پدرم آن سالها دوهه شاطری میکرد و بیشتر از سالی یکی دوبار پیشمان نمی آمد. که آمدن اینبارش با رفتن دوسی همزمان شد. مامان معتقد بود از نیت خانمدوسی بوده که محمدی به موقع دست پر بالای سرمان بود. راستش آقام از دوسی کمی هم میترسید، یعنی ازش حساب میبرد. دوسی تعریف میکرد یکسال که از لامرد، پیش " برادرم"، شیراز بر میگشته، سر راهش لار، سراغ آقام را میگیرد آقام آنموقع لار نان سنکگی کار میکرد. خلاصه تا نزدیکای غروب دنبالش میگردد تا او را نانوایی پیدا میکند و چون آنموقع اتوبوس هم نبوده مجبور میشود شب همانجا توی نانوایی دم پاچال بخوابد. . دوسی میگفت آقات هر چه پِل پِل میکرد خوابش نمیبرد. خجالت میکشید پیش من پاشو دراز کنه. حرف هم نمیزد بی زبونی و حسابی تله افتاده بود. اسم آقام محمد بود ولی همه به او محمدی میگفتند. دوسی میگفت: گفتم محمدی من فردا صبح عازم شیرازم ،چند تاقوطی مسقطی و یککیلو یی هم چای قلمی کلکته میخواهم، گلابی هم بود، پروایی نیست . زحمتی نیست، پول میدم بگیر. گفتم بلیط هم تک صندلی، ساعت نُه بگیرد. میگفت دیدم آقات همان موقع بلند شد، شلوارش را پوشید و فرزی پرسید : میگی همی حالو برم؟ گفتم نه پدر بیامرز، کی گفته حالا ، بگیر بخواب بنده خدا این نصف شبی. حالو که جایی باز نیست، دیدم خیر، ول کن نیست، داره کمر بندشو سفت میکنه. گفتم کجا میری محمدی! من میترسم تنهایی تو این بیغوله به پیغمبر، میگفت محمدی برای خاطر جمع کردنم خندید و گفت : نه، نترس، کسی نیست. خمیرگیر مون تو انبار خوابیده. کاریش دوشتی فقط صدا بزن مرادو، خودش میآد، یه خورده ای خل و چل هست ولی آزارش به کسی نمیرسه بد بخت. آقام دستشو یکجوردور کله اش پِر داده بوده که یعنی از مخ فارغه)

گفت بلند شدم کفشاشو برداشتم گرفتم تو دست گفتم قربون دستات محمدی، غلط کردم، من مسقطی نمیخوام. بگیر بشین واله بلیط هم نمیخوام ، گفتم بخواب مرد حسابی تا همینجاشم زهره ترک شدم، خواب به چشمم نمیاد دیگه. میگفت آقات دستاشو گذاشت رو سرش و باشلوار همانجا گرفت تا صبح با نشست.

به فلکه ستاد میرسم. با دیدن ساعت گل به وستند واچم نگاه میکنم. مو نمیزند. ساعتم را هفته پیش آقام از خارج را آورده. وقتی روی مچم میبست، مثل تبلیغ رادیو گفت: یک وستند واچ که حض کنید. و بعد خندید. یکبار هم تندی پرسید: ساعت چنده؟ من به مِن مِن افتادم و باز خندید و گفت، عیبی نداره بابا، همه اولش همینطورن، عادت میکنی کم کم!. بعد دوباره پرسید حالا ساعت چنده؟...

میگفت اینبار با هواپیما آمده شیراز. دفعات قبل با لنج می آمد. تتمه خریدش را شیراز میکرد و راه می افتاد طرف کاراژ. هفته قبل که آمده بود خبر داشت شیراز هستم همان دم کاراژ سراغم را میگیرد. گفته بودند میشناسیم، همراه پسر حسین آقاست .کل تیموری می نشینند. حسین آقا پدر مسعود همخانه ام و البته پدر همه بچه هایش بود. داراب اتو شاهین داشت و شیراز هم سر شناس بود و دم کازراژ همه او را میشناختند.

بالاخانه ی من و مسعود دستشویی نداشت. مسعود میگفت من بقاعده پایین برای خودم نشسته بودم که دیدم محکم در میزنند، تند هم میزدند. کشیدم بالا، رفتم دم در. تا رسیدم ، شناختم..

حالا دارم صدای مسعود را میشنوم که داد میزد بیا نواز گمونم آقاته، میگه آقاتم، اینجا دم در. بیا پایین ببینم چی میگه ! بیا . گفتم چه میگی آقام که اینجا نیست ؟ بزار ببینم.کو. کجا بوده، کی آمده، ...

دوسالی میشد ندیده بودمش. رو بوسی که کردیم همین ساعت را از جیبش در آورد و آنتیک دستم داد. یکی دیگر هم داشت توی جلدش. بعد گفت هرچه داری بپوش بریم کاراژ بلیط دارم ساعت دو، از دیروز دنبالت میگردم . وقتی رسیدیم کاراژ فرزی رفت انبار از وسایلش کیسه ای برداشت آورد با هم آمدیم بیرون. بعد چیزهایی از کیسه در آورد و هی میداد و میگفت موزه اینها موزه، چند تا موزه، خوردی؟ و میخندید. شیراز هنوز موز نیامده بود و احدی نمی شناخت. من خودم فکر نمیکردم رنگ موز سیاه باشد. شنیده بودم مثل بادنجان است آما نه اینطور . خیال میکردم رنگ اش قهوه ای یا زرد متمایل به موزی باشد. بعضی همکلاسیها معتقد اند خورده اند ولی اعتقاد نکن رنگش را دیده باشند. میگفتند خورده ایم. ما هم میگفتیم خورده اند. موز را فقط گاهی بعضی شاطر نان سنگکی ها که از خارج می آیند با خودشان می آورند، البته نه آنقدر که به همه برسد.در دهانم که میگذاشتم انگاری توی کشتی نشسته بودم، سرم سر میخورد. میگفتند خیلی گرم است، یکابس است میگوی خشک و آبنبات هم می آورد آقام. ولی حالا هی میگفت موزاتو بخور،بخورشون، نترس قوت داره پوسشان را هم بکن سیاه شده اند تو خَنِ لِنج این همه راه، وقتی داشتم پوستش را مزمزه میکردم. همینطور که پول میشمرد گفت : یکجوریه ، نه ؟ نترس، بخورشون بابا، نمیشه نگهشون داشت بیشتر. بعد با خنده پولها را توی جیبم گذاشت و من بعد همه اش را دادم مسعود. گفتم پول هست حالا آقا. درست نشنید .گفت چه اشکال دارد، بیا اینها هم ببر برای رفیقت و کیسه موز را سرتمام دستم داد. بعد ازم پرسید کلاس چندمم و از کی شیراز آمدم. گفتم از پاییز همین امسال، مدرسه شاپور میروم دارم دیپلم میگیرم، بنظرم یک چیزی شبیه دیپلم از دهانش بیرون آمد و خنده اش گرفت .بعد بغلم کرد دو تا ماچ گذاشت تو چشام و باز خندید و ورفت سوار ماشین شد که برود . دست که برایش تکان میدادم تک صندلی نشسته بود.

خاطره ها و فاصله ها،

شیراز_ نهضت نفت،

خاله فردوس پاره سوم،

حالا چهار راه خیرات هستم. بیخود فلسفه میبافتم . معلوم بود کجا میروم. از تلفنحانه که راه افتادم و دور خودم میچرخیدم ، یکی داشت مرا لب جوب خیرات میبرد.

باید میرفتم، باید میرفتم خانه خاله تا دردم دوا شود گفتم درد ! درد چیست بواقع!

«دیگر به راستی می دانستم درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوشی، یا بریدن پا براثر یک تکه شیشه و بخیه زدن آن در درمانگاه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد، بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد»
این شرحِ درد را، ژوزه واسکونسلوس، در رمانِ "درخت زیبای من" نوشته. او یک دورگه‌یِ پرتغالی- سرخپوست است که خانه را به خاطر فقر شدید خانواده در کودکی ترک کرد تا نزد اقوامش در "ناتال" زندگی کند.

من نیز چنین احساسی داشتم هر چند آماده مردن نبودم. از طرفی، رازِدردمندی ام را به درستی نمیدانستم، چه برسد به اینکه بخواهم آنرا با کسی در میان بگذارم. درد آنروزم نه درد مردن دوسی، که درد تنها ماندنِ خاله فردوس بود.
از"وصال" که وارد " فرح " میشوم، یکی دو ساختمان مانده به خانه منصور دیوان، درب خانه‌ی‌ "خانم" پیدا می شود. درب کوچکتر از قدیم بنظر میرسد و از نهر و آب هم خبری نیست. تا یادم است خاله فردوس را اینجا دیده ام . دَر میزنم. پیشخدمتی که چهره مهربان دارد به محض دیدنم زبان باز میکند «مامان‌فردوس با خانمِ مُرسلین تشریف برده‌اند، شما آقا نواز نیستین آقا " سرم را یه علامت بله پایین می آورم. و او هم میگوید تیمور هستم، یادم نمی آید تیمور. اینجا خیلی هستند و همه هم به خاله "مامان فردوس" می‌ گویند. "مرسلین" هم نام مریضخانه‌ ای میانه خیام است که مسیونرهای مسیحی تاسیس کرده اند و هنوز "مسلمین" نشده . باید از خانه نیمساعی وقت میگذاشتم تا به آنجا برسم. دلم شور میزد. حتما خانم احترام دوله ناخوش شده، کشانده خاله راهم برده است. شاید هم بر عکس. کاش پرسیده بودم از تیمور. به "چهاررا خیرات" رسیده ام. باید مستقیم وارد خیام میشدم تا به مریضخانه برسم. دارم سمت "کل مشیر" می روم. گاهی آدم از کارهای خودش سر در نمیآورد، شاید گرسنگی مرا این سمت کشانده . شاید هم برای وقت کشی بوده یا اصلا موضوع دیگریست که فکرش را نمیکردم، گفتم چه پروا دو باره از داریوش و زند سر خیام بر میگردم و داخل میروم. حالا کَلِ مشیر هستم. "سینما دنیا"، سأنس دوم، شب نشینی درجهنم همراه یک وسترن قدیمی از "گلن فرد" گذاشته. آخرایِ فیلم اصلی است . ارحام صدر با لحجه‌ی اصفهانی به مَلَک‌الموت شیرینی تعارف می‌کند. من اما از صبح چیزی نخورده‌ام و دلم مالش می رود. روبروی سینما، بوی دو پیازه می آید .یکی دو پیازه جار میزند. کنارِ گاری دستی اش لقمه ای آلو می‌بلعم و وارد داریوش میشوم.



حالا با خاطره بعد از ظهری برفیِ در دهه سی، توی داریوش قدم میزنم تا از زند و خیام به مرسلین برسم . داستان با ورود غریبه ای به خانه شروع میشود. .بیرون برف می بارد. من دلتنگ دوسی با گل قالی بازی میکنم . عامو مش مجید پشت بام برف پارو میکند . غریبه یکراست رفته سراغ طاقچه و قاب عکس، انگشت گذاشته روی من، سراغ دوسیم میگیرد. دوسی رفته پیش اسحاق برای زن ها چادر نمازی بیاورد. من دزدکی پشت توپ چلوار نگاهش میکنم و پیش خودم همسایه ها را ردیف میکنم . این یکی خاله را ندیده ام. مال محله ما نیست .حالا او رو برویم ایستاده نگاهم میکند، بعد روی پا مینشیند، دستم را میگیرد، نزدیک چشمش میبرد، بو میکند و میگوید« خب تو... پسر... بتول هستی!؟ دارم فکر میکنم بِگَویم هستم یا نه، داشتم میگفتم نه که دستم را روی لبش گذاشت و بوسید. تازه فهمیدم دستهایش چقدر سرد است. دلم نیامد بگویم نه، گفتم هستم، دلم میخواست بپرسم تو که هستی خانم قشنگ، چه بوی خوبی میدهی .کاش برف نیامده بود، خاندوسی زمین نخورده بود و عامو با پارو او را از خانه بیرون نمیانداخت تا باصدای مخملی اش میگفت : من فردوس هستم، ؟ خاله فردوس.....
صحنه را بارها برای دوسی گفته ام او نالیده و همه را تف و لعنت فرستاده اما هیچوقت یک کلمه راجع به نا خواهریش فردوس به کسی بروز نداد.
دو سال بعد که به هم رسیدند و رفت و آمد پیدا کردیم. چیز هایی دستگیرم شدکه نمیدانستم.

خاطره ها ...

شیراز- نهضت نفت

خاله فردوس- پاره چهارم:



خاله فردوس، در حضور و غیاب، اسم خواهرش را به زبان نمی آورد و همه جا به او "خواهرم " میگفت. برعکس، کلمه فردوس از زبان دوسی نمی افتاد و دایما "ییچاره فردوس" بیچاره فردوس، می‌کرد. مامان با دوسی دعوا داشت که اینقدر خون به دلمان نکند. عامو مش مجید هم،، همین که اسم فردوس میشنید، همه را سینه فحش میکشید .
اما من کاری به این کارها نداشتم و به خاله فردوس عشق می‌ورزیدیم و او هم حسابی تحویلم می‌گرفت_ یا با ادبیات خودش "درکم میکرد" و برایم می‌مرد. من نمیدانستم چطور میشود برای کسی مُرد و گرنه حاضر بودم همان موقع برای همه شان بمیرم. خاله فردوس مثل خانمها حرف میزد. به قول دوسی، مقایسه زندگی اش با امثال ماها مثل مقایسه اطلس با متقال بود، هر چند دوسی با " بیچاره فردوس" گفتن های مدامش، اطلس خاله را پیش نظر همه کرباس کرده بود. مامان آه میکشید و می‌گفت: سیاه بخت تر از این دختر، پیدا نمیشود.
"این دختر" را فقط مامان به خاله می‌گفت. مثل اینکه در پیشانی نوشت‌ اش خوانده بود که باید همیشه‌ی دنیا "این دختر" باقی بماند.... بعدها که "جانِ شیفته‌ی" رولان را خواندم، نسبت خودم را با خاله در سرگذشت "آنت"، قهرمان کتاب پیدا کردم .
رومن رولان، سرگذشت زنی را نقل می‌کند که روحی شیفته و عاشق دارد و زندگی‌اش مانند رودخانه پرپیچ و خم است .رمان با شیفتگی آنتِ بیست و چهارساله به پدرش و مرگ او آغاز می‌شود. در همین زمان آنت باردار است واز ازدواج با پدرِ فرزندش سر باز میزند. سپس خواهر ناتنی‌اش را کشف می‌کند و شیفته او می‌شود و پس از یک سری رویدادها برای همیشه تنها می‌ماند... شاید برای همین بود که هروقت اسم خاله به میان میآمد، همه مان با هم آه می‌کشیدیم.
خاله فردوس سالی چند بار برای دیدن ما به محله‌ بیات میآمد. درشکه‌‌ خانم روبروی " مسجد نصیرالملک" پارک میکرد و جوانی سیاه چرده و چابک که همیشه همراهِش بود، خاله را از کوچه "امامزاده زنجیزی"، تا بازار چه فتحعلی و دم خانه همراهی میکرد، تحویل میداد و خودش جَلدی بر میگشت.

خاله آنروز تا غروب پیش ما بود. همیشه دست پر می آمد و برایمان خرمالو، کیالک و و اسباب فرنگی و برای مامان اینها هم جوراب و بلوز شلوار و چادرنمازی های رنگارنگ می آورد. بعد سه نفری پهن میشدند روی زمین و حرفهای خاله زنکی میزدند. حرفهای خودش که تمامی نداشت! از ملوک خانم و نا خواهریش فخرالزمان میگفت. راجع به خانم احترام دوله و شوخی های نعمان وقتی میگفت که دوسی آن دور و برها نباشد. عزیزی و مامان هاج و واج نگاهش میکردند و هی آب گلو قورت میدادند.
گاهی که خاله از شوخی زنها با خواجه نعمان حرف میزد،( خواجه نعمان آن موقع شانزده سالش بود ) دوسی استغفراله‌ میگفت و با نگاه چپ به حاضرانٍ، نرمای بین شصت و انگشت اشارۀ اش را به ملایمت گاز میگرفت و استغفراله میکرد.
و بدین تر تیب خاله فردوس نزد ما حضوری همیشه کمرنگ داشت اما وقتی هم میآمد جهانمان رنگی میشد. مامان آرزوی لحظه ای دیدنش را داشت و عزیزی با شنیدن اسمش ویار خودش میکرد. چون وقتی میآمد مامان اینها شیراز نبودند. و موقعی هم که اینها بودند، وقت آمدن خاله نبود . جرات بیرون رفتن هم نداشتند. بنظر عامو " معنی نداشت، زن و دختر جوان، چادر چاقچور کنند، بلند شوند هلنگ هلنگ اینهمه راه بروند قصر الدشت".....

برادر بزرگها یم با سوغاتی فرنگی هایش خاطره داشتند. کوچکتر از اینها هم داشتیم که خاله را نمی فهمیدند و همه برایشان خاله بودند. ما الحمدو لله از لحاظ نفرات، کم وکسری نداشتیم. عامو بشوخی از روی حسادت میگفت: محمدی و بتول همیشه، یکی توی راه دارند یکی نیمه راه.

خاله فردوس

قسمت پنجم

اما رابطه من و دوسی با خاله، طرح دیگری بود. جمعه ها که میشد، نان ظهرمان که میرفت پایین، جانماز دوسی توی دستم بود و پنج دری پشت سرش راه می رفتم تا نمازش را سر وقت میخواند. بعد بقاعده درشکه میگرفتم، سوار میشدیم و از گودعربان، مسجید نصیرالملک، تا قصر الدشت، لبِ جوبِ خیرات، پیش خاله میرفتیم. من دیوانه دم اسبها و تاق تاق سمشان بودم و با لق و لق تسمه درشکه توی دلم ساز و دهل میزدند و دوسی هم نخودچکشمکش دهانم میگذاشت تا میرسیدیم اول باغشاه. بقیه راه دیگر خاکی بود. درشکه تالاق تولوق توی مالرو میرفت تا میرسید لب نهر. بوی آب تازه که به مشام اسبها میخورد لبهایشان را روی هم فشار میدادند و صداهای دل انگیز در می آوردند. از آنجا تقریبا باید اندازه سر جاده تا خودِ پیر مراد پیاده میرفتیم. بعد کوچه باغها پیدا می شدند. از اینجا دیکر صدای سار و گنجشک و کلاغ بود که می آمد...
بعد به خیابان سنگی بزرگی می رسیدیم که گل به گل اش عمارتهای اعیانی دیده میشد که یقین توی سقفهاشان مروارید آویزان بود و آدمهایش روی قالی های اعلا می نشستند و جای نون پول میخوردند...
سر تاسر درازای باغ از بیرون با خرده سنگِ صورتیِ صاف مفروش بود که درب دولنگه خانه باغی در منتهی الیه سمت راست اش میدرخشید. و دو تا شاخ هم روی سر ستونهایش علم بود. فقط نمیدانستم چرا همه به آنجا باغ احترام دوله می‌گفتند. در صورتی که خانه خاله اینها بود. جلوی درب دولنگه خانه باغ نهری رد میشد مالامالِ آب زلال. یقین آبِ خیرات بوده که از قصر‌الدشت می‌آمده. دوسی موجوداتی را توی نهر نشانم میداد که نمیدیدم. میگفت: به سنگ ریزه ها نگاه کنم و ماهی نقره ای ها را ببینم که چگونه به سنگریزه ها نک میزنند. من فقط تخته سنگها را میدیدم و فرق موج و ماهی را نمیدانستم.
به مقصد که میرسیدیم، من در حاشیه نهر با سنجاقک‌ها بازی میکردم و به آدمشان هم میسپردند دن در، بکن نَکنم بکند تا یکهوی توی نهر نیفتم ، چند تا شکلات خارجی هم توی کیسه اش بود که هر وقت دلش میخواست به من میداد. با همه اوصاف به غُرّه سگها ترجیح میدادم و گاهی داخل باغ نمیشدم. خاطر دوسی که جمع میشد با زن سالخورده ای که پیشواز آمده بود داخل باغ می‌‌شدند و یکی هم از داخل در را کلون میکرد . بقول خاله اینجا همیشه تفنگچی داشته چون تا بوده یکی دوتا نوری توی زیر زمین هایش لور بوده اند .

اسم پیرزن فِزّه بود. خاله فردوس میگفت،فزه دَدِه‌سیاهِ خانه‌زادِ خانم احترام دوله است و من معنی خانه زاد را نمیدانستم . چشم راستِ خاله، وقتی حرفِ مهمی میزد خود به خود بسته میشد. دوسی بلندم میکرد، سه بار حلقه در را بکوبم، دفعه اول، صدای پارس سگها میآمد. خاله گفته بودد نترسم اینها سگرگ هستند و من از همین میترسیدم و گر نه سگهای بد بخت رخشورخانه سعدیه را بارها دیده بودم. دفعه سوم که در میزنم، دربِ بزرگ چوبیِ روی پاشنه می‌چرخید وسرو کلّه‌ی فِزّه پیدا میشد. رنگ وروی پیر زن مثلِ قیر سیاه بود. حتما صدای دَر که بلند می‌شده، خاله چشم راست‌اش را می بسته و میگفته :"فّزه ،بُدو، خارُم اینا اومدن"، و پیر زن هم، دوان دوان خودش را دم در میرسانده ...
یکساعتی طول میکشید تا ‌دوسی و فِزّه از همان در بیرون می آمدند و خاله فردوس هم همراهشان بود.

خاله را همیشه دم در با فزه و یک سبد خرمالو دیده بودم. اما "خانم احترام دوله" را در عمرم یک بار بیشتر ندیدم.

یک شبِ‌عاشورا که "خانم" ولیمه داشت، مرا به اندرونی راه دادند. سپرده بود سگرگها را ببندند و در کوچه را چهار طاق کنند تا هر که میخواهد بیاید نذری ببرد. سفره علی اصغر داشتند، رسمشان بود هر سال طفلی را نان میگرفتند و با حلوا دور میداند. خانم احترا دوله من را نامزد کرده بود. و کفته بودند بچه مظلومی است. بهتر از این نمیشد که قبله حاجات باشم. فرموده بود: دختر زاده "کربلایی نوبر" بیاورید، مروایش همه سال.. خانم، آدم مبادی آدابی بود و به همه حرمت میگذاشت و کسی را را یک لا صدا نمیزد، علی الخصوص ، خانمدوسی که خودی حسابش میکرد و کمتر از کربلایی نوربرخطابش نمیکرد. شاید اگر کمی به عقب بر میگشتیم ، دوسی لقب نوبر اللملوک و خودم عنواق مظلوم الولایه پیدا میکردم.

وارد خانه باغ میشویم. کلونِ در، سر جای خودش است و روبرویمان خیابانی دو طرفه است که وسط اش گلکاری شده و دوطرفش درختهای خرمالوست، ساختمان وسط باغ است و مختص به خانمها. یعنی بیرونی ندارند اینجا و همه جا اندرونیست چون مرد ها همه رفته اند خارج، آقا بزرگها همانجاها جا خوش کرده سود سهام میخورند، جوانترها هم یا قمار بازند یا تا وزیر وکیل نشوند بر نمیگردند. به سر سرا میرسیم با سقف آینه کاری شده و لامپهای زرد چراغ برق و بعد تالارکه دوتا شش دریِِ بهم چسبیده است .خانم احترام دوله روی تخت مرصع نشسته صندوقی آبنوس پیش رویشان است. صندوق چفت و بست و قفل و ملاف دارد. چند زنِ بقاعده دورخانم هستند و بقیه دور شان حلقه زده اند . همه سیاه تنشان است با چادرهای گلدار مشکی سرشان. خانم خودشان حریر ساده شرابه دار انداخته و تا آخر هم بر نمیدارد.

همه ساکت اند. خانم به خاله اشاره میکند . زنها به خاله چشم دوخته اند، خاله در صندوق را بازمیکند. در که میرود بالا ، روز محشر است. همه هوار میکشند شیون کنان توی سر و صورتشان میزنند. من افتاده ام روی دوسی و دوتایی باهم زمین میخوریم و من دیگز چیزی نمی فهمم .

دوسی میگفت: چشم خانم که به ما افتاده دستور داده در صندوق را ببندند و برای همه شاطره خنک بیاورند.

شب توی راه، سرم روی دامن دوسی بود. با دست پشت کمرم میزند و با درشکه چی درد دل میکرد. قبه شاهچراغ که پیداشد، درشکه بوق زد. دوسی سلام فرستاد، و من چشمهایم را باز کردم. مشتی داشت می پرسید : نگفتی تو صندوق چی چی بود شاباجی؟ و شلاقش را توی هوا پِرداد . دوسی نگاهی به من انداخت و پس از اطمینان،گفت: بمیرم الهی توی صندوق ،راس مبارک ...با خون تازه، بمیرم الهی که هر سال همچه امشبی باز میشود. و عزاداری میکنند.

از درشکه که پیاده شدیم زانوی دوسی درد میکرد و من سرم گیج بود .

دوسی هم آنشب گریه کرد. نمی‌دانم برای سر مبارک بود ِیا بخاطر فردوس. عاشورا هم که نبود، اسم خاله که می آمد، دوسی گریه اش میگرفت. راستی خاله فردوس که بود و چه سر گذشتی داشت؟ کاش فقرا هم شجره نامه داشتند!














----------------------------------------------------------------------------------
توضیحات ملاحطات و نکاتی ذر باره چهار پاره مربوط به «خانمدوسی»

با عرض پوزش، زیر نویسها و ارجاعات مرتب نیست و نیاز به ویرایش دارد.
توضیح (1) = این خاطرات به سالِ کودتا مربوط می‌شود که من شش ساله بوده‌ام اما ریز‌خاطره‌ها به قبل و بعد از آن بر‌می‌گردد. قانونِ ملّی شدن صنعت نفت در سال (1329) تصویب شد، اما نهضت تا سال سی و دو و سقوظ مصدق ادامه داشت. محدوده‌ی زمانی‌ این خاطره‌ها، سه تا شش ساله‌گی من را در بر میگیرد بنابر این نقشِ خیال در آنها پُر رنگ‌‌ تر از واقعیت است و در مورد واقعیت هم بیشتر با چشمِ بزرگ‌سالی به گذشته‌‌‌های دور نگریسته ام.
(2)-الف -یک توپِ قماش ( حدود بیست مترپارچه در یک بسته ) - قُماش= پارچه ( پارچه ها غالبا، "کرباس" و"کُدر‌‌ی" بود)
ب- گَز و گَزی - واحد طول قبل از مقیاس متریک ،" گَز "بوده و اضعاف آن "نیم‌گز" و "یکچارک" میباشد . ابزار اندازه گیری در بزازی ها هم "نیم‌گزِ آهنی" بود که طول آن از "نیم متر" کمتر بود.
(3)- مَوال بوی تُرُشال میداد = مستراح بویِ گندیدگی میداد-- در محله های قدیمی شیراز توالت‌ها معمولا توی دالان خانه تعبیه میشدند واغلب سرگشاده و غیر بهداشتی بود.
(4)- بلورِ بارْفَتَن = اصطلاحی است که از دوره قاجار متداول شده، نوعی شیشه‌ی نیمه‌شفاف و ضخیم. اشاره به چیزهای سفید و نورانی.
(5) بُخوری شدن= در اینجا یعنی معتاد شدن. کسی که بطور غیر مستقیم در معرض دود و بخار افیون قرار بگیرد و نا خواسته معتاد شود. بخوریِ خواجه (حافظ) شدن مثلا نوعی صنعت ادبی است. میخواهم بگویم با شیرینی اشعار حافظ به دود تریاک عامو معتاد شده بودم.
(6) سیاه خان و اسکلت او - هیولاي خوفناک با قدي به طول ۲۵۹ سانتي متر و هیکلي باوزن ۲۵۰ کیلوگرم- اهل لپوییِ زرقان فارس - ساکن شیراز .حجم جمجمه وي ۱۴۷۰ سانتي متر مکعب بود. طول دست او ۱۱۷ سانتي متر و طول پاي او ۱۲۵ سانتي متر بود. به علت حجیم و سنگین بودن جمجمه و گردن و سنگین بودن هیکل او و فشار دائم این وزن زیاد روي ستون فقرات ستون مهره‌ها در ناحیه سینه و پشت به طرف عقب و کمي به سمت راست قوز برداشته بود. اگر این قوز وجود نداشت، قد کامل او بیش از ۲۵۹ سانتي متر فعلي مي‌بود. در سال ۱۳۰۱ شمسى آقاى دكتر ذبیح الله قربان نگهداری از سیاه خان لپویی را عهده دار میشه و تازمان مرگ از اون نگهداری میکنه ، پس از مردن سیاه خان دکتر قربان به بهانه ی اینکه دانشکده پزشکی شیراز هزینه ی مراسم تدفین رو به طور کامل بر عهده گرفته تا مراسم آبرومند باشه نمیزاره جسد از شیراز خارج شه و جلوی بستگان سیاه خان جسد رو دفن میکنه اما پس از رجعت اونا به روستاشون نبش قبر میکنه و جسد رو به مکان نامعلومی میبره و به مدت سه سال نگهداری میکنه تا آبها از آسیاب بیوفته .... بعد از اون بافت نرم بدن رو کاملا از بین میبره و اسکلت کامل رو به دانشکده ی پزشکی انتقال میده .( نقل بریده بریده از اینترنت )
سیاه خان در دوره خاطرات من یعنی سالهای 29 تا 32 زنده نبوده اما پدرم تعریف میکرد وقی از کنارِ نشستۀ سیاه خانِ رد میشده، قدش تا زانوی او میرسیده ( که البته پدر اسطوره سازی و اغراق هم میکرده)
(M)در نگارش جدید ، دشمن دشمن به جای شولم شولم گذاشته شده، شولم، شولم، لفظی است ظاهراً بی معنی، مذکور در داستانی از کلیله و دمنه برساخته ٔ مردی بازرگان بدین شرح که : بازرگانی شب هنگام به نزدیک زن خفته بود، آوای پای دزدان از بام شنود، نرم نرمک زن را بیدار کرد و گفت به الحاح از من بپرس که این مال از چه راه به دست آورده ای. زن به اشارت شوی پرسیدن گرفت ، مرد انکار کرد و زن اصرار. پس مرد چنانکه دزدان بشنوند گفت اگر با کس نگوئی بگویم که این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانستم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران می ایستادمی و هفت بار میگفتمی که «شولم شولم » و دست در مهتاب زدمی و به درون رفتمی و آنچه از خواسته توانستمی برگرفتمی و با کمک همان افسون از روزن برشدمی. مهتر آن دزدان بشنود، شادمان شد و هفت بار شولم شولم بر زبان راند و پای در روزن نهادن همان بود و به گردن فتادن همان. مرد برخاست و چوبدستی برگرفت و شانه هاش محکم فروکوفت... : در این خاطرات به کار گرفتنِ استعارۀ شولوم شولم برای پهلوان پنبه های حکومتی، به منظور اشاره به اقدامات مردم فریبانه آنها بوده است.
(F) بعد از تمام شدن کار مصدق و حضور دوباره شاه ، سرخوردگی آدمها به نهایت رسید. نتیجه ظاهری این وضع، رواجِ مسخرگی ، لودگی و سخنهای بیهوده و جُکهای مستهجن بین مردم و خندیدن به همه چیز بود . من باید دراین شرایط بزرگ میشدم، آدم میشدم و می بالیدم . مضمونِ فحش آلودِ زیر را اهالی بازارچه برای خودشان کوک کرده بودند. این ساعت و ای منبر/ فتحعلی با قنبر/ امشب بلا تکلیفه/ فلان جای خلیفه. اصل و صحیح این مَتَلک را بخاطر ندارم. اما فتحعلی و قنبر و خلیفه ،سه نفر از شخصیت های دکاندار بازارچه بودند که در اینجا به هزل کشیده شده اند( این آدمها را دیده بودم). منظور از "ساعت"، شاید ساعتِ بزرگ گلدسته آستانه بوده که در پنجاه متری بازار چه بود . ساعت آستانه زنگ داشت، اما زنگ نمی زد . "منبر" ، به گمانم، (شاید) اشاره به منبر نان سنگکی خلیفه بوده - به جایی که نان ریخته میشد منبر میگفتند. کسی چه میداند ، شاید این قضیه مربوط به تعطیلی نانوایی خلیفه یا قحطی یا گرانی بوده که به نقد اجتماعی کشیده شده ، به این معنا که : حالا که ساعت و منبر و فتحعلی و قنبر همه تعطیل اند و خویشکاری مثبت ندارند، پس همان بهتر که هر چهار مورد باهم بروند فلان جای خلیفه که نانوایی اش تعطیل شده (که البته شاید در کلمۀ خلیفه ایهام و دو پهلویی هم بوده ) خب اینهم نوعی اعتراض بوده یقین.
(7)- البته کلماتِ دیگری مثلِ "کامَرِفی" ، "کاردی پنا" ، "خنجِ خِش..."، و "... بالشتکی" هم بوده که کاربرد‌های دیگری داشته و همه برای بچه ها ورعب آور بوده، چون بچه ها بنظرم با استعاره میانه ای ندارند و حتما با ید معنای قابل فهم کلمه را بدانند و برای همین همیشه سوال دارند...
(10)- چند ماه بعد از کودتا ، یکشب که عامو پای منقل، حافظ می‌خواند ، به من گفت تو هم شِغِرتی بگو؛ (یعنی حرف یاوه ای بباف) من هم این قصه را که از خانمدوسی شنیده بودم، برایش خواندم.
یه پادشاهی بود که سه‌تا پسر نداشت
دوتاش کور بود، یکیش به کُل، چِیش نداشت .
اونی که چِیش نداشت، رفت تو یه بازاری که دَر نداشت .
تفنگی خرید که، لوله نداشت .
اسبی خرید که، گردن نداشت .
زد به کوهی که، کمر نداشت.
سه تا آهو دید، دوتاش زخمی بود، یکیش به کُل جون نداشت .
با تفنگی که لوله نداشت، زد به آهویی که جون نداشت .
رفت ورفت تا به سه‌تا دیگ رسید.
دوتاش سوراخ بود، یکیش به کُل ته نداشت .
آهویی که جون نداشت، گذاشت توی دیگی که سر نداشت ،
اونقدر پُخت و پخت که گوشتش سوخت ولی استخونش خبرنداشت .
رفت و رفت تارسید به سه تا چشمه .
رید دوتاش نَم بود، یکیش به کُل نَم نداشت.
دهانش را گذاشت به چشمه‌ای که نَم نداشت .
اونقدر خورد و خورد که هنوز بر نداشت.
عامو خیلی از این قصّه کیف کرد طوری‌که هروقت نهضتی‌ها خانه‌ی ما بودند، من را وادار میکرد آن را بخوانم. منهم میخواندم و آنها هم خوششان می‌آمد. قصه‌ی پادشاهی که نبود و نداشت وو نکرد و انگار هیچ. درست مثل سرگذشتِ خودشان در نهضت .




نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

خاطره‌ها و فاصله‌ها سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۳ ۱۱:۶ ق.ظ

 

 برادرم، هدایت

    بهار آن‌سال براي من با يك مصيبت آغاز شد؛ مصيبتي سنگين كه ميتوان گفت اولين چالش جّدي من با مسئله‌ی مرگ بود. سه روز مانده به سيزده، به قول مادربزرگ، نحسي سيزده افتاد روي خانه‌ی ما و تا شانزده‌ فروردين كه هفته تمام‌ شد، نمی‌فهمیدیم چه بلایی سرمان آمده‌ است. من همان‌ روزها نوشتم، «لاشه‌ی يكي، در یک سحرگاه در پس‌كوچه‌ها پیدا مي‌شود،  لاشه‌ی ديگري با آبگوشتِ زندان عادل‌آباد وَرم‌ مي‌كند تا زندگيِ پُرمَلال، گلِ سَرسبدِ خانواده را باچشماني هنوزباز، ايستاده بمیراند.

 .. بعد از خاكسپاري، وقتی همه سراغ زندگیشان رفتند، من تازه یادم به بهار افتاده بود و يكراست رفته بودم سراغ اطلسي‌ها. او دست مي‌كرد زير خاكِ باغچه و مي‌گفت،  اینجا مثل اوگانداست، چه خاك پُررنگي!.  پمپ‌ِآب را كه روشن‌ كردم، گفتم، "درسته، بوشهر با جاهاي ديگه فرق داره، اینجا علف‌هاي خودرو با اولين‌ بارِش جوانه مي‌زنند، مي‌شكفند، بذر مي‌دهند و مي‌ميرند. يعني دَه‌پانزده روزه همه‌ی کارهای حياتي‌شان را به انجام می‌رسانند و به انتظار بارشی ديگر، دل خوش نمی‌دارند. بيستِم فروردين كه بیاید، خبري از شكوفه نيست". او به شكوفه مي‌گفت ستاره . دريغ از يك ستاره...دلم گرفت. انگار زندگی را با خودش برده بود، چيزي مثلِ پايان‌ِ جهان ...

      روزها که گذشت فهمیدم دیگر او را نخواهم دید. کسی را که از اَزَل مي‌شناختم، از همان موقع كه فرق موج وماهي را نمي‌دانستم و او برایم توضیح می‌داد. بعضی روزها می‌رفتیم چاه‌بیدو، زيرِ بيدهاي مجنون مي‌نشستيم و به آواز قورباقه‌ها گوش ‎‌می‌سبردیم. او آنها را از صداشان می‌شناخت.  ماهي‌ها که دسته‌دسته رد مي‌شدند، من ذوق‌زده مي‌شدم و او فقط نگاهم مي‌كرد ... الان دلم مي خواست اينجا بودی، دوباره  مي نشستی كنار اطلسيها ..دست ميكردی زير خاك باغچه ومي‌گفتی: " نِواز، خاک اینجا مثِ اوگانداست ". بعد، بلند مي‌خنديدی، از همان خنده‌هاي قدیمی و من هم مي‌زدم زير گريه. بعد می‌دیدم که خانمدوسی م با دل‌دردِ کهنه‌اش ،چمبره زده دور كُنده نارنج و با حركت دَوَراني انگشتانش  توی هوا، یک چیزِ بلندِ ساده‌ی بسیارنقش را ترسیم میکند  و هی صورت‌َش را خنج میزند.


    هر حادثه‌ به نظرت مضحك می آمد و به خنده‌ات وا مي‌داشت.  وقتي خبری ازبدبياري‌ِ یکی از ما  مي‌شنيدی، قبل از چاره جویی، می‌خندیدی، آنقدر که ازخنده سیاه  می‌شدی. آنروز توي آمبولانس وقتی دست يخ‌زده‌ ات توی دستم بود، دایی‌رضا شروه می‌خواند که" ولم تاتو نیایی من نخندم..." ، گفتم حتما  يك استكان، یک استکان‌چای، حالت را  جا مي‌آورد، اما دیدم حسابی ترس برت داشته و مرگ را جدي گرفته‌ای. قبلا، گاهی که میترسیدی، مثل بچه‌ها دل دل ميزدي اما این‌بار نه . نگاه که میکردم آسوده خوابیده بودی.

   روزِ چالسپاری، وقتي رسیدیم كنار آن گودال، همه فکر میکردند کار مهمی انجام شده. همه چیز طبیعی بود، حتی حالت خودت.  وقتي  از آن بالا نگاه کردم چهره‌ی طربناكی داشتی. خط های تبسم را دیگران هم توی صورت‌ات ديده بودند. بعد که دورِ آن تلِ خاك جمع شدیم تا از وضع تازه‌ات مطمعن شویم، گفتم حتما خودت همين دوروبرها هستي، و بودی. می‌دیدم جايي روي یک سنگ قبر نشسته ای سيگار دود مي‌کنی. بعد بلند‌شدي و پشت به ما رفتي. شانه هایت از پشت تکان می‌خورد و باز داشتی  می‌خندیدی،  فهميدم مرگ را به سخره گرفته اي. یادم آمد يك جايي خوانده بودم  آدم مرگِ را با مرگ خودش تجربه نمي‌كند، راحت شدم، پريدم يك مشت دانه ريختم جلوي کفترهایت.  مادر غم‌باد گرفته بود حرف نمیزند، بيني دخترعمه شده بود عين لبو . توطاقت نياوردي، راهت راگرفتي و رفتي دوقدم بالاتر طرف مزار آقام. پشت به قبر نشستي و آخرين نخِ  سيگارَت رابيرون آوردي، روشن كردي و دودش را فرستادي پایین. اين درحالي بود كه، من تا عصرهمان روز، فرصت سيگاركشيدن پیدانکردم

 براي چِلّه واقعا انتظار كشيديم .زمان به كندي مي‌گذشت .خصوصا براي آنها كه به زندگي عادي بر  نگشته بودند. وقتي زندگي ريتم عادي خودش را دارد، مرگ‌و مير آدم‌ها، تاثيری روی زنده ها ندارد. اما وقتي به مرده ات فکر میکنی، انگار باسرعتی کیهانی از تو دور می شود.  درست در چنين  فضايي  بودم كه خیالی مرا به درون كشيد. حواسم را كه جمع كردم، كسي داشت مرا با كسره صدا مي‌كرد، نِواز...یواز...

 اواخر تيرماه، من ،مادر، پسر و همسرم، همه چیز را  گذاشتیم و راهی سفر شمال شديم...

 یادم باشه راجع به کبوترها چیزی بنویسم....

 

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

مرداد آبي (2) چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ ۵:۱۳ ب.ظ

  مرداد آبی

سال‌ها پيش، درنامه‌ای ارسال نشده به يك دوست نوشته بودم " هميشه لاسیدن با زبان برای فریب عقل و فرار از واقعیت‌ ،گريز‌گاهي بوده كه آدم خودش را از خيالِ باري كه روي دوشش هست فارغ کند، چه یگانگی در زبان و اندیشه و عمل به اختیار  نیست و شرايطي مي‌طلبد كه سخن گفتن در باره اش بیهوده است " حاليا نيز بر همان باورم ، با اين تفاوت كه اکنون از قطعیت‌ها دل بريده، به ذره‌های کوچک هشیاری قانعم.

     من بي خواستِ خود اين جا کشانده شدم. بي قرارِ رنگي، بي انتظارِ گشايشي. وقتي در اين وادی غرق شدم، وقتي سر از پاي نشناختم، وقتي در حضور‌ عريانِ خويش به خلوت نشستم، دانستم، لحظه‌اي شكوفا كه چنين خود به خود روی میدهد، در كنارِ هر نظمي كه باشد، خواه در طبيعت، خواه با آدم‌ها وخواه در هنر، لحظه اي قابل اعتناست زيرا دربر دارنده بلند مرتبه‌ترين ارزش انساني، يعني "شادی" است.

    بَعدها دانستم تنها يك رويدادِ خودآمده مي‌توانسته  روزني از آنچه زندگيِ با معنايش می‌نامیدم یر من بگشايد تا بیاموزم كه براي يافتن هر چيز بايد به دنبال غير از آن چيز باشم .

 دانستم، پوشیدگی راز آميزي بيرون از "من" وجود ندارد و هر واقعيتي در آشكارگي خودم پنهان است. كافيست به خودم نيز چنان چون اُبژه‌اي بيروني بنگرم.

 دانستم پُرسِمان هايِ وجودي، چنانچه از ذهنی ساکت برخاسته باشد، دنيايِ واقعي‌تري را پيش چشم آدم مي‌گشايد و راهگشايِ چاره جويي‌ها‌يش مي‌شود.

    درآن سال، يك وجه نامرئی، پوشيدگي ای راز آلود، افسوني بر خاسته ازمرگي نابه‌هنگام، دل سپردنی ناگهاني به نداي دوست، يله شدگي من در شب در دريا، اثراتِ سحر‌آميز يك پاسخ روشن به راه‌هاي گريز، یا نمیدانم چه چیز ، مرا به جریانی كشانيد كه ناگهان  سر راهم سبز شد  بو چنان شوري  آفريد که احساس می‌كردم طلبيده شده‌ام. بله من به يك فضايِ تابناك و هشيار كننده طلبيده شده بودم. به روئياهاي مردم‌ی که سالها بدون ديدنشان در میانشان زندگی کرده بودم. آنها که در عينِ بودن، تمايلي به ديده‌شدن نداشتند و بر خلاف من" سوژه‌هایی بدون صدا بودند. سوژه هایی خاموش چنان چون گل سرخ که بی صداست ...

 قریب به این مضمون را سالها بعد در یک قطعه شعر آلمانی یافتم .

 گل سرخ بدون چراست/گل مي‌دهد، زيرا گل مي‌دهد/ نه مراقب خويش است ونه اشتياق به ديده‌شدن دارد...

 بايد اشتياقي به ديده شدن نمي‌داشتم. بايد  چون مردم عادي بدون جلب نظر دیگران خود را ذره كوچكي از آن‌ها مي‌پنداشتم و بدون مراقبتِ دستوري ازهستی خویش در يك نوع مراقبه و سلامتِ خود به خود و دایم به‌سر مي‌بردم، بايد مثل خودشان مي‌دانستنم که چه غم‌ها و شادي‌هاي نيامده‌اي در انتظار منست تا با اعتنا به چیزهایی كه سال‌ها به آن‌ها می‌خندیده‌ام به پيشواز‌ شان بروم . بايد بطور خود‌بنياد به هر دَستاويز کوچکی كه موقعيتِ هستي شناختي‌ام را تثبيت مي‌كرد توسّل می‌جستم و كوچك و بی مقدار بودن خود را چنان چون مردم عادی، در نیایشی روزانه، رکعت به رکعت تکرار می‌کردم.

 گفتم چرا آدمی معمولی نباشم. آدمی که درحقيقتِ خودش زندگي کند نه در حقيقتِ آرمانيِ دیگران. آدمی که معنای لذت و درد را یک نكته بيش نداند و آن اينكه "هست". کسی که  بداند لذت و درد تجربه اي مربوط به "خود" است و قابليت انتقال به غير را ندارد. میخواسم از آنها باشم. از آنها که زمان را با كيفيتِ تجربه‌ی نِشَسته در آگاهي‌شان مي‌فهمند نه با فواصلي كه عقربه‌های ساعت طي ميكند.  خصلت هایی که آنان را قادر میسازد تا بتوانند خود را از زمان و مكان و چيزها جدا ندانند و به بهانه نجات دیگران به حریم آنها تجاوز نکنند. در مقابلِِ اين مردم، کسانی را می‌دیدم كه  موجودیت‌شان فاصله‌ی بینِ "ایده آلهایِ نظری نخبگان" و "رفتارهای عملی مردم عادی" را پُر میکرد . اين‌ مدعیان  دقیقا همان کسانی بودند که من خود را از آنها میخواستم و با آنها همذات پنداری داشتم. و این روش باطل همه سالهای جوانی من ودوستانم را در بر گرفت و مارا به بیراهه برد. من بتدریج دریافتم که در خصلت های فردی ام، نوعي تحميل به خود و تجاوز به  ديگران وجود دارد که باید آنرا ترک کنم.

 آدم ممكن است تصور كند تجاوزگر نيست، اما،به قول معروف: "هنگامي كه پايِ يك ايده آل، يك عقيده و  یا يك ارزيابي لفظي يا غير لفظي به ميان مي آيد، نوعي حس قاطع بودن به وجود می آید كه به تدريج به نوعي تجاوز گري تبديل ميشود. درپشت اين تجاوزگري، پشتِ‌پا زدني وجوددارد كه بتدریج انسان را بي رحم وخشن مي‌سازد". ومن تا آن زمان بیشترین بی رحمی‌ها را نسبت به خود ودیگران مرتکب شده بودم.
 

 نگارش تيرماه 87 . 

 

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |

تو بگو دوشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۵۴ ق.ظ

   

مرداد آبی :

مشق و شب -  ویرایش اول

پارۀ نخست:

تو بگو حالا من کجا بروم با این آشفته حالی- اصلن- آمدن من اینجا برای - بهرِ- ب خاطر- چه بود یادت نیست از آن بالا که آمدیم پایین- تو یادت نیست- ما داشتیم دور سر خودمان می‌چرخیدیم پسر- تو یادت نیست؟  مراجع قدرت دروني! - پاسخ فوريی! - پاسخ آني!- این حرفا - حرف - حرف - ها - تو را یاد چیزی نمیندازه - یا نمی‌اندازه یا نمی‌دانم کِی بود چه موقع و کجا یا - دمِ خانه‌ یا خونه ی آن - آدمِ گرفتاربود - تو یادت نیست ما گم شده بودیم بنظرم - خودمان را - گم کرده بودیم تو - داشتی مثل - سگ من هم داشتم - پشت سرت می دویدم - آمدم آمدی - دَم خونه‌ی اون آدمِ - یادت نیست! همون آدم گرفتار؟- من پشتِ سرت بودم - مثل ... - تو مثلِ ... نمی دونم - یادم نیست - خواسته باشم- هرگز گفتم برگردم همون جا یا همان جا برگشتم  توی خیابان - یا - خیابون -  و -  دویدم سمتِ یک کیوسک  بنظرم - و زنگ زدم به یکی که می شناختم به نظرت-  يك - دوست بود به نظرم- بارون میومد - باران- و -  تو هم به من گفتی - باران بند آمده -البته - با یک است- یک دفعه!-  چشامو كه باز كردم - گیرکرده بودم يك جايي تو ی چند تا  بُتّه -یا بوته‌ی - خار و چند- تا - حشره هم داشتند تار می تنیدند دورِ - من- یا - از - قبل - تنيده - بودند که رسیدم - من- یادم هست - داشتم توی خودم دست و پا ميزدم - تو - هم -  بودی - بعد رنگ‌ها آمدند و هی عوض شدند - رنگِ - چيزها و رنگِ رنگ‌ها مرتُب عوض می شد - رنگای نارنجي چهارگوش - قلنبه بنفش - گِرد سفید - بود مثلِ - عکسِ آن - جوانک بود جوان - بود - ماه- اونوخت با پاي برهنه - یا آنوقت آمدم خيس - دویدم توی علف -ها - یا علفا - نور يك جور عجیبی ازلاي شاخه - ها - می با رید - من - با همه شان حرف زدم با-  تو - با - خودم با او - چیزها - و همه چیز در ادامه ی همان جاده ی باریک و بلند بود وقتی از آنجا آمدیم پایین و گم شدیم توی جنگل گمونم - یا گمانم -  تو - چیزی یادت نیومد! نه! نه!- بعد چیزها شروع کردن چرخیدن -کیوسکِ تلفن- من و - بقیه چیزایی كه دُور و بَرَم بودن - همه - دُورِ هم مي چرخيديم - دند - چرخ -چرخ-چرخ-چرخ و اين همین جور رفت  تا - یک باره - تو ی دلم یخ شد و نشستم روی -زمین- نشست - و - چِشا- مو - بَ- س سم- دیگه-

دوباره كه نگاه كردم همه چی عوض شده بود و از خانه عنکبوتی و بقیه چیزا-چیزها - هم خبری نبود- فقط خَسّتگی بود - و - من - بودم - و - یک - جایی بود - که انگار باز شده بود روی من - یا - رویم باز - شد هیچ -چی- چی -چی- مِثِ اولش نبود چیزی - آزارم نمی‌داد کار - نبود و - موقعیت نبود و - کسی مرا نمی‌شناخت و درست از همان جا بود که تو  کیج زدی و خراب - شدی - روی من و دیگه به -یاد - نیاوردم !-نمی دانم چند سال - طول کشیده طول حالا-  ولی من هنوز کنار همان کیوسک هستم و  گوشی هم توي دستم - دستم -دستنم -نه دستم - دیوانه - یعنی تو - واقعا  ...-نه! نه!- همه چيز درست است همینطوری نوشتم -حتی - گوشی تلفن مثل همین حالا اصلن - بوق می زد اصلن - فکر نمی کردم بتونم یا - بتوانم-  خودم را تو ی آینه ببینم -کدوم -کدام - کدوم آینه! چه طور!- نمي دونم- فكر كنم در ادامه همون جادۀ باریک و بلند افتاده بودم يك جايي كه نمي‌دانستم كجاست- تو - هم معلوم نبود كدام گوري رفته بودی هرچند - هميشه دلم میخواست جايي باشم كه تو  نباشي جايي - كه همه باشند غیر از - تو  همه‌ی آدمها و - همه چیزها- هرچه - از اولش بوده هرچه - ديده ام - و - هرچه - شنفته ام - آنجا - همه جمع بودند - حتي  نمايش نامه هايي كه سالها گم شده بودند -همه - حتّی جا ها ی فراموش شده -مکان مکان ها- برایم زنده شده بود و  فقط مانده بود - که - شب آنها را بنویسم- خب - حالا چی مي خواهي چكار كني حالا - حالا- میخوام دو باره میخواهم در فاصله بين من و آن كاغذِ چسبيده به ديوار - وار - وار- وار- بدون پاك کردن کلمه ای همه چیز را دوباره بنویسم- سم- چه چیزایی رو- سم-!- همه چيز را - اينكه چرا بايد احساس رضايت كنم- نم - نم نم - این که فکر نکنم- نم - تو همیشه با من بوده ای - بنظرت -ت- ت-  اگر مثل چی- مثل چی مثِ - س- دنبالت نمی آمدم- جالا چی - می شد ایا اینها را هم بنویسم!- هوم - بنظرت دوباره باید هوم- یا هی - بنويسم - و - هي - پاك كنم! خب بنویس اول ببینم! می- نِ -وی- سم- 

در حالی که آن آدم داشت به سمت باغ مي رفت با اسب- من - داشتم از مقابلش مي آمدم-آمد-  منظورت همان آدم گرفتار است آخه! ما داشتيم همراه هم مي آمديم- براي يك لحظه - فكر كردم یک رهگذر معمولی مثل خودم هست آنجا - آخه - آدمهاي معمولی مثل تو- كم - نيستند درعين حال ترجيح دادم -كمي احتياط كنم برای همین را - هم - را كج كردم بطرف - اش - و پيچيدم سمتِ خودم - حسابی تر - س- بَرَ م داشته بود- آ -خه - او هم راهش را صاف کرد  طرف -من- كج کردم- باز- درست از همان سمت كه مي آمدم - می آمد- و تو خودت با چشم خودت مي ديدی ؟- نه!- نمي دانم چرا نمي توانستم -پشت سرم را نگاه كنم و - او - درست همون موقع كه نمي - تونستم - از رو به رو - با - من - یکی شد و بنظرم توی گوشم -یک - چيزي چه چيزي - گفت!- محض خدا اينقدر لِفتِش نده!- صداش مثل هَم -هَم- هَمه بود - مثل صداي تظاهرات از - فاصله - درست- نمي توانستم از- دور  به - فهم- ام - چه ميگويد خدا - ي من - تو كجا رفته بودی - نكنه -دو باره ره زده به سرت!

-نه - من توي خودم بودم دراز - كشيده بودم پشت- پلكهای خودم- یا بنظرت پشت درِ - يك آپارتمان بود- یا -یا - یا- دت نمی آید دم باغ- یادم - نیست- اما - به - وضوح ميديدم آ - دم های- هایدیگري - های دیگری- هم- يكي- يكي - و دو- تا - دوتا مي - آمدند- آمدند پشتِ- همان در - بسته !- آن آدم  كه رسيد آنجا همه - راه دادند- عبورکند - مثل يك آدمِ - خيلي مهم - هم- همه- درست رفتند داخل! - خير- او ايستاد - پشتِ- در- بلند - بالا - و - با وقار با لباس مِشکی هيچكس - حرفي نمي زد - فقط  همه سعي داشتند - يك - چيزي را  به یکدیگر نشان بدهند - چیزی که هیچ نمیشد - دید فقط - می شد با آن بود انگار دوباره- زده -به - سَرت!؟

 بعد مراسم شروع شد- اول اش مثل شروع-  یه یک   بارون بود- یه بارون بي - مُو - سه - مه - مثل خَمینه - خِمینه - خمینه - بفهمي- نفهمي -با چند تا ق - ط - ره سرگردون شروع شد- بعد سنگين شد و اوج - گرفت  و -جِلّ -و -جِلّ - شروع كرد - باريدن ریدن- ریدن - حالا - ق - ط - ر - ه - ب - و - د - که - م- ی -با- ر- ی - د!- كه اينطور! بعد يكباره آروم شد و بعد- تِك - رار- بعد دوباره آروم گرفت - اين بار مثل - هِق- هِق - هِق- هق هق هق - شده بود حالا-  هركي سعي داشت ديگري رو آروم کنه- کند - آرام - خب - شما آن موقع چه - كارداشتی -آقا!- من! بنظرم داشتم دنبال مدادم - دم - دم ميگشتم ولی تو آرامش -داشتی آرامش - داشتم- مثل بقیه - نبودم آرام- مثِ آروم  - طوری - که می توانستم خودم را بين همه پیدا کنم- خيلي خب - خیل -ی-ی-ی-ی-ی خب!- حالا - بيا سَرت رو - سر تو - بذار روي شونه - شانه‌ي - من - و کمی آروم بگير- تو- بهتره براي - آ - را - مش - دنبال چيزی غير از آرامش باشیی!- این صدای تو بود؟ - نه - صداي خودته - من- دارم -داستان مينويسم.  

   شبهاي بعد فقط صداي زوزه مي آمد. زوزه ماده گرگي كه بچه اش- بچه جوان - جوانک پسرک- را  - ربوده برده مرده - خورده باشند آن زن - شبها میرفت توی باغ - باغ- باغ - جای خلوتی گير  مي آورد و هی زوزه - زه- زه - زه میکشید!-هی- زو - زه- می - کشيد - هی...-كدام زن؟... زنِ همان آدم!-... کدام - آ- دم؟... همان آدم گرفتار - تو - يادت نيست !؟ نیست نیستنیست...

                                                                                                همین.

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط نوازاله   | لینک ثابت |