نیمه برات

درد پای پدر بدتر از آن بود که فکرش را می کرد.از روزی که از نخل افتاده بود پدر خانه نشین شده وتوان حرکت نداشت دوا ودکتر هم انگار فایده ای نمی کرد."بوا امروز نیمه براتن  هیچی تو خونه نداریم" .پدر فقط سرش را زیر چادر شب  پنهان کرد.چادر شب با هق هق خفته پدر آرام ارام می لرزید.

شاتو پریشان وپشیمان از  کلامی که گفته بود شانه لرزان پدر را بوسید واز اتاق بیرون آمد.

داس وزنبیل پدر گوشه حیاط بود.زنبیل پراز مورچه را چند بار به زمین زد تا مورچه ها ازآن جدا شوند. چادر ش را روی سرش انداخت و دو گوشه آن را به دور کمرش سفت  بست.از حیاط بیرون آمد.پدر صدای بسته شدن در را شنید چشمان اشک بار پدر به سمت بالا چرخید.

خدرو گله را از ولات بیرون می برد.گله جلو ومندال هم پشت سر.چهارتا میش شاتو هم توی گله بودند .یکیش هم اوسن بود.شاتو  مهربان صدایش می زد.

خودرا سریع به کوچه رساند تا از گردوخاک پای گله در امان بماند.

"خدایا هیچ سالی نبوده که ما نیمه برات نداشته باشیم .همیشه بوام از شهر چیزی  می خرید وروز عید خیر می کردیم" یادش آمد مادرش که زنده بود با چه وسواسی نقل وبیسکویت را درون زیرها (استکان ها) می چید  واو هم  دوان دوان آن ها را به در خانه مردم می برد .هر چه مادرش داد می زد ندو می ریزه اما او سرخوش تر از این بود که به  کلام مادر بماند.

این فکر خودش بود " خارک هم شیرینه خیلی هم خوبه به جای شیرینی وبیسکویت خارک می دیم"

جلوه گری درخت کبکاب از دور نمایان بود .از همه  نخل هایشان بلند تر بود.همیشه هم شکر خدا پرثمر.

به باغ که رسید یکسره به سراغ کبکاب رفت .به آن تکیه داد ونفس عمیقی کشید. پرونگ را دور کمر ودور تنگ نخل سفت کرد.داس را گوشه چادرش گذاشت وبه آرامی خودر ا بالا کشید ...یا علی ...  هربار که پاهایش را روی تاپول ها سفت می کرد  تنش را به تنگ نخل نزدیک می کرد وبا حرکت تنش پرونگ را هم بالا می کشید.

پنگ های خارک  به سمت زمین سرخم کرده بودند .پنگی که از همه پربارتر بود را نشان کرد .بسم الله گفت بریدن را شروع کرد.خش خش مرموزی اورا از بریدن بازداشت."شاید  صدای بادن " پنگ را برید وآن را روی زمین پرت کرد.به پایین که رسید پنگ را درون زنبیل گذاشت وآن را روی سرش قرار داد. "خدایا شکرت" . به سمت ولات حرکت کرد.دلش آرام نداشت . دلش می خواست آقا را ببیند وبا او درد دل کند  وسلامتی بابا یش را از خدا بخواهد. حتی یک روز با خودش نیت کرد که چهل شب یه چراغ فانوس روشن ببره در حسینیه .ولی بعد از نیت خودش پشیمون شد .آخه یه دختر که نمیتونه تو تاریکی اون هم چهل شب بره وچراغ روشن رو ببره دم حسینیه .توبه کرده بود  و از خدا بابت نیت نشدنیش طلب بخشش کرده بود.

"خدایا به حق امروز به حق صاحب الزمان دلم رو نشکن ...نبینم بوام دیگه گیریخ (گریه )کنه. خودت شفاش بده" خط  خیس اشک صورتش را به لرزش انداخت.

در سرا باز بود.فکرکرد شاید مشهدی غلوم به عیادت باباش اومده . صدا زد بوا بوا .روی سکنچه که رسید زنبیل را زمین گذاشت .گوشه پنگ را با دستش گرفت و آن را بلند کرد. بازصدای خش خش .مار با سرعت از گوشه زنبیل به سمت دیوار حرکت کرد. شاتو داد زد "یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان... خط نگاه شاتو اما به  مار نبود...پدر وسط در اتاق ایستاده بود

شهریور89

برگی از ایام

مادر ، خاله ومادربزرگم روی مهتابی در پناه سایه صبحگاهی خانه نشسته بودند.توی  سرا پایین مهتابی بازی می کردم و با صدای مادربزرگ و صدای قلیان و توپ رونی (با فتح واو) صبح را ادامه می دادم.زمین حیاط کاملا سبخی بود.با هر بار شوت کردن کلی سبخ روی پاها یم می نشست. عرق کرده بودم و همین هم باعث می شد خاک بیشتر به بدنم بچسبد.

خاله ام بلند شد و رو به سمت پله های مهتابی حرکت کرد.سوی چشمانش به طرف من بود.لبخندی زدم  اما خاله یکباره به زمین افتاد.مادر ومادر بزرگم هردو به سمتش دویدند. خاله روی زمین افتاده بود اما  انگار اعضای بدنش هر یک جداگانه می خواستند از زمین بلند شوند. هیچ یک از اعضای بدنش به اختیار نبودند .رنگ چشمانش هم تغییر کرده بود .

مادرم دستش را زیر سر خاله که مدام تکان می خورد گذاشت .اشک از چشمانش سرازیر بود وقطره قطره بر صورت خاله می چکید.زن های همسایه  که از روی دیوار شاهد ماجرا بودند خود را به حیاط مادربزرگم رساندند.یکی از زن ها رفت توی مطبخ ومقداری آب آورد. زبانم بند آمده بود.با یک دست به سمت خاله ام اشاره می کردم وبا دست دیگر لباس مادرم را می کشیدم.اما مادرم توجهی به من نداشت.زن همسایه مقداری آب پاشید و شانه های لرزان خاله را به مالش گرفت.لختی که گذشت ،

از تکان های غیرارادی اول کاسته شد.صدای نفس ها هم آرام تر شده بود.مادرم مینارش را که خیس شده بود از سر باز کرد ، مینار خاله ام را  هم همون اول باز کرده بود.

زن همسایه که اشک های من را دید با دست اشاره کرد از اونجا دورشوم.از پله ها رفتم پایین وبه سمت دروازه رفتم.ورودی منزل مادربزرگم دالان بزرگی داشت طاقی شکل به طول قریب به چهارمتر وارتفاع آن نیز برابر بلندی خانه بود که به آن دروازه می گفتند. دلم نیامد از در بیرون بروم برگشتم.خاله ام  را نشانده بودند ولی باز هم شانه هایش را مالش می دادند...

از آن زمان سال هاست که می گذرد ، مادربزرگم را از دست داده ام ، مادرم کنارم نیست .اما از خداوند مسالت می کنم طول عمر با برکت به همه زنان زحمت کش دیارم خصوصا خاله ام که اکنون مقداری هم کسالت داردعطانماید.