عروس ولات

تقدیم به بانو( ف . ا ) که بزرگواری هایش را از یاد نخواهم برد.

مشهدی صفیه  یک سر بند را دورانگشت اشاره دست راستش پیچاند وسر دیگرش را هم به انگشت دست چپش. بعد آن را به شکل ضربدری درآورد و به زینب نزدیکتر شد.زینب  انگار پیشاپیش شدت سوزش بند انداختن را حس کرده بود صورتش را جمع کرد وسرش را قدری  به عقب خم کرد.مشهدی صفیه لبخندی زد بند را آرام روی  صورت زینب قرارداد با هربار بازوبسته کردن دست ها وحرکت بند روی صورت گرد زینب ،آخش بلند می شد  خودش را بیشتر جمع می کرد. گونه هایش سرخ وسرخ تر می شد.مشهدی صفیه بند را روی پارچه ای که روی زانویش قرارداشت کشید وآن را تمیز کرد ودوباره  ... .صدای کل  مادر وخواهرو زن هایی که توی خونه بودند دردش را کمتر کرده بود.خواست خودش را توی آینه ببیند.فاطو آینه  را جلوی صورت زینب گرفت.خوشگل شده بود.خودش را انگار که خجالت کشیده بود جمع وجور کرد.

حالا نوبت ابروهایش بود که باز مشهدی صفیه می بایست درستش می کرد.آرام آرام وتار به تار از ابرویش را برمی داشت.

-دی قربون زیر ابرو کردنت برم.چیش حسود کور.صدای مادر در میان کل زن ها گم شد.

-خیلیش مونده .این جمله را با درد گفت.

-نه دیگه تمومن .الان سیرمه(سرمه) هم می کشم تا  خوشگل خوشگل بشی. ماشاالله نوم خدا.خوش به حال عبدی.

دل زینب با شنیدن اسم عبدو لرزید. چیزی تا شب نمونده بود و می بایست زودتر آماده می شدند.صدای نی و دست زدن مردم به خوبی شنیده می شد. خونه  مشهدی محمود، بابای عبدو سه چهارخانه بیشتر فاصله نداشت.

 کار مشهدی صفیه که تمام شد زن ها را بیرون کردند.فاطو  بقچه لباس زینب را که روش یه پارچه توری سرخ کشیده بودند آورد وگذاشت پیش پای زینب.حیا ودرد بند صورتش را حسابی گل انداخته بود.

ماکسی  اش را پوشید .

-دی نوم خدا .الهم صل علی محمد وآل محمد .چیش حسود بترکه .بو ودود اسفند فضای اتاق را در خود گرفته بود.

کفش سفید ،ماکسی زرد با گلهای قرمز پهن ،روسری سرخ ،صورتی گرد وزیبا ،چادری سفید و دلی لرزان و عاشق... 

آبان ۸۹