غریبه

- آقا ...عامو ! گرما یه طرف ، ای پس مرگ "بهمن " هم خو لار آدم کل کل می کو.

صورت آفتاب خورده وسیاه شده اش را به تمامی درون دول پر از آب فرو برد وتا جایی که نفس داشت به همان حال ماند.

کفش وجورابش  را کند و پاچه ی شلوارش را بالا کشید. جای نوک بهمن تا بالای قوزک پایش پیدا بود. دستش را به درون دول آب فرو برد ، مشتی آب به پاهایش پاشید ، سوزش پایش التیامی نداشت ، کل آب دول را روی پاهایش خالی کرد.نیم خیز شد وکیفش را که در مسیر آب بود جابجا کرد.

همانجا به نخلی که سایه اش خیلی از خودش کوتاه تر شده بود تکیه داد .روبروی سلارهایی که آب ، تن ترک خورده ی آنها را به هم می پیوست.دستانش را از دوطرف رها کرد.پهنای شانه اش ، اندازه ای بود که  نخل را بگیرد.نفسی کشید .بوی شرجی وهندوانه های رسیده ونارس را درون ریه هایش کشید.پیش چشمانش نه چندان دور دریا بود.لنج ها در پی روزی صاحبانشان در یک خط مستقیم به سمت شمال وبعضی هم به سمت جنوب در حرکت بودند.یادش آمد باید فصل میگو باشد. یادش نمی آمد که چند وقت می شد که دریای ولات را ندیده بود دلش برای شوری آب ، سنگ ها وچورهایش تنگ شده بود.از اون شب  که  رها کرده بود سالهای زیادی گذشته بود.

تنش لرزید ،  نسیم ، تن عرق نشسته اش را به لرزه انداخته بود . 

پوشال تاپول ها وسط سر عرق کرده اش را که کاملا بی مو شده بود آزار می داد.نای جدا کردن خود از تنگ نخل را نداشت.

سرش را به سمت چپ متمایل کرد.هلیله بود.دیار پدریش .

دوباره پرسید :راسی گفتی بچه ی کی هسی ، اسم بوات چنن.

بیل را کنار سلار رها کرد و به طرفش برگشت :گفتم خو عامو مو بچی مشهدی حسین هسم.اسمم رجبن

ذهنش یاری نمی کرد که آیا تولد رجب در ولات بوده است یا نه.

-بوات حالش خوبه.

-الحمدلله.راسی عامو تو خو مثه ما حرف می زنی اما (با ضم الف) قیافت مثه ما نی .از کجا می یای.

-آب ... او  داری یا نه .خیلی تشنه م .

رجب رفت سر چاه وبندی را بالا کشید .قمقمه ای به ته بند وصل بود که برای خنک ماندن بعد از هر بار نوشیدن آب دوبار ه به درون چاه می انداختش.

با ولع زیاد آب را نوشید .

-من ... مو  اسدم ... مال همین جا ولی ...

سوزشی در دماغش پیچید واشک بر چشمانش نشست.

-خیلی وقتن دور از ولاتم.

-تو اسدی ! ... 

حرف رجب در هق هق اسد گم شد.

صبح تنهایی

آخرین خبر این بود که تا مطاف رسیده اند ..دی عبدو از روی نگه (با فتح نون و تشدید گاف) سمت عالی را نگاه می کرد.اما اثری از لنج  پیدا نبود. بیست روز ی می شد که  خداکرم ،شوهر دی عبدو با جهاز مشهدی صفر عازم کویت شده بود.همین دیروز بود که جهاز حاج عبدالله که با جهاز مشهدی صفر در یک روز عازم سفر شده بودند به بندرگاه رسیده بود.هم اونها خبرداده بودند که مشهدی صفر اینا جهازشون تو مطاف خراب شده. آفتاب به نیمه آسمان بندرگاه رسیده بود. اضطراب وگرما ونور خورشید جسم و جانش را می آزرد.قصد باز گشت کرد.هر چند قدم که برمی داشت بر می گشت وپشت سرش را نگاه می کرد.اما فقط آب بود و آبی.

 در راه از دکان عبدالرضا کمی پرپین خرید و به سمت کپرا راه افتاد. کپر آن ها نزدیک امامزاده و شمال پاسگاه بود.نزدیک که شد صدای  گریه عبدو را شنید که از گرما وگرسنگی  گریه می کرد. یک ماهی بود که ناخواسته دنیای کوچک مادری را رها کرده و به دنیای دیگر پای گذاشته بود. قدم هایش را تند تر کرد به کپر رسید .فامو دختر بزرگ خداکرم ،عبدو را روی پایش گذاشته بود وتکان می داد.  صورت سیه چرده عبدو را خط باریکی از اشک ورنگ  سرمه سیاه  تر کرده بود.نشست وپیراهنش را بالا زد .از بس که تند دویده بود مقداری شیر پیراهنش را چکنه کرده بود.سینه اش را توی دهان عبدو گذاشت.  عبدو آرام شده بود.هر بار که عبدو مک می زد سوزش  خوشایندی تن دی ماشو را آرام ، می لرزاند. دستی روی موهای سیاه عبدو کشید.روزی که خداکرم عازم سفر کویت بود گفته بود که :گلال عبدو را خدابه خواد توی آقای جابر می چینیم ونون وحلوا خیرات می کنیم. بعدش هم توی بند تفنگ ردش می کنیم تا بزرگ که شد آدم رشید ونترس وزرنگی بشه.

چشمان عبدو آرام آرام بسته می شد.مادر سینه اش را از دهان عبدو بیرون آورد. اما عبدو هنوز گرسنه بود .مادر سینه دیگرش را به عبدو سپرد وتن خود را به تنگ (با ضم ت )کپر تکیه داد... عبدو را روی توی مختک گذاشت وغذا را آماده کرد.کشک  ،ماسو،خرما و نان همه آنچه بود که تویزه آنان را برکت  می داد.

... به نظرم بندی یا چیزی توی پنکه ی جهاز گیر کردن.صدای مشهدی صفر بود که می خواست فردی به زیر آب رفته و بند را از دور پنکه باز کند.مثل همیشه خداکرم که نفسش از همه بیشتر بود کاردی برداشت ودرون آب پرید.نفسش را حبس کرد وبه زیر آب رفت.تور با بندهایش پنکه را کاملا درون خود گیر انداخته بود.تا آنجا که نفسش یاری می کرد بند ها را می برید و نفسی روی آب تازه می کرد ودوباره.این بار که روی آب آمد گفت:بعد موتورکو چالو کنین بینیم حرکت می کنه یا نه... چشمان مطاف اما گویی طعمه دیگری یافته بود.آب یکباره به خود پیچید وسرعت گرفت .مشهدی صفر طبق قرار از توی خن  موتور را روشن کرد...صدای موتور به آرامی هرروز نبود . از خداکرم هم خبری نبود لنج در تلاطم بود .جاشوها از سینه وطفر وبغل های جهاز خداکرم را صدا می کردند.موتور خاموش شد وچند لحظه بعد آب هم خسته از چرخش ناخوشایند خود آرام گرفت...

...صدای سرفه های عبدو مادر را ازجای پراند ،خروسی آوازی ناتمام سرداد ."بوی بسم الله " روز داشت تمام می شد.ستاره ها خود را از بین پیش های کپر به دی عبدو نشان می دادند.بند مختک را گرفت وآرام آرام تکان داد ،اما عبدو انگار آرامش را گم کرده بود.

آفتاب آرام تر ازهمیشه چشمان خودرا به روی بندرگاه گشود.دی عبدو ایستاد. جهاز نزدیک اسکله بود. همه روی خن بودند .اما نه انگار هیچکس  توی جهاز نبود .خود را جابجا کرد ولی انگار بابای عبدو پیدایش نبود...

موج ها نیز همراه با لیک لیک دی عبدو سر به سنگ می کوفتند.عبدو بی بابا شده بود.

مهر89

بهانه ای برای دوباره آمدن-نیمه برات-

درد پای پدر بدتر از آن بود که فکرش را می کرد.از روزی که از نخل افتاده بود پدر خانه نشین شده وتوان حرکت نداشت دوا ودکتر هم انگار فایده ای نمی کرد."بوا امروز نیمه براتن  هیچی تو خونه نداریم" .پدر فقط سرش را زیر چادر شب  پنهان کرد.چادر شب با هق هق خفته پدر آرام ارام می لرزید.

شاتو پریشان وپشیمان از  کلامی که گفته بود شانه لرزان پدر را بوسید واز اتاق بیرون آمد.

داس وزنبیل پدر گوشه حیاط بود.زنبیل پراز مورچه را چند بار به زمین زد تا مورچه ها ازآن جدا شوند. چادر ش را روی سرش انداخت و دو گوشه آن را به دور کمرش سفت  بست.از حیاط بیرون آمد.پدر صدای بسته شدن در را شنید چشمان اشک بار پدر به سمت بالا چرخید.

خدرو گله را از ولات بیرون می برد.گله جلو ومندال هم پشت سر.چهارتا میش شاتو هم توی گله بودند .یکیش هم اوسن بود.شاتو  مهربان صدایش می زد.

خودرا سریع به کوچه رساند تا از گردوخاک پای گله در امان بماند.

"خدایا هیچ سالی نبوده که ما نیمه برات نداشته باشیم .همیشه بوام از شهر چیزی  می خرید وروز عید خیر می کردیم" یادش آمد مادرش که زنده بود با چه وسواسی نقل وبیسکویت را درون زیرها (استکان ها) می چید  واو هم  دوان دوان آن ها را به در خانه مردم می برد .هر چه مادرش داد می زد ندو می ریزه اما او سرخوش تر از این بود که به  کلام مادر بماند.

این فکر خودش بود " خارک هم شیرینه خیلی هم خوبه به جای شیرینی وبیسکویت خارک می دیم"

جلوه گری درخت کبکاب از دور نمایان بود .از همه  نخل هایشان بلند تر بود.همیشه هم شکر خدا پرثمر.

به باغ که رسید یکسره به سراغ کبکاب رفت .به آن تکیه داد ونفس عمیقی کشید. پرونگ را دور کمر ودور تنگ نخل سفت کرد.داس را گوشه چادرش گذاشت وبه آرامی خودر ا بالا کشید ...یا علی ...  هربار که پاهایش را روی تاپول ها سفت می کرد  تنش را به تنگ نخل نزدیک می کرد وبا حرکت تنش پرونگ را هم بالا می کشید.

پنگ های خارک  به سمت زمین سرخم کرده بودند .پنگی که از همه پربارتر بود را نشان کرد .بسم الله گفت بریدن را شروع کرد.خش خش مرموزی اورا از بریدن بازداشت."شاید  صدای بادن " پنگ را برید وآن را روی زمین پرت کرد.به پایین که رسید پنگ را درون زنبیل گذاشت وآن را روی سرش قرار داد. "خدایا شکرت" . به سمت ولات حرکت کرد.دلش آرام نداشت . دلش می خواست آقا را ببیند وبا او درد دل کند  وسلامتی بابا یش را از خدا بخواهد. حتی یک روز با خودش نیت کرد که چهل شب یه چراغ فانوس روشن ببره در حسینیه .ولی بعد از نیت خودش پشیمون شد .آخه یه دختر که نمیتونه تو تاریکی اون هم چهل شب بره وچراغ روشن رو ببره دم حسینیه .توبه کرده بود  و از خدا بابت نیت نشدنیش طلب بخشش کرده بود.

"خدایا به حق امروز به حق صاحب الزمان دلم رو نشکن ...نبینم بوام دیگه گیریخ (گریه )کنه. خودت شفاش بده" خط  خیس اشک صورتش را به لرزش انداخت.

در سرا باز بود.فکرکرد شاید مشهدی غلوم به عیادت باباش اومده . صدا زد بوا بوا .روی سکنچه که رسید زنبیل را زمین گذاشت .گوشه پنگ را با دستش گرفت و آن را بلند کرد. بازصدای خش خش .مار با سرعت از گوشه زنبیل به سمت دیوار حرکت کرد. شاتو داد زد "یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان... خط نگاه شاتو اما به  مار نبود...پدر وسط در اتاق ایستاده بود

شهریور89

لیمر

نگاه تند ناخداهم  او را  از تنهایی خود جدا نکرد.یک ساعتی می شد که سینه جهاز نشسته بود وکسی را به خلوتش راه نمی داد. امروز روز دوم بود که توی مطاف گیر افتاده بودند.موج وباد امان از لنج وجاشوان برده بود.

لنج شهان(پر) بار بود.سنگینی نگله ها آن  را تا نیمه توی آب فرو برده بود.آفتاب که از سیاهی ابرها به جان آمده بود خود را به آب انداخت وخونش را به آسمان پاشید.ستون هایی از ابرهای سیاه  آسمان را روی دریا نگاه داشته بودند. نیزه های مانده از نور رخ تاریک  آسمان را زخمی می کرد.

علی دستانش را از زیر بغلش بیرون کشیدو جلوی دماغش گرفت تا سووم (soom) پسین دریا بیش از این آزارش ندهد...

خورشید خاکستر کلک را زیر نخل زینی خالی کرد و کلک را پایین سکنچه و توی سه کنج پله قرار داد.مقداری زغال روی آن ریخت ونفت پاشید وکبریت کشید.روشن که شد یک قوطی حلبی کوچک را روی زغال ها گذاشت تا خاموش نشود.صدای اذان که بلند شد رویش را به قبله کرد وآهی کشید.سرش را به آسمان بلند کرد .سوز سرما روی سفیدی گردنش نشست.تنش لرزید. چشمانش تر شد.:خدایا  خوت کمک کن بیان دیگه.امسال لیمر چقد طولانین .

زغال ها تقریبا گر گرفته بودند ودودی نداشتند.کلک را بلند کرد وتوی اتاق رفت.هرم آتش صورت یخ کرده اش را گرم کرد.مادرش جانماز را پهن کرده ومنتظر بود اذان تمام شود ونمازش را بخواند.

دی! خورشید تسکباب (قندان یا شکردان ) شکری هم پرکن . کم کم میان دیگه.

با بی میلی ظرف شکر را برداشت و از توی سطل مقداری شکر برداشت وتوی قندان ریخت.

-می خوام نیان....

نشست ودوزانویش را بالا آورد وبه سینه اش چسباند وآرنجش را روی زانوانش گذاشت.دستش چکنه شده بود اما بی حال تر از این بود که آن را بشوید.

-خدا مگه زورن. آخه  سی چه همش حرف اینا.مگه مو آدم نیستم.والله نمی خوامش .دلم ریش(روش) نمی کشه.

 چشمانش به اشک نشسته بود. اشک هایش را که پاک کرد صورتش شیرین شد.

-امرو دو روزن که تیفون در گرفتن. به نظرم خدابخواد باد که افتاد دیگه علی اینا پیداشون بشه.خیلی وقتن که رفتن.

یادش اومد یکی دو روز قبل از اینکه علی بره سر ، صبح که از سر چه (چاه) شیرین برمی گشت علی بازهم  مثل همیشه  به انتظار دیدنش  توی کوچه نشسته بود.

-         رنگ  پاتلونش (شلوارش ) کلون (آبی )  بی ویه پیرهن منتی گل(مارک لباس) سوزی هم تنش بی.

اون روز علی گفته بود که می خواد بره کویت .بعد گفته بود که چه چیزی دوست داره براش بیاره.خورشید از خجالت ساکت مانده  بود .اما علی گفته بود که :یه جومه (لباس) قشنگی خدابخواد برات میارم.

تشر مادر افکارش را  گم کرد.:چتن مثه آزاری ها نشستی راساب(rasab بلند شو) نمازت بخون الان میان.

-سرش را از روی زانوانش برداشت: دی ! بخدا نمی تنم .آخه سی چه زور میگین .نمی خوام باش عروسی کنم.

- خجالت بکش .ای بچی عاموتن غریبه خو نیس. هم پیل داره هم خونه .مگه دیگه چه می خوی.

-خورشید که انگار تازه درد دلش باز شده بود گفت: دی تورا به آقای جابر ! تورا به آقای امام حسن ! قبول نکن .مو نمی خوام زن حسنو بشم.اگه خوب بید خو زن اولش می موند وطلاقش نمی داد .

چشمان مادر هم خیس خیس شده بود.خورشید خود را در بغل مادرش انداخت.شانه های لرزان مادر به مانند همیشه تنها تکیه گاهش بود.مادر دستی به سر خورشید کشید وگفت :دی پرووی(parvoy) نی . مگه نگفتن هرچی تو بگی او قبول می کنه.مگه دیش (مادرش) زبیده نگفت که خورشید مثل چیشامن و مثل دخترم دوسش دارم.

خورشید سرش را از شانه مادر جدا کرد ،چشمانش را به زمین دوخت وگفت:دی راسش بگم تو خوت هم می فهمی ، دلم یه جای دیگن .ع...

مادر که می دانست دخترش چه می خواهد ، حرفش را برید :علی ! علی ! دی والله زشتن حرف درمیارن مردم. صوا(فردا)جواب عاموت چه بدم جواب زن عاموت چه بدم.بگم دختم (دخترم) یکی دیگه می خواست .بگم دختم از حسن شما بدش می اومد. حالا برو صورتت بشور.برو دی جون .قربون چیشات بگردم.دردو بلا ازت دیر بشه ایشاالله.

مادر بدون اینکه بخواهد عکس العمل خورشید را ببیند برگشت ورفت توی حیاط...

نمی دانست تنش  از سوز سرما می لرزد یا تب ولرز کرده بود.دستش را به زانویش گرفت وآرام بلند شد.دندانهایش مدام به هم می خورد.سرما  به عمق جانش نشسته بود.سید که کنار ناخدا توی قماره نشسته بود  وقتی دید علی انگار نای حرکت ندارد خودش  را سریع به او رساند.:چتن عامو .با خوت چه می کنی .سی کو چه سر خوت اوردی.

علی که انگار دریا زده ها تعادلش را از دست داده بود تنش  را به سید تکیه داد وبریده بریده گفت سید !سید !چشام نمی بینه .تنم می دروشه .خدر وعباس هم به کمک سید اومدند.آرام اورا به خن بردند.

سرش دور می خورد چشمانش می سوخت.درونش آشوب بود واحساس دل بهم خوردگی می کرد.

سید روبه خدر کرد وگفت:عامو یه کم او(آب) بیار تا بزنیم صورتش.حالش خیلی بدن.

عباس گفت :ای خو چیزیش نبی ، مگه چه شد یه باره.

خدر آب که آورد دستش را خیس کرد وبه صورت علی کشید.داغ داغ بود.چهار قل خواند وبه صورت علی فوت کرد.

-صندوقم صندوقم .لباسا داخلشن. حلوای مسقطی هم توشن. اینا مال خورشیدن .مال خورشیدن. دست نزنینا.خورشید ! خورشید! سرت درد می گیره ،ملاسی سنگینن ! سیت لباس می یارم.باد لیمرن.سی دیم می گم خوش لباسا بیاره دم خونتون.خوم میارم.او(آب ) می خوام...

ناخدا  هم اومده بود توی خن.چشن ای .چه میگه سید!

-والله می بینی که .حالش خیلی بدن.

-یه دارو دوایی نمی تونی تو هم کنی بدیش بخوره.

-چیزی ندارم.

-دی ! امشو سردن.سردمن .سید ! سوغاتا مال خورشیدن .بادن.الان تو چه شیرین بادن. خورشید !خورشید !

خور..

-کف که از دهانش خارج شد پهنای صورتش را پرکرد.عباس وخدر دستپاچه شدند .ناخدا سریع رفت بالا توی قماره.سید با تکه پارچه ای صورت علی را تمیز کرد.نفسش به سختی بالا می آمد.بسم الله الرحمن الرحیم.

دست وپاهای علی شروع به لرزش کردند وبی اختیار تکان می خوردند .تنش مانند قایقی مانده در موج بالا وپایین می رفت.

سید داد زد :جلدی دوتا پاش رو بگیرین.الان می مرگه  ای خو .پناه برخدا.بقیه جاشو ها هم با  سرو صدای داخل خن به پایین آمده بودند.چشمان علی داشت رنگ می باخت.جملات نامفهومی را ادا می کرد .  

 

...

خورشید آرام آرام شولای شب را در هم پیچید.دریا آرامش یافته بود.جهاز تکانهای دیروز را نداشت .پاره های ابر از روی مطاف دور می شدند.ناخدا سرش را از روی بالش بلند کرد.عباس ! عباسو !بلند شین یالا .

همه روی خن بودند اما سید هنوز توی خن  مانده بود.صدای تلاوت قرآن سید قطع نمی شد.

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم دی 1389ساعت 10:18 

عیدولایت

جحفه را که عبور کردند، درختان و چشمه روان گودال خم هویدا گشت.

مرکب  رسول حق به آرامی به سوی روشنایی غدیر گام بر می داشت پیامبر می دانست که آخرین حجش است می دانست که اندیشه معنوی رسالت هیچگاه پایانی نخواهد داشت. چشم در زلال چشمه غدیر داشت که کلام خدای او را جانی دیگر بخشید: جبرئیل بر پیامبر وارد شد و این آیه را نازل نمود: هان ای پیامبر ! آنچه را که از سوی پروردگارت به تو نازل شده است تبلیغ کن و اگر چنان نکنی پیام رسالت را انجام نداده ای و خداوند تو را از مردم حفظ می فرماید. جهاز شتران منبر شد و حدیث ثقلین آغاز گرفت . ای مردم !آیا من از خود شما بر شما اولی و مقدم نیستم. پاسخ از جان برآمده ی مردم را که شنید فرمود: هر کس که من مولای او هستم ،علی مولای اوست . این جمله سه بار تکرار شد و تا عرش رسید و ولایت آغاز شد.