-
به یاد مادر
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 15:26
امروز شنبه است. هفتمین روز از آبان سال 1384وبیست و چهارمین روز از ماه مبارک رمضان. به خانه پدری زنگ زدم و جویای حال مادرم شدم."حالش مساعد نیست" صدای لرزان پدرم بود. -بوا میشه با دیم حرف بزنم. -دی سلام ! جوابم را مثل همیشه داد:دی رحمت علیکم السلام . لحنش مثل همیشه نبود.سنگین وبریده بریده حرف می زد ، اما انگار...
-
واگویه ای از زمان های گمشده(تقدیم به آرام هلیله)
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 15:26
هرشب که می خواهی بخوابی انبوه سوژه ها خط ذهنت را می گیرند و یکباره هم از روی ریل ذهنت عبور می کنند وتنها گردی از خود به جا می گذارند.بدون اینکه بتوانی به سرعتشان برسی وتو می مانی که چگونه با کلام بودنت را ادامه دهی.دستت به جایی بند نیست.چیزی درونت را می خراشد وراهی به بیرون نمی یابد.آن وقت با خودت می گویی کاشکی می شد...
-
شبی با قمر
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 12:36
از خن بیرون آمد.آسمان سینه ریزش را امشب کاملا جلا داده بود.مهتابی مهتابی.خمیازه ای کشید ودستانش را از دوطرف بدنش کش داد وسینه اش را قدری جلو.هرم شرجی وگرما به ریه هایش رسید.قبل از اینکه سرفه کند با مشت به آرامی دوبار به سینه اش کوبید وبه سمت طفر جهاز حرکت کرد. کارضا توی طفر سکون را با بندی بسته بود و با رادیوی دو موجش...
-
ماه رمضان
شنبه 8 مردادماه سال 1390 16:06
از عصر همه انگار منتظر چیزی بودند.آفتاب که رفت خیلی از مردان وپسران جوان رفته بودند بالا ی پشت بام .بابام هم رفته بود .دوست داشتم من را هم ببرد . -نه بوا الان می آم دومن. روبه سمت قبله ، صاف صاف نه یه خورده هم به سمت شمال ایستاده بودند و روبرویشان را نگاه می کردند.عامو غلومرضا هم بود .عامو حسین هم. مشهدی عوض هم بالا...
-
نیمه برات و مادرم
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 13:17
نشست دست هایش را از بغل به روی زمین فشارداد وخودش را به جلو کشاند.پایش لای پتو گیر کرد.تنش را به یک دستش تکیه داد وبا دست دیگر پایش را از لای پتو آزاد کرد.دوباره خود را به جلو سرداد.دلم نیامد تلاشش را با کمک کردن ناتمام گذارم.روبروی رختخوابش ، زیر تاق صندوقی داشت که وسایلش را درون آن می گذاشت.کنارش که رسید کلید آن را...
-
نیمه برات
شنبه 25 تیرماه سال 1390 14:02
درد پای پدر بدتر از آن بود که فکرش را می کرد.از روزی که از نخل افتاده بود پدر خانه نشین شده وتوان حرکت نداشت دوا ودکتر هم انگار فایده ای نمی کرد."بوا امروز نیمه براتن هیچی تو خونه نداریم" .پدر فقط سرش را زیر چادر شب پنهان کرد.چادر شب با هق هق خفته پدر آرام ارام می لرزید. شاتو پریشان وپشیمان از کلامی که گفته...
-
برگی از ایام
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 23:34
مادر ، خاله ومادربزرگم روی مهتابی در پناه سایه صبحگاهی خانه نشسته بودند.توی سرا پایین مهتابی بازی می کردم و با صدای مادربزرگ و صدای قلیان و توپ رونی (با فتح واو) صبح را ادامه می دادم.زمین حیاط کاملا سبخی بود.با هر بار شوت کردن کلی سبخ روی پاها یم می نشست. عرق کرده بودم و همین هم باعث می شد خاک بیشتر به بدنم بچسبد....